خيانت به اميد
نوشته ابوالحسن بنى صدر
5 مهر ماه 1360
تاريخ انتشار 1360
درباره سه اسلحه انقلاب
همسرم:
در اين بخش سؤالهايى را برايت شرح مىدهم كه در روزهاى بعد از بيستم خرداد برايم طرح مىشدند. چه بايد كرد؟ ترديدها و تصميمها از پى يكديگر مىآمدند. انقلاب سه اسلحه داشت: بيان، خودجوشى و رهبرى. اسلحهها، اسلحههاى صلح بزرگ بودند كه جامعه را از تضاد به توحيد، و از غم به شادى، از نااميدى به اميد، از تقليد به ابتكار، از اسارت به آزادى، از واماندگى به رشد مىبردند.
اينك اين اسلحهها را از ما مىگرفتند. چه بايد مىكرديم؟
به آدمهايى مىمانديم كه بر بامى نه راه پس مىيابند و نه راه پيش. در برابر آقاى خمينى بايد ايستاد يا نبايد ايستاد؟ تا كجا بايد ايستاد؟ اين برخوردها اگر پاى ابر قدرتها و ايادى آنها را به ميان آورد چه بايد كرد؟
و چرا آقاى خمينى به اين راه رفت؟ در طرز فكر او چه مايه هايى براى انحراف وجود دارند؟ كار ما در مبارزه بزرگ زمان با ايدئولوژيهاى استبداد، از كارهاى بزرگ زمان ما نيست؟ اگر بدنبال اسطوره استبداد سياسى كه شكست، اين نسل اسطوره استبداد دينى را نيز بكشند، ما نخستين انقلابى نيستيم كه استبداد بعد از انقلاب را هنوز شكل قطعى نگرفته، از پيش پا برمى داريم؟ بر عهده نسل ما نيست كه نسل بت شكن بگردد؟ نبايد عصر نو را آغاز كنيم، عصر رهايى از اسطورههاى قدرت؟
در اين بخش اين پرسشها را در ميان میگذارم و مىكوشم پاسخها را از تجربه انقلاب بجويم.
فصل اول
از ترديد تا تصميم
در اين فصل از پيوندى كه بريد حرف مىزنم: از تصميمى كه ديگر شد، و استقامتى كه بصورت ديگر ادامه يافت و بايد ادامه بيابد. صحنههاى واپسين را شرح مىكنم و مىكوشم چگونگى تغيير كردن تصميم و قطعى شدن تصميم تازه را شرح كنم.
شرح مىكنم چگونه آنچه را حقيقت مىپنداشتم، مجاز گرديد. از فكر راهنماى آقاى خمينى و تغييرش حرف مىزنم. تغييرى كه باور كرده بودم و حقيقت پيدا نكرد!
از بيان انقلاب و خود جوشى مردم و اثر تغيير فكر آقاى خمينى و ملاتاريا حرف مىزنم. اين پرسش را در ميان مىگذارم كه چرا آقاى خمينى ندانست با سانسور، بيان انقلاب را از ميان مىبرد، خودجوشى پر اميد مردم را از ميان مىبرد و خود را بعنوان رهبر نفى مىكند؟
مىكوشم از وراى واپسين ديدارم با او و صحنه آخرين كودتاى خزنده شرح كنم كه او چسان از مردم جدا مىشد تا برآنها حاكم مستبد گردد.
با اينهمه نه او و نه من نمىخواستيم يكديگر را از دست بدهيم. او مىخواست مرا به تسليم وادارد و رئيس جمهورى سر به زيرى نگاهدارد و من مىكوشيدم او را به ميان انقلاب بازكشانم و سه اسلحه انقلاب را از نو بسازم. كارآمدتر، تا اين هنگام هيچيك موفق نشده بوديم.
عمل جراحى ضرورت پيدا كرده بود. اين عمل جراحى بسيار دردناك بود. به هيچ رو نمىخواستيم به آن تن دهم اما او كار را آسان كرد. بار ديگر پاى آمريكا را بميان كشيد. هنوز امريكا تعيين كننده اصلى تحول سياسى در ايران بود. رهبر انقلاب، اينك اسطوره استبداد مذهبى مىشد. اسطورهاى كه مىشكست.
تاريخ22 تيرماه 1360
1- تصميمى كه ديگر شد!
عذرا، همسر شجاع،
اينروزها بسيار بياد تو هستم. بياد نورى هستم كه در تاريكى ذهنم درخشيد. اين نور چگونه نورى بود؟ در داستانها بسيار خواندهام كه در لحظههاى نااميدى، ناگهان اميدى چون نور مىزند. اما اين نور ذهنى است. روشنايى كوتاهى است كه راهى را نشان مىدهد و تو واقعيتى هست، انسانى هستى كه در يك زمان تعيين كننده، نقشى تعيين كننده ايفا كردهاى. براستى معلوم كردى كه زن هنر آفريدگار و هنرمند دوران ساز است.
آنروز كه از كرمانشاه باز مىگشتم در اين فكر بودم كه باز بايد دلدارى بدهم. مساله از دست دادن رياست جمهورى و زندان و محكوميت را در ذهن خود حل كرده بودم. اما راه حلى براى زن و فرزندان و خواهران و برادران و كسان و دوستان پيدا نكرده بودم. من بايد آنها را دلدارى مىدادم يا آنها مرا؟ و بعنوان دلدارى چه بايد مىگفتم؟ و سختى هايى را كه تنها بدليل نسبت با رئيس جمهورى بايد تحمل مىكردند، چگونه تسلى مىدادم؟ خود چارهاى جز انتخابى كه عقيده مرا بر آن مىداشت، نداشتم. اما شما و كسان و ياران چرا بايد تاوان مرا بدهيد؟...
درمن، روحيه سياوش بود. قربانى شدن را مىپذيرفتم. يعنى بهتر است بگويم پذيرفته بودم. بخانه كه آمدم، بجايى آمدم كه هم محل سكونت ما بود و هم محل كار رئيس جمهورى و تو زندانش مىخواندى، چرا كه اغلب مجبور بودى در يك اطاق نيمه تاريك محبوس باشى، همانجا كه امام جمعه دروغ زن مركز جمهورى اسلامى، كاخ پر از تزئينات خواند. قيافه تو پر از تصميم بود، پر از پرخاشگرى بود. قيافه مادر دليرى بود كه مىخواهند فرزندش را از دستش بيرون آورند و او استقامت مىكند. قيافه مقاومت كننده پراميدى بود كه ناممكن را ممكن مىشمارد، قيافه زن بود. قيافه هنرمندى كه در حال ايجاد هنر بزرگى است: ناممكن بزرگى را داشتى ممكن بزرگى مىساختى.
تو خود مىدانستى كه ناممكن را ممكن مىكنى؟ جواب تو به اين سئوال هرچه باشد، با قيافهاى كه از تو ديدم و با سخنانى كه از تو و دوستان شنيدم، تصميم عوض شد. تصميم گرفتم رستم بگردم و نگذارم بدستم بند بگذارند. اين تغيير تصميم سبب شد كه در آئينه قيافه تو، خطوط آينده را ببينم. در اين قيافه جز زيبايى و بزرگى و شجاعت و اميد، نمىخواندم.
پيش از آنكه زبان بگشايى و از انتظار مردم حرف بزنى كه مىخواهند رئيس جمهورى منتخبشان استقامت كند، قيافه تو حرفها را زده بود. در آن بهت و ترديد و ابهام نيز نبود. ظاهر باطنى بود كه در آن مشكل حل شده است و راه حل پيدا شده است. نه ابهام، نه ترديد، نه اضطراب نسبت به عواقب آن وجود ندارد. اين قيافه، ذهن تاريك مرا روشن مىساخت. قيافهاى بود كه در سختترين لحظهها، مرا نه تنها دلدارى مىداد بلكه تصميم را تغيير مىداد، قيافه تو، سخنان تو و دوستانم كارى را كه بايدكردند، تصميم به استقامت گرفتم و اينك نيز سرشار از اميدم.
آنچه در قيافه تو مىخواندم، حالتى گذرا نبود. تصميم ايران جوان بود كه در همه چهرهها علائم خويش را نقش مىكرد. رفتار شجاعانه كه از آنروز بدينسون از خود نشان ميدهى گواه برآنست كه نسل امروز نمىخواهد آن انقلاب زيبا و اصيل را اينسان آسان از دست بدهد و از نو به استبداد زير سلطه گردن نهد. از اينرو روزى كه شنيدم دستگير و زندانى شدهاى ناراحت نشدم. زيرا كه باورم اينست كه با وجود آن تصميم، با وجود آن اصرار كه در تو و زنان امروز ايران پديد آمده است، حادثه فرصتهايى هستند براى بروز روح آزادگى و دليرى و هوش و تدبير و استقامت تحقير شده زن!
بدينقرار نه تنها بعنوان همسر به تو مفتخرم و بعنوان رئيس جمهورى از تو سپاسگزارم بلكه بلحاظ اثرى كه از اين استقامت برجا مىماند، كار تو يك اثر تاريخى ماندنى است. اما ارزش انسان در اين نيست كه تاريخ از او ياد كند، در نوع تاثير او در جريان تاريخ بسوى رشد و آزادى است. از ديدگاه من، ارزش انسان در راه گشايى به سوى خدا، به توحيد، به رهايى از هرگونه حاكميت زور است. اينست آن جريانى كه اگر آدمى در آن قرار گرفت و در پيمودن راه استقامت كرد، سختىها همه خواستنى و لذت بخش مىشوند.
فكرش را بكن! با تمام توان مىكوشيدم اين روحانى پير، معنويتى بى لك و پاك از هر آلودگى بماند. با چه تلاشى و با چه اخلاصى و با چه سماجتى مىكوشيدم بر دامن او گرد نيز ننشيند. و او چگونه كوشيد قيافه پاك مرا با خشونت و بى رحمى لجن آلود سازد. نمىدانم تاريخ اين صحنهها را چگونه تصوير خواهد كرد:
سياوش نمىخواست به هوس زن پدر خويش تسليم گردد. حاضر نشد همبستر او گردد و از سوى او متهم شد. پدر او، كيكاوس شاه نابخرد از فرزند بيگناه خواست از ميان آتش بگذرد و پاكدامنى خود را ثابت كند. سياوش چنين كرد. بيگناهى او ثابت شد. اما بى مهرى پدر ادامه يافت. سياوش راهى توران شد و سروكارش با افراسياب افتاد. كه شاهى القاءپذير و كينه توز و دشمن ايران بود. او را برضد سياوش برانگيختند و دستور داد سر سياوش را بر تشت طلائى بريدند... در قضاوت، كار تاريخ آسان است. چه در رابطه با كاووس و چه در رابطه با افراسياب، حق را به او مىدهد.
حسين (ع) آزادهترين آزادگان، رو در روى يزيد ايستاد. مردم آن زمان و تاريخ دچار سردرگمى نمىشدند. يزيد ستم و حسين عدل بودند. ميان مصدق و شاه، باز داورى بسيار آسان بود. همه حق را به مصدق دادند. تاريخ نيز چنين كرد. اماميان بنى صدر و خمينى تشخيص حق آسان نيست. اگر فرض كنيم با كارهايى كه بدستور او انجام مىگيرند و قرائن حكايت مىكنند كه ادامه مىيابند و گسترش مىپذيرند، با اعدامهاى نوجوانان پسر و دختر، با كشتارها، با صحنههاى تلويزيونى كه در شخصيت كشى، روشهاى رژيم شاه را كهنه كردهاند، با فقر و فلج اقتصادى، با جنگ و بدتر از همه توهين بملت و رأى او و ويران كردن معنويت انقلاب او، تشخيص آسان مىشود، تصديق نمىكنى كه تاريخ مرا مظلومتر خواهد يافت؟
قضاوت تاريخ هر چه باشد، در اين لحظات نسبت به سرنوشت خويش احساس تلخ ندارم. دلم شاد است. پر از شادى است چرا كه از عقيده جدا نشدم و بخاطر دفاع از استقلال و آزادى و اسلام، اسلام رشد، اسلام محبت، اسلام آزادى، اسلام دفاع از حق محرومان، اسلام اميد، اسلام ضد زور، اسلام ضد اسلام ارسطو زده كه بر استبداد فقيه بنا گرفت و همه خشونت و جنايت از آب درآمد. بخاطر اين اسلام، اين آزادى همه جانبه، با تمام توان كوشيدهام و همه خطرها را پذيرفتهام.
همسر خوش انديش
مىدانم وقتى اين سطور را مىخوانى، سرزنش را آغاز مىكنى و مىگويى! از همان ديدار اول با خمينى كه بازگشتم بتو نگفتم از اين قيافه معنويتى مشهود نيست؟ نگفتم هر چه هست خشونت است. مىكوشد قيافهاى معنوى بخود بگيرد اما با ناشيگرى، كمى دقت به آدمى امكان مىدهد بفهمد خشونتى است كه زور مىزند خود را بپوشاند اما گوش نكردى تا آمد آنچه بر سر تو و همه مردم آمد!
وقتى به شرح اشتباههاى خود رسيدم به اين امر كه ما خود را درباره آقاى خمينى سانسور مىكرديم باز مىگردم. در اينجا تصديق مىكنم كه راست مىگويى، تو اين حرفهاها را زدى و هر بار هم كه او قولى را زير پا مىگذاشت، مىگفتى، نگفتم اين آدم اهل رياست و فريب مىدهد؟ و راست است كه در پاسخ تو و ديگرانى كه جانب تو را مىگرفتند، مىكوشيدم و مجنون وار تا كه لكهها را از قيافه او پاك كنم. اما در درونم طوفان بود. به كسى مىماندم كه اوراق حيات او را پيشارويش ورق به ورق بباد بدهند.
اين درد بزرگ و بزرگترمى شد. آنوقت بزرگتر مىشد كه مىديدم او درد مرا نمىفهمد. پندارى جز قدرتطلبى واقعيتى وجود ندارد و او در اختلاف با گروه قدرت طلب تنها از نظر ميزان قدرتى كه در دست "روحانيت" بايد باشد، نظر مىكرد. گاه اميد و گاه بيم مىداد كه رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را از دست نخواهى داد اگر.... و يا از دست خواهى داد اگر... " فكر قدرت و عناوين معرف آن، چنان ذهن او و كسان او را تسخير كرده بود كه تلاشهايم براى آنكه درد كشور را بفهمد و بداند كه كشور و انقلاب دارند قربانى قدرتطلبى ملاتاريا مىشوند، بى حاصل ماند.
در اين فكر بودم و هستم كه اين جهان گرفتار بدترين خشونتها، پستترين خشونتها است. هرچه حاكم است، ماديت خشن است، اين جهان بايد بر محور معنويتى نو و خالص، از خشونت ويرانگر رها گردد. اين معنويت كه انقلاب ما به ارمغان آورده است، بايد در قيافهاى معنوى، قيافه مردى روحانى و در روشهاى او خود را بگونهاى پايدار نشان بدهد. تاريخ در مسيرى نو بيفتد، در مسير رهايى انسان از ماديت كور و خشن بيفتد. مىكوشيدم او را به اين افق بكشانم. به بزرگىهاى بى پايان بكشانم. او مظهر همه ارزشهاى والائى بگردد كه انسانهاى همه دورانها با كوشش هايشان ايجاد كردند و با ايثارهايشان از آنها پاسدارى كردهاند، و او با لجاجت از روى نهادن به اين افقها خوددارى مىكرد. به لجهها مىرفت و مىخواست همه را با خود غرق كند. براه اين درماندگى همه جانبه و اين ماديت پست و قساوت بى مانند مىرفت و با چه شتابى!
مىخواست مرا وسيله همين قصابىها بكند كه اينك شخص خودش سرپرستى مىكند، اين روزها كه ماشين اعدام دختران 12 ساله و نوجوانان 12 تا 16 ساله با سرعت بگردش درآمده است، بر من بسيار سخت مىگذرند. به اين زودى، دژخيمها از نهان گاهها بيرون آمدهاند و پيشاروى ملتى كه انقلاب كرده است، اسلام و آزادى و معنويت و اميد را "ذبح شرعى" مىكنند!!
گمان نمىكنى كه بهاى جان در ازاء قصاب نشدن آقاى خمينى، بهاى كمى بود كه آماده بودم بپردازم؟ گمان نمىكنى كشته شدن و نديدن، بهتر از ماندن و ديدن اين سقوط بود؟ پاسخ تو معلوم است. گفتى بايد از وهم بدر آمد و استقامت كرد. راست است، بهتر بود كه جامعه ما و نه يك شخص، آئينه معنويت انقلاب خويش مىگشتند.
2- مجاز و حقيقت:
ايران ميهن كهنسال ما، سرزمين جنبشها و انقلابهاست. در دوران اسلامى نيز همه گونه جنبش و انقلاب بخود ديده است. اين جنبشها شعارها و علامتهاى گوناگون مىداشتند و هر يك مدتى حكومت خويش را برقرار ساخته و از ميان رفتهاند و آنچه از ميراثشان ماندنى بوده است، در جريان تاريخ از نسلى به نسلى منتقل شده است، در اين كشور، سپيدجامگان، سبزجامگان، سرخ جامگان سياه جامگان و... انقلاب بپا داشتهاند و در بوته آزمايشى بى سابقه در تاريخ ايران است. در دوران اسلامى، روحانيت هيچگاه بحكومت نرسيده است و جاى شگفتى دارد كه چگونه مردم ما اين رنگش را امتحان نكرده بودند.
و ميدانى كه در نظر ما، هر دوازده امام معصومند. يعنى عملشان عين عقيده شان است. نايب اين امام، نزديكترين انسانها به اين الگو است. عالمترين عالمان، پرهيزكارترين پرهيزكاران و عادلترين عادلان و... است.
او نيز همانند امام، فكر و عملش يكى است. به عقيدهاى كه اظهار مىكند، عمل مىكند. همانند على عقيده را قربانى حكومت كردن نمىكند. سازشناپذير است. وارد اين بحث نمىشوم كه در سرزمين انقلاب خيزما، تلخى ديرپاى انحرافها، چه اندازه در آراستن اين شرائط براى رهبرى مؤثر بودهاند. اينرا مىگويم كه انقلاب ايران به رهبرى بااين ويژه گيها نياز داشت و دارد. تو مىدانى كه از بسيارى فريبكاريها، مردم ما، مردمى سخت دير باورند. بسيار دير اعتماد پيدا مىكنند. نمىبينى كه مراجع تقليد همه سنى بين 70 تا 80 سال و بيشتر دارند؟ سنى كه بقول خودشان در آن وسوسه قدرت سخت بر آدمى چيره مىشود بسيار مشكل است از امتحان سالم بدر آمدن و خبيث نشدن! يكى از روحانيان بسيار شوخ طبع، روزى با پدرم صحبت مىداشت. مىگفت از كار مردم در عجبم، تا ماها كرو كور و خميده نشويم، بمرجعيت قبولمان نمىكنند. وقتى هم از زور پيرى دولا و كر و كور مىشويم ديگر كارى از ما ساخته نمىشود. و پدرم پاسخ مىداد: مردم از خير كار ما گذشتهاند، به همين قانعند كه نتوانيم كارى بكنيم. اين مردم بيش از همه چيز احتياج دارند كه اعتماد بكنند. مقامى باشد، كسى باشد بتوانند به او اعتماد بكنند. گير نياوردهاند، به كر و كور و خميده روى آوردهاند. مىگويند اينها عمر را بسر آوردهاند. اگر كارى نكردهاند، فساد هم نكردهاند.
وقتى آقاى خمينى، در برابر شاه ايستاد، مثل اين بود كه دنيا را به ما داده باشند، او هنوز مرجعى كه مقبوليت عامه داشته باشد، نشده بود. قاطعيتش سخت ما را پسند افتاده بود اما فكرش نه. اينها را در جاى خود شرح خواهم داد. بهر رو از لحاظ ما مساله اصلى ريشه كن كردن استبداد زير سلطه پهلوىها بود. قلمها و زبانها بكار افتادند. روشنفكران و همه آنها با هر طرز فكر، طى 20 سال كوشش نه تنها او را به عنوان مرجع عام به سلسله مراتب روحانى تحميل كردند، بلكه به او شخصيتى جهانى بخشيدند. وقتى به فرانسه آمد دنيا او را مىشناخت.
به شرحى كه خواهى خواند، به پيشنهاد من، درباره حكومت اسلامى درس گفت. اين درس را در كتابى تحت عنوان حكومت اسلامى چاپ كردند. تو خود در ترجمه اين كتاب به فرانسه شركت كردى. وقتى به حرفهاى نپذيرفتنى و يا خشونت هايى كه وعده مىداد، مىرسيدى از پاريس تلفن مىكردى كه اين حرفها را هم ترجمه كنم؟ مردم دنيا چه خواهند گفت؟ نكند بخواهد اين حرفها را اجرا كند؟ و من پاسخ مىدادم: اين حرفهاى يازده سال پيش است، از اين حرفها دست برداشت، نادرستيشان را پذيرفت در پاريس حرفهاى ديگر زد. از اتفاق خوب است مردم دنيا مىبينند كه او اينك بنيانگذار يك جمهورى است كه در آن ولايت با جمهور مردم است.
بدينقرار، تفكر سياسى او از يونان قديم مىآمد: اكثريت قريب باتفاق مردم مثل گوسفند هستند و اقليتى با استعداد براى ولايت گله انسانها خلق شدهاند و بايد آنها را اداره كنند. دو نوع حكومت بيشتر متصور نيست: حكومت عدل مذهبى و حكومت ستم غير مذهبى و هر دو استبدادى هستند. يكى استبداد صالح است و ديگرى استبداد ظالم. گذرا بگويم وقتى مىشنيدند كه ماركسيستها هم حكومت را استبدادى مىدانند و به استبداد بورژوازى و استبداد پرولتاريا قائلند، اين نتيجه را مىگرفتند كه حكومت دمكراسى واقعيت ندارد و آزاديهايى كه داده انده همان بى بند و باريها هستند كه وجودشان مخالف آزادى واقعى است. بياد بياور كه طى اين دو سال و نيم، هربار كه از ضرورت آزاديها حرف زدهام، پاسخ ملاتاريا اين بوده است كه اينها مىخواهند جامعه ما بى بند وبار بشود، وقتى به فرهنگ انقلاب و فرهنگ ضد انقلاب رسيدم به اين مطالب باز مىگردم.
همانطور كه ميدانى تلاش براى تغيير اين طرز فكر را از سال 1350 شروع كردم. و وقتى در پاريس آقاى خمينى نظر خويش را درباره ولايت فقيه تغيير داد و ولايت را از آن جمهور مردم شناخت. سخت شاد بوديم. آقاى دكتر ح.م اول كس بود كه متوجه اين تغيير موضع شد و تبريك گفت. با توجه بوصفى كه از مرجع كردم، بديهى بود كه بخاطر ما خطور نكند كه آقاى خمينى اين حرفها را محض مصلحت و پيشبرد مقاصد خويش مىزند و وقتى بحكومت برسد، كارى را مىكند كه كرد. ما خود او رابهترين تضمينها براى به اجرا درآوردن بيان انقلاب مىشمريم. مگر نمىگوييم اگر پس از مرگ پيامبر علىها از پى هم حكومت مىكردند، دنيا همه عدل مىشد و مىماند؟
روزهاى پاريس را بياد بياور. چه آنها كه در خارج مقيم بودند و چه آنها كه از ايران مىآمدند و از همه گروهها و گرايشها بودند، يك حرف مشترك يك اميد مشترك داشتند: باوجود آقاى خمينى، اميد قطعى مىرود كه بيان انقلاب به اجرا درآيد. اما اين باور مجاز از آب درآمد، حقيقت ديگر بود. چه تلاشى مىكردم كه حكومت مرجع تقليد، غير از حقيقت تلخى بشود كه شد.
3 - بيان و خودجوشى:
بگذار جريان را از آخرين صحنه شروع كنم. هنوز تا اين زمان نه از وهم بيرون آمده بودم و نه اميد باخته بودم. پس از آنهم تا پايان روزها، دلم پر از خيال است كه راهى پيدا شود و خمينى، خمينى پاريس بگردد.
دكتر بهزادنيا بدفتر رياست جمهورى تلفن كرده بود كه: امام امروز صحبت كرده است. رئيس جمهورى را تائيد نموده است. خبر را راست نيافتم. بنظرم نرسيد آخرين ضربهها را به آزاديها بدون نظر او وارد كنند و او اينك به تائيد رئيس جمهورى برخاسته باشد كه به تحديد آزاديها هر روز حمله مىبرد. ساعت دو بعد از ظهر راديو سخنان او را كه ناسزا و تهديد بود، منتشر ساخت. تو بدرون اطاق آمدى و گفتى: جانزنىها، هر چه مىشود بشود، بايست. در همدان و در خانه برادر تو بوديم، دوشنبه 18 خرداد بود.
در واقع كار ديگرى نيز نمىتوانستم بكنم. آنروز كه به قم رفتم تا با او درباره رياست جمهورى صحبت كنم، به او گفتم، خطرها كه ايران را تهديد مىكنند، بسيارند و گمانم اين است كه دلى چون دريا مىخواهد تا آدمى از خطرها نترسد و خويشتن را در ميان آتش و خون افكند، در ميان بحرانهايى بيفكند كه از آتش سوزان ترند، بكوشد و بجان، باشد كه كشور را برهاند. با توجه بوضعى كه درآنيم، با توجه به اينكه شما كسى نيستيد كه به قانون اساسى مقيد بمانيد، بهتر است اجراى قانون اساسى را به تاخير بياندازيد و بجايش شوراى انقلاب را با قبول نمايندگان گرايشهاى اسلامى در آن، تقويت كنيد. آنروز كه بحرانهاى بزرگ را از سر گذرانديم، به اجراى قانون اساسى مىپردازيم. مىدانم كه در صورت انجام انتخابات رياست جمهورى انتخاب مىشوم، اما در مصلحت كشور از شما باصرار مىخواهم انتخابات را انجام ندهيد. و اگر بهيچرو نمىپذيريد، آماده فدا شدن هستم. به او گفتم هر كس اندكى واقع بين باشد مىداند كه در اين اوضاع، براى كسى كه مىداند وضع تا كجا خطرناك است، نامزد رياست جمهورى شدن، ايثار است و براى كسى كه نمىداند، جنون جاهطلبى است. اميدوارم كه در ارزيابى خطرها و بحرآنها اشتباه كرده باشم. اما در چشم انداز سياسى ايران جز جنگ و محاصره اقتصادى، انزواى سياسى، بحرانهاى سخت سياسى و اقتصادى نمىبينم. اينها را مىبينم و سخت نگران سرنوشت كشورم، با توجه به پيش بينى اى كه مىكنم. قبول خطر مىكنم و نه قبول مقام.
پرسيد: مىخواهيد بمردم بگوئيد ايران را محاصره اقتصادى و فقر و جنگ و چه و چه تهديد مىكند و به اين علت شما خود را نامزد رياست جمهورى مىكنيد؟ اين حرفها مردم را متوحش و مأيوس مىكنند. به او گفتم: اما من آينده را اينطور مىبينم، گفت: اينطور نمىشود. من پيش بينىهاى خود را با مردم در ميان گذاشتم و تحت چهار عنوان برنامه خود را شرح كردم: معنويت، استقلال و تماميت ارضى ايران، امنيت و اقتصاد. به اين گفتگو در جاى خود باز مىگردم.
امروز بر سر كشور ما همه آن بلاها آمدهاند و همه را از راه تحريك آقاى خمينى و برانگيختن وى به عكس العملها بوجود آوردهاند. و امروز مرحله بركنارى رئيس جمهورى را نيز بدست او به انجام مىبرند و باز بدست او كشور را در بحرانهاى تازهاى فرو مىبرند و خدا مىداند كه اين بحرانها كشور را به چه روزى خواهند انداخت.
روز پيش از ايراد سخنان ناسزا و تهديد آقاى خمينى، روزنامهها را تعطيل كرده بودند. يكى دو هفته پيش از آن خود او با عصبانيت گفته بود كه اين روزنامهها را خواهد بست. بنابراين روشن بود كه اينكار را با موافقت او كردهاند. تو مىدانى كه بهنگام مطالعه تاريخ انقلابها، خود مرا با امرى روبرو مىيافتم كه هربار واقع شده است. و از درون انقلاب، واقعيت پيشين با شكلى نو، سربرآورده است. پندارى ساختهاى پيشين تحمل تمركز و انباشت قدرت را نمىآوردهاند و انقلاب براى آن روى مىداده است تا ساختهاى جامعه را با تمركز و انباشت بيشتر قدرت مناسب گرداند. همواره يك سئوال در نظرم طرح مىشد: چه بايد كرد كه انقلاب به ضد انقلاب با اشكال جديد بدل نگردد؟ مىكوشيدم ضعفها و خطاها را بيابم و راهى براى بيرون رفتن از بن بست همه انقلابها پيدا كنم. در جريان انقلاب و پيش از آن در اين باره بسيار نوشتهام. مبارزه با سانسورها را يكى از مؤثرترين كارها براى جلوگيرى از بازسازى استبداد يافتهام و تجربه دوران انقلاب مرا در اين نظر راسختر مىساخت.
آدمهاى حقيرى هستند كه در آئينه كوچك ذهن خود، تصويرى را كه مىخواهند از آدمى مىسازند. آنها را بحال و كار خودشان مىگذارم. با تو و نسل امروز از يك تجربه بسيار بزرگ حرف مىزنم. مىگويم ما بكار پيروزگرداندن يك تجربه بوديم. اين تجربه را بشناسيد و كارهاى هر كس را در رابطه با آن ارزيابى كنيد و بنوبه خود بكوشيد اشتباهها را تكرار نكنيد تا بلكه موفق بگشودن اين گره كور تاريخ بگرديم.
بهررو، درگير جنگ بوديم: جنگ اقتصادى كه امريكا برضد ايران: براه انداخته بود و تجاوز عراق و جنگ با طرز فكر استبدادى. برما اين جنگهاى طاقت شكن تحميل شده بودند. از درو ديوار بلا مىباريد. مىدانستم كه انقلابهاى ديگر را هم بدينسان به ضد انقلاب بدل ساختهاند. هربار بدين عنوان كه خطر خارجى مقدم است، دست آوردهاى انقلاب را در قلمرو داخلى، بباد دادهاند: آزاديها را از ميان برده ا ند. بر سر طبقههاى محروم جامعه كوبيدهاند و تغييرها را در ساختهاى جامعه غير ممكن ساختهاند. اينست كه تا مىتوانستم در برابر تمايل به استبداد به بهانه "خطر امريكا" مقاومت مىكردم. بيشتر از اين به جنگ ايدئولوژيك، به مبارزه با ايدئولوژى استبداد تقدم مىدادم.
چند نوبت در مصاحبهها با خبرنگاران داخلى و خارجى گفتهام كه اين نخستين بار در تاريخ است كه كشورى در دو جنگ اقتصادى و نظامى است، اما مسئول جنگ نه تنها تقاضاى حالت فوق العاده و برقرارى سانسور را نمىكند، بلكه با اصرار تمام از آزادىها، بخصوص آزادى مطبوعات دفاع مىكند. اين رفتار، كارى تاريخى است كه بروزگاران مىماند. اما بخاطر برجا گذاشتن اثر ماندنى نبود كه چنين مىكردم بلكه بخاطر اثر بزرگتر يعنى خود انقلاب بود. مىكوشيدم انقلاب، انقلاب بماند و نسل جوان امروز با همان شتابى كه رژيم شاه را سرنگون ساخت، رشد كند و الگوى تازهاى از جامعه آزاد به بشر و آيندگان عرضه كند.
در اين بارهها با آقاى خمينى و اعضاى شوراى انقلاب بسيار بحث و گفتگو كردهام اين گفتگوها را هربار مناسبت اقتضا كند مىآورم. در اينجا مناسب آنست كه گفتگوهايمان را درباره بيان و ضرورت آزادى آن بياورم.
نظر او كه هيچگاه نيز تغيير نداد، اين بود كه زبانها و قلمها تحريك مىكنند و ضررشان بيشتر از نفعشان است. به همان طرز فكر كه داشت بازگشته بود. مىپنداشت تنها موافقهاى صد در صد حق دارند بگويند و بنويسند تا جامعه از راه اسلام منحرف نشود. درباره سانسور كاملا دو نظر متضاد مىداشتيم. او معتقد بود كه به مخالف نبايد مجال حرف و نوشتن داد و نبايد گذاشت حرف و عملى انجام بگيرد كه با اسلام سازگار نباشد. با اسلام او البته. و مىدانى كه او نمىتواند مرا تكذيب كند چرا اين نظر خود را بعمل درآورده است.
مىكوشيدم برايش استدلال كنم كه انقلاب ما، آزمايشگاهى است كه در آن اسلحههاى گوناگون آزموده شدهاند. بركشور ما رژيمى حكومت مىكرد كه قدرتهاى جهانى را نيز پشت سر داشت اين رژيم به همه اسلحهها مجهز بود. ما با قدرت جهانى حاكم در ميهن خود روبروبوديم و بااسلحه بيان او را از پاى درآورديم. ابزار ما در اين انقلاب، بيان بود و خودجوشى. بيان ميليونها و ميليونها انسان را بحركت درآورد و اين امواج عظيم رژيم شاه را در كام خود فرو بردند. سانسور ما را از بيان و در نتيجه از خودجوشى مردم، از سازماندهى خودجوش مردم محروم مىكند. به شما دروغ مىگويند. شما را به اشتباه مىاندازند. تحريكها هرچه مضر باشند، هزار يك ضرر محروميت از اين دو اسلحه را ندارند.
به او گفتم وقتى دامنه سانسور گسترش مىيابد، معنايى جز اين نمىدهد كه از درستى بيان خود ديگر مطمئن نيستيم و بيان مخالفان را درست مىدانيم و مىترسيم با همان اسلحهاى كه رژيم شاه را از پاى درآوردهايم، خود ما را از پاى درآورند. اين اقرار به نادرستى و نارسائى بيان، ما را از پاى درمى آورد. سانسور اسلحهاى است كه بجاى دشمن خود ما را نابود مىكند. سانسور مخالف قول قرآن است كه با صراحت مىگويد:
بشارت باد آن بندگان مرا كه قولها را مىشنوند و از بهترينش پيروى مىكنند. و نيز خلاف قول خود شما درباره آزادى مطبوعات است. مگر بارها بر ضرورت اين آزادى تاكيد نكردهايد و مگر نگفتيد كه در جمهورى اسلامى بنا بر بحث آزاد است؟
پاسخ او اين بود كه منظور از "قولها" قولهاى مسلمانهاى تمام عيار است. هر قولى را با هر قولى نبايد مقايسه كرد. بحث در اين باره كه قرآن، بيان بود و بعنوان بهترين بيانها، پيروز شد، انقلاب اسلامى ما، همان پيروزى است كه درست در آغاز پانزدهمين قرن بدست مىآيد بى فايده بود، او همچنان از "تحريكات قلم ها" عصبانى بود...
امروز كه بيان انقلاب را كه او پيش از پيروزى انقلاب اظهار كرد، با بيان استبداد دينى كه او از ماههاى سوم، چهارم بعد از پيروزى اظهارش را شروع كرد، با يكديگر مقايسه مىكنم، از خود مىپرسم اينهمه نگرانى او از زبان و قلم به اين دليل نيست كه او خود نيز اين مقايسه را مىكند و بخود مىگويد، من حرفهائى را "از راه مصلحت" زدم. مردمى برخاستند و رژيمى را سرنگون كردند. اما من باين حرفها اعتقاد نداشتم. مردم نادانند و باور مىكنند. چرا ديگران نتوانند همين كار را با من بكنند. بخصوص اين بنى صدر كه ناطق و نويسنده است؟ بعد از خواندن كارنامه يكى از روزها به فرزندش گفته بود: نويسنده است!
اما اگر مىدانست كه مردم نادان نيستند، و بيان را بدون توجه بگويندهاش، ارزيابى مىكنند و اگر بيان انقلاب را پاسخ مشكل هايشان نيابند نمىپذيرند، فاجعه رخ نمىداد. چطور شد كه او نظر خود را تغيير داد و در واپسين ماههاى حيات رژيم شاه بيانى كرد كه با آنچه تا آن زمان گفته بود متضاد بود؟ اين بيان به شرحى كه خواهى خواند، با بيانى كه در جريان بازسازى استبداد كرده است و مىكند نيز متضاد است. اينهم از شگفتىهاى دنيا نيست كه مردى روحانى در هشتادمين سال زندگانى، ظرف چندماه حرفهائى را بزند كه پيش از آن ضد آنها را گفته بود و پس از آن نيز ضد آنها را گفت؟! اگر او اينها را مىدانست و بخود مىقبولاند، فاجعه رخ نمىداد و انقلاب ما نخستين انقلاب پيروز مىشد.
سبب ترديدم اين واقعيت است. او در نظرم به كسى مىماند كه تا ماههاى آخر انقلاب، با انديشه استبداد دينى خويشتن خويش را گم كرده بود. در اين ماهها بنى صدر شده و با پيروزى انقلاب و استقرار در جماران، همسايگى نياوران، شاه شد. چرا نتوانيم او را از نو بخود آوريم؟ از راه خودخواهى است يا بخاطر كنود نشدن و تا بآخر ايستادن و كوشيدن است كه هنوز نيز مىخواهيم او از راه رفته بازگردد و خمينى ماههاى آخر رژيم شاه بگردد. انقلاب اثرى بزرگ و زيباست: امواج شاد مردمى كه با اين انقلاب اعتماد بخويش را باز مىيافتند و خودجوش، موج موج بحركت مىآمدند. محرومانى كه شادى و اميد مىيافتند همه بشارتى از تولد انسانى ديگر مىدادند. چه زيبايى بى مانندى
در زاهدان بود كه اطلاع يافتيم در مراسم 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود، جمعيت بسيار كمى شركت كردهاند و
فرزند آقاى خمينى ناگزير شده است پيام خود را هرچه ديرتر بخواند تا بلكه جمعيتى جمع شود.
وقتى به تهران باز گشتيم، همانطور كه مىدانى دوستان جمع شدند و درباره سخنرانى آقاى خمينى و اثر آن در مردم و مقايسه 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود با حركتهاى خودجوش در شيراز و مرودشت و شهرهاى بلوچستان بحث شد و بحث به دو نظر انجاميد:
- يك نظر بر اين بود كه آقاى خمينى با توجه به عكس العمل مردم رام شده است بلكه بتوان او را از ملاتاريا جدا كرد و با او موانعى را كه ايجاد كردهاند از سر راه برداشت. بهتر است ملاقاتى با او بكنم.
- و نظر ديگر مىگفت كه آقاى خمينى با توجه بكاهش محبوبيتش در جامعه، ناگزير پيش از آنكه دير شود، عمل خواهد كرد. حالا ديگر خودش بميدان آمده و رفراندوم صورت عمل بخود گرفته است. مردم جانب شما را گرفتهاند. او تسليم نظر مردم نمىشود، بلكه مىكوشد با سرعت كار شما را تمام كند...
بهررو نتيجه بحث اين شد كه با شكست 15 خرداد و با توجه باينكه اولين بار است كه آقاى خمينى سخنانى چنان تند بر ضد رئيس جمهورى ايراد مىكند و بجاى اينكه موجهاى مردم برخيزند و كار رئيس جمهورى رابسازد، موجهاى مردم بحمايت از او بر مىخيزند، موضع رئيس جمهورى، موضع متفوق است، بلكه ملاقات سبب شود كه او در عين حال كه اطمينان خاطر از حسن نيت شما پيدا مىكند، از غيظ بيفتد و بگذارد بكارها سروصورتى بدهيد.
يك روز پيش از رفتن به همدان به نزد او رفتم. با خوشروئى مرا پذيرفت. گفتم كه به جبهه غرب مىروم و پس از بازديد از آنجا براى اجراى سه طرح نظامى به خوزسنان خواهم رفت. كامل كردن پيروزى در جبهه الله اكبر و پاك كردن سه راهى آبادان و طرح دزفول گفت: انشاالله پيروز باشيد.
هيچ نشانى از قصدى كه در روزهاى بعد به اجرا گذاشت، بروز نداد. قيافه خندان بود و هيچ نمىگفت كه او قصد نابود كردن مرا دارد. از اطاق كه بيرون مىآمدم، فرزندش مرا همراهى كرد. در ايوان به او گفتم به پدرت حقيقت را بگو. به او و مردم و دين خيانت است اگر حقيقت را به او نگوئى. به او بگو مردم ناراضى هستند و به اين جهت به اجتماع 15 خرداد نيامدند. گفت بله نيامده بودند. حالا شما بيا و با اينها همكارى كن! گفتم فايده ندارد هر چه توانستم تلاش كردم آنها براه آزادى و استقلال بيايند، اما مثل اينكه نمىتوانند از استبداد و سلطه امريكا دل بكنند. از اين حرف او نيز به اين فكر نيفتادم كه صحنه واپسين را در همين روزها شروع مىكنند.
همدان، جوان و شاد، فرياد مىزد و شادى مىكرد. ساعتها طول كشيدند تا بخانه برادر تو رسيديم، اما خبر ساعت دو بعدازظهر راديو تهران، خندهها را برلبها خشكاند: روزنامههاى انقلاب اسلامى و ميزان بدستور دادستان انقلاب تهران توقيف شدند. يكشنبه 17 خرداد بود.
بدينقرار بازمانده آزاديها نيز حذف مىشد. تا اين زمان تمامى تلاشم اين بود كه حداقل آزادى حفظ گردد تا جنگ با عراق بپايان برسد. شتاب بسيار در كار جنگ مىكرديم. با وجود اينكه همه گونه كارشكنى در كارمان مىكردند، برآوردمان اين بود كه با اجراى طرحهاى نظامى، ظرف سه ماه، توان رزمى ارتش عراق را بدانحد كاهش مىتوانيم داد كه تجاوز پايان بپذيرد و خطرى متوجه تماميت ارضى كشور باقى نماند. پس از آن كاردفاع از آزاديها آسان مىگردد. اميدوار بوديم كه با دفاع از آزاديها از اسلام رشد، اسلام محبت و معنويت، از اسلام توحيد، در برابر اسلام واپس گرائى، اسلام كينه و ماديت، اسلام تضاد و توجيه گر زور دفاع مىكنيم. اميدوار بوديم با پيروزى اين اسلام، بلكه در سرزمين ما محرومان لبخند اميد بر لب بياورند.
اما با اين حمله به اندك مانده آزاديها، ديگر اداره جنگ معنى خود را از دست مىداد. هدف ما از جنگ، شكست ارتش عرب نبود، دفاع از آزادى و استقلال بود. ما آنرا مبارزه عمومى خلقهاى حوزه فرهنگى بزرگى تلقى مىكرديم كه از اقيانوس كبير تا اقيانوس اطلس دامن گسترده است. مبارزه با رژيمهاى استبدادى كه عامل سلطه قدرتهاى خارجى هستند. اين جنگ براى ما به دو دليل سخت رنج آور بود. ميدانى كه يكبار از شدت ناراحتىهاى اين جنگ، بيمار شدم. اين جنگ سخت نفرت آور بود به اين دليل كه جنگ بود و نفرت آورتر بود، به اين دليل كه با برادر عرب بود. همانقدر كه براى انقلاب اسلامى كوشيده بودم، براى ايجاد حوزه بزرگ فرهنگ اسلامى نيز كوشيده بودم. نظر مرا در باره ضرورت احياى جامعه كشورهاى مسلمان، بلكه جامعه گسترده كشورهاى حوزه فرهنگ، هند و ايرانى و عرب و افريقايى كه مشتركات خود را در فرهنگ اسلامى مىجويند، ميدانى. ميدانى كه بسيار كوشيدهام تا با احساسات ضد عرب كه رژيم پهلوى طى بيشتر از نيم قرن بر مىانگيخت مبارزه كنيم. وقتى انقلاب روى نمود، بنظر ما اينطور مىرسيد كه موانع همكاريهاى گسترده برداشته شدهاند. انقلاب مثل موج تا همه جا خواهد دويد و جامعه نيرومندى پديد خواهد آمد. جامعهاى كه مىتواند در برابر ابرقدرتها، از حق خويش دفاع كند. ايران همه موج دوستى با عرب بود. مىگويم با عرب بود، براى اينكه ما و آنها در برابر قدرتهاى حاكم بر اين جهان، مبارزه و سرنوشت مشتركى داشتيم.
اما بازى را از جائى شروع كردند كه انتظارش را نداشتيم. رژيم آقاى صدام حسين بسيار زود دشمنى با انقلاب ايران را شروع كرد. گروه هايى كه عمليات خرابكارى انجام مىدادند و اسلحه هائى كه پخش مىشدند و دست آخر جنگى كه به دولت برادر، بعنوان جنگى "نژادى" تحميل كردند. نام اين جنگ را قادسيه صدام گذاشتند، پندارى يك دستگاه تبليغاتى از روى قرار و قاعده در كار است تا بدترين كينهها را القاء كند و جهان عرب را به محاصره ملتهائى درآورد كه به قوم عرب كينه مىورزند. مىدانى كه يكى از كارهاى مهم ما اين بود كه اثرات اين جنگ و تبليغات رژيم صدام را پاك كنيم و نگذاريم در ملت ما كينه توزيها برانگيخته گردند. هدف خود را از ياد نبرده بوديم و هنوز مىكوشيم و نسل امروز بايد همچنان بكوشد، تا حوزه گسترده فرهنگى ما، يكى گردد و در برابر ابرقدرتها به استقامت برخيزد و از موجوديت ما در استقلال دفاع كند. در جاى خود از اثرات اين جنگ در بازسازى استبداد بحث خواهم كرد.
بدينقرار ماندن در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا در نظرم بى معنى مىنمود. با وجود اين، انقلاب ما اسلحه سومى نيز داشت و آن رهبرى بود. بهر قيمت مىخواستيم از فرو رفتن آقاى خمينى در مرداب استبداد جلوگيرى كنيم. مىخواستيم مانع از آن گرديم كه رشتههاى همكارى ميان روشنفكران و روحانيان بكلى بريده گردند و بحرانهاى داخلى تازهاى بر بحرانهاى موجود اضافه گردند.
هرچند او در سخن خويش، جائى براى جبران نگذاشته بود. زبان استبداد را پيدا كرده بود. گفته بود اگر 35 ميليون نفر بگويد بله، من مىگويم نه. مرا سخت تهديد كرده بود، هر كس را كه جرأت مخالفت كند به سختى تهديد كرده بود و... با وجود اين براى آنكه كنود نگرديم آخرين تلاش را نيز بكار برديم. در همدان نامهاى بالحنى قاطع به او نوشتم. برادرش آقاى پسنديده از قم به تهران آمد و با او صحبت كرد. در كرمانشاه، آقاى رضا پسنديده فرزند آقاى پسنديده، نتيجه گفتگوى دو برادر را بصورت پيام تهديدآميز آقاى خمينى با تلفن خواند. مضمون پيام اين بود:
"من همواره كوشيدهام شما را در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا كه خود من به شما تفويض كردهام، حفظ كنم. اما خود شما مانع اين كار مىشويد. حالا هم مىخواهم شما را حفظ كنم، بشرط اينكه اطرافيان خود را دور كنيد. اين روزنامه شما را بباد داد. گروههاى فاسد را طرد كنيد. شما بايد دولت را قبول كنيد، شورايعالى قضائى را قبول كنيد. مجلس و شوراى نگهبان را قبول كنيد."
همانطوريكه مىدانى پاسخ من صريح و قاطع بود:
"شما نمىخواهيد قانون اساسى اجرا گردد. در مسائل اساسى كشور طرز عمل شما چنان است كه كشور را با خطر نابودى مواجه كرده است. شما يك "رئيس جمهورى ضعيف، يك دولت ناتوان، يك مجلس مطيع، يك دستگاه قضائى وسيله تهديد و نابودى مخالفان، مىخواهيد. بخلاف گفته شما اين "حزب جمهورى است كه دين و ملت و شما را بباد مىدهد و شما رهبرى ملتى را به رياست حزب مشتى قدرت طلب فاسد فروختهايد. بسيار كوشيدم و "هنوز نيز مىكوشم رهبرى اين انقلاب صدمه نبيند اما شما خودكشى تدرجى كرديد. بيان انقلاب را از بين برديد. با برقرارى سانسور كامل، حضور مردم "را در صحنه سياسى كشور غير ممكن ساختيد و اينك مىخواهيد نيمه جان آن را نيز بستانيد. هنوز وقت باقى است، بايد:
"1- مجلسى جاى اين مجلس را بگيرد كه انتخاباتش براستى آزاد باشد و مردم در انتخاباتش شركت كرده باشند و مجلس خود را نه مطيع و تحت "الحمايه شما بلكه زبان مردم و ترجمان خواستهاى مردم بداند، مجلس قوى اينست.
"2- دستگاه قضائى نيز بايد قوى باشد. يعنى مستقل باشد رئيس ديوان كشور و دادستان كل برخلاف قانون اساسى نصب شدهاند و سه تن اعضاى "شورايعالى قضائى نيز برخلاف همين قانون اساسى در آن عضويت پيدا كردهاند. بايد شورايعالى قضائى بروفق قانون تشكيل گردد.
"3- نيمى از شوراى نگهبان را - كه بعد از اين وقايع و بخصوص چگونگى نظارتش بر انتخابات ميان دورهاى معلوم شد چه وزن و اعتبارى دارد - دو "مقام غير قانونى برگزيدهاند و بنابراين آلت دست آقاى بهشتى و گروه او هستند و اين شورى نيز بايد موافق قانون از نو تشكيل شود.
"4- دولت آقاى رجائى، هم فاقد صلاحيت است. هم از جانب شما تحميل شده است و هم مورد تائيد مجلس غيرقانونى است. هم در گروگانگيرى به "كشور خيانت كرده و تسليم "شيطان بزرگ" شده است و بايد برود.
"5- رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا، مقام هائى بودند براى دفاع از منزلت مردمى كه قرنها و قرنها از هرگونه منزلتى محروم بودهاند. قانون "هيچگاه در اين كشور به اجرا درنيامده است. گمان مىرفت با قبول رياست جمهورى بتوانم در برابر خطرهاى بى شمار، مردم را با اجراى قانون در "صحنه نگاهدارم و مردم خود از استقلال خويش دفاع كنند. خود با كار و تلاش بر بحرانهاى اقتصادى و غير آن غلبه كنند. آزاد باشند. مطمئن باشند. "اميد داشته باشند و خودجوش به تلاشى بزرگ بر خلاف قانون مطبوعات، روزنامهها را توقيف كرده است و ديگر از آزادى اثرى نمانده است. اينك كه "بدنبال تسليم خفت بار در مساله گروگانگيرى، بودجهاى باب طبع سلطه گران امريكائى به مجلس مىبرند. با انگليس و امريكا قراردادهائى امضاء "مىكنند كه جز مسابقه براى جلب نظر مساعد "شيطان بزرگ و كوچك" عنوانى بدان نمىتوان داد، رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا ديگر به چه كار "من مىآيد؟ از ابتدا گفتهام اين مقام را براى حداكثر تلاش بخاطر نجات كشور و انقلاب مىپذيرم و هنوز نيز بايد تكرار كنم كه مرا بدانها دلبستگى نيست."
اين متن را براى آقاى رضا پسنديده خواندند. او گفت متن بسيار تند است. عين همين حرفها را بزنم؟ گفتم بزنيد. با گفتگو او نيز بر اين باور شد كه بايد بهمين صراحت و قاطعيت حرفها را زد چرا كه ديگر چيزى باقى نمانده است تا از آن دفاع كنيم.
فرداى آن شب، در اواسط روز تلفن كرد. گفت آقا بسيار عصبانى شد، از حرف شما سخت بخشم آمد. گفت: من ديگر نامه او را نمىخوانم.
بايد آماده مىشديم. در كودتاى خزنده، مرحله عزل بكارگردانى آقاى خمينى در ساعات آينده بروى صحنه مىآمد. آخرين صحنهاى بود كه او مىكوشيد مرا رئيس جمهورى متناسب با استبداد فقيه بگرداند و نگهدارد و ما مىكوشيديم او را خمينى پاريس بگردانيم.
ترديدها، از اين ميل شديد مايه مىگرفتند و مايه مىگيرند. روش اولى كه برگزيدم، روش سياوش بود. چه خوب شد كه آنرا تغيير دادم.
روز بعد از رد و بدل شدن اين پيغامها، به بازديد جبههها رفتيم. در مراجعت استاندار ايلام گفت براى شهداى جنگ مراسمى برپاكردهايم اگر موافقت مىكنيد، در آن شركت كنيد. پذيرفتم و رفتيم. تازه بمزار شهدا رسيده بوديم و خانوادههاى آنها بگرد ما حلقه مىشدند كه مينى بوسى توقف كرد و عدهاى حدود 20 تن را پياده كرد هر يك شعارى بگردن آويخته بودند با اين مضمون: "مرگ بر مخالف ولايت فقيه" از شلوارهاى بعضى پيدا بود كه عضو سپاه پاسداران هستند.
بقيه را هم استاندار مىشناخت و مىگفت چماقداران حزب جمهورى هستند. اين عده از آنجا به ايلام مىروند. مردم ايلام به تصور اينكه از شهرشان ديدن مىكنم، به استقبال بيرون مىآيند. با اين عده روبرو مىشوند و آنها را به سختى مىزنند. وقتى اين خبر در كرمانشاه به ما رسيد، يكى از افسران گفت، بايد منتظر ضربهاى از سوى آقاى خمينى باشيد. او ديگر محال است تحمل كند.
دو روز پيش آنطور به شما حمله سخت كرده است و امروز در ايلام انبوه مردم بدون اينكه مطمئن باشند شما به آنجا مىرويد، به استقبال بيرون مىآيند و طرفداران آقاى خمينى را نيز كتك مىزنند! براى آقاى خمينى چه باقى ماند؟ بد كردند او را در مقابل ملت قرار دادند...
چند ساعت بعد، بعد از ساعت يازده شب 20 خرداد 1360 راديو تهران اين جمله را با امضاى آقاى خمينى خواند:
"آقاى ابوالحسن بنى صدر از فرماندهى كل نيروهاى مسلح بركنار شد."
صحنههاى جنگ در ذهنم، شكل گرفتند. روزهاى سخت را بياد آوردم. همه و خود او بيشتر از همه ترسيده بودند. در آن سختىها، قبول مسئوليت كردم. به عشق ميهن و براى نجات ملت و انقلابش تلاشى طاقت شكن بكار بردم. كابوس شكست چنان مهيب بود كه كسى قدم پيش نمىگذاشت. دشمنان گروه ما، همه دوست و غمخوار شده بودند، پى در پى مىآمدند كه برگذشتهها صلوات. ما با تمام قوا پشت سر شما ايستادهايم...
در آن روزهاى سخت، امام جمعه مركز حكومت آقاى خمينى مىگفت و مىنوشت كه ديگر اميدى به نجات اهواز نيست. استاندارش تلگراف مىفرستاد كه اهواز از دست مىرود و با از دست رفتن اهواز، خوزستان از دست مىرود و بااز دست رفتن خوزستان نيمى از مردم از گرسنگى مىميرند. تكليف شرعى را در گفتن اين "واقعيت" به مردم مىدانست!
روزهاى تاريكى از پى مىآمدند. اميد به متوقف كردن دشمن نيز نبود. از نو شيطانهاى مسلمان نماكه روزهاى اول برگذشته صلوات فرستاده بودند و دم از حمايت مىزدند، اينك زمينه چينى مىكردند تا وزنه بزرگ شكست را با تمام قوت بر فرق رئيس جمهورى بكوبند. اين جنگ چه آزمايشگاهى بود. چه خوب "سره را از ناسره" باز شناساند.
تاريخ 24 تيرماه 1360
چه روزهاى تلخى برما مىگذشتند، آنروزها كه پيشارويم، برادرانم بر خاك و خون مىغلطيدند. بدنها كه مىسوختند و ذغال مىشدند. خرمشهرى كه قربانى دخالتهاى ملاتاريا در جنگ شد. هر آخوند بازيگرى جمعى را برداشته و به آنجا برده بود تا قهرمان جنگ بشود. فرماندهى را غير ممكن ساختند تا فاجعه رخ داد. يازده دسته را به آنجا برده بودند. شهر و ارتشيان و سپاهيان و افراد اين گروهها را قربانى كردند. بگمان اينكه قهرمانان جنگ مىگردند. هوا را كه پس ديدند رها كردند و رفتند...
ديدن اين منظرهها را در ذهن خويش نيمه تمام گذاردم و سرتيپ فلاحى و سرتيپ ظهيرنژاد را احضار كردم. درباره اين كار آقاى خمينى با آنها صحبت كردم. به آنها گفتم رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را براى هدفى پذيرفتم. هدف استقلال ميهن و آزادى مردم بود. هدف ايجاد الگوى تازهاى بود. بهررو نه من و نه شما و نه افسران و درجه داران و سربازان، حق نداريم هدف را قربانى كنيم. شما بايد مشغول كار خود باشيد، بكوشيد طرحهاى نظامى را به اجرا بگذاريد و وطن خويش را حفظ كنيد. شما بايد مرا بخاطر ميهن بخواهيد و ميهن را بخاطر رئيس جمهورى نخواهيد. اهل هنر مىدانند كه مساله اول حفظ اثر است...
ساعت شش صبح روز 21 خرداد به فرودگاه كرمانشاه آمده و راهى تهران شديم.
نوشته ابوالحسن بنى صدر
5 مهر ماه 1360
تاريخ انتشار 1360
مدخل
بسم الله الرحمن الرحيم
در روزهاى سخت تير و مرداد ماه 1360 كه هر لحظه انتظار ميرفت دستگير شوم و بقتل برسم، بر آن شدم در مقام وصيت به نسل جوان كشور و برسم سپاسگزارى از نقش تعيين كننده زن،پاره ئى موضوعهاى ضرور را درباره بازسازى رهبرى استبداد و ضرورت استقامت در برابر آن، خطاب به همسرم، بنويسم.
بر اين باور بودم كه زن هنرمند عرصه زندگانى اجتماعى است، او وقتى آزاد مىشود كه خلاقيت خويش را بتمامه در اين عرصه بدست آورد. عصر و زمان گواهى مىدهد كه با تمام وجود براى آنكه زن شخصيت و آزادى خويش را بدست آورد كوشيدهام و نقش همسر و نزديكان ديگرم در روزهاى تعيين كننده خرداد ماه شاهد درستى نظر و راستى راهى است كه پيمودهام. بر اين باور بودم و هستم كه تا وقتى زن آزاد نشود ونقش اجتماعى خويش را بعنوان عامل تحول و رشد بازنجوئيد، نه كشور ما و نه كشورهاى مانند ما روز آزادى و استقلال را نخواهند ديد و به آرزوى رشد نخواهند رسيد. باين دليل و در مقام احترام به زنان كشور كه در انقلاب ايران و در استقامتى كه امروز در برابر بازسازى استبداد مىكنند، اثر هنرى عظيمى را مىسازند كه ايران آزاد و مستقل و مترقى است، اين كتاب را بعنوان نامهاى به همسرم شروع كردم.
وقتى بخش اول به پايان رسيد، راه مهاجرت در پيش گرفتيم و در مهاجرت، بدو دليل در صدد شدم كه وصيت نامه را به كتابى تبديل كنم. كتابى درباره بازسازى استبداد وابسته در ايران. يكى اينكه كتابى از اين نوع در باره انقلاب وجود ندارد و شرح و تحليل تجربه انقلاب مىتواند در جهان بكار همه آنهايى بيايد كه مىخواهند آزاد گردند. دو ديگر اينكه ممكن است به استقامت نسل امروز كمك رساند و در انتخاب و تصحيح روشهاى مبارزه بكار آيد.
از اينرو بر آن شدم كه امرهاى واقع را در رابطه با يكديگر بزبان درآورم تا كه در اين تحليل، جريان بازسازى استبداد را شرح كنند. روش تاريخ گذارى را از دست ندادم چرا كه مىخواستم كتاب بخشى از فعاليت روزمره كسى باشد كه باين افتخار تاريخى نائل آمد كه در دوران سختترين بحرانها، از سوى نسلى كه به بزرگترين آزمايشهاى انقلابى برخاسته بود، بعنوان نخستين رئيس جمهورى كشور انتخاب گرديد. كه به افتخارى بزرگتر رسيد و آن اينكه در مقام وفادارى به ملت و انقلاب ملت و دفاع از آزادى و استقلال، در كنار نسلى قرار گرفت كه براى بركندن ريشه دوم استبداد چندهزار ساله به استقامتى وصفناپذير برخاست.
به اين ترتيب كتاب كه در جريان مبارزه و روز بروز نوشته مىشد، براى نسل امروز و نسلهاى آينده بعنوان وسيله كار، بكار مىآمد. چرا كه نه تنها بر وقايعى تكيه مىكرد كه زير چشم همگان در حال جريان بودند، بلكه چگونگى جريان و سرانجام وقايع، مىتوانستند محك درستى وصفها و تحليلها بگردند.
امروز كه اين سطور نوشته مىشوند، نزديك به يكسال از نوشتن آخرين سطور كتاب مىگذرد و جريان وقايع در داخل و خارج كشور در همان مسيرى ادامه يافته است كه كتاب از تحول وقايع بدست داده است. و اين امر، هم دليل صحت امرها و وقايعى است كه شرح شدهاند و هم دليل درستى و استحكام بناى تحليل است. در حقيقت تحليل، آنهم از تحول اجتماعى به بنايى مىماند كه اگر مصالح آن با دوام و واقعى نباشند، در برابر باد و باران يعنى حوايث دوام نمىآورد و فرو مىريزد. اگر در وقايع نگارى بتوان امرها را كم و زياد كرد، در تحليل اين كار شدنى نيست، چرا كه بنا، امرهاى نادرست را بيرون مىزند. اميدوارم كه در بيان امرها و وقايع صادق بوده باشم و بهر رو بنايى كه از وصف و تحليل در دسترس مىگذارم، در استحكام خويش بايد بر صدق يا كذب امرها و وقايع و مواضع، گواهى پايدار باشد.
با وجود هجوم همه جانبه نيروهاى داخلى و خارجى ارتجاع و استبداد به نسل انقلابى امروز، با وجود روزهاى تلخ گشتارهاو اعدامها، در تحليل جريان بازسازى استبداد، به اين پيش بينى علمى رسيدهام كه اين هجوم آخرين تلاش استبداد وابسته براى استقرار مجدد در ايران است و نسل امروز موفق مىشود آنرا در هم بشكند. علاوه بر تحليل روابط امرها و عوامل داخلى و خارجى كه مرا به اين خوشبينى رهبر شده است، تاريخ 80 سال اخير كشور ما كه همه تلاطم بوده است و در آن ملت ما بانجام سه انقلاب موفق گشته است، مويد اين خوشبينى است. در حقيقت كشور ما تنهاكشورى در جهان است كه 80 سال را در مبارزه مداوم گذرانده است و در سه نوبت يعنى در مشروطيت و نهضت ملى كردن نفت و سرنگونى نظام سلطنتى، به انقلاب برخاسته است. در جريان اين سه انقلاب، دو ريشه استبداد يعنى ريشه سياى و دينى را كنده است. و نزديك است كه به حاكميت و ولايت دو جريان وابسته بروسيه و غرب پايان ببخشد.
تجربه انقلابى كه نسل جوان و مسئول با استقامتى بى مانند به پيش مىبرد، در صورت پيروزى يكى از شگرفىهاى سراسر تاريخ مىگردد: ملتى پيشاروى قواى سلطه گر داخلى و خارجى، برخاسته است. از درون و بيرون روز و شب بر سر او مىكوبند اما موفق نمىشوند اين سر را خم كنند. پيروزى اين نسل بر دو استبداد ديرين، در فاصلهاى كوتاه، خود برهان قاطع بر ضرورت گذار به عصر جديدى در تاريخ بشرى است.بحرانى كه جهان امروز را در موجهاى خود فروگرفته است، بدون آنكه كشورهاى صنعتى حق رشد را براى كشورهاى زير سلطه برسميت بشناسند و به اين رشد كمك كنند، حل نشدنى نيست. امروز اين نظر در غرب پيدا شده است كه براى رفع بحران اقتصادى بايد بازار فرآوردههاى صنعتى را در "جنوب" يعنى كشورهاى زير سلطه توسعه داد. اما اين جنوب با وجود نزديك به 50 ميليارد دلار قرض چگونه بتواند بيشتر بخرد؟ نه، بحران با توسعه بازار حل نمىشود. بحران عمومى يعنى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى است و جز با رشد شتاب گير چند ميليارد انسان مستضعف، حل شدنى نيست.
بسيارند كسانى كه نسل امروز را مىترسانند، اما آنها فراتر از نوك بينى خود را نمىبينند، چشم انداز عصر جديدى را كه انقلاب و استقامت ملت ما مىگشايد نمىبينند. اگر استقامت ملت ما به نتيجه بيانجامد كه مىانجامد، نسل هنرمند امروز يكى از زيباترين اثرهاى جاودانى را ساخته است، اثرى كه در جريان روزمره حيات همه انسانيت بازتابى پايدار مىيابد، بدينقرار استقامت امروز ملت ما كارى بغايت بزرگ و تعيين كننده است. بر اين نسل است كه با همه توان بكوشد و پيروز شود و پيروز مىشود.
باز اگر با اطمينان تمام از پيروزى نسل جوان امروز سخن مىگويم، نه تنها بدليل نتايجى است كه تحليل بدست داده است، بلكه بخاطر جريان تقابل و تضاد دولت و ملت در تاريخ ايران است. سبب اين تضاد تاريخى، ولايت استبدادى بر مردم بوده است. در حقيقت در جريان تاريخ، تمامى جنبشهاى انقلابى، جانبدار مردم سالارى بوده و حكومت هايى كه اينجا و آنجا تشكيل دادهاند، از اين خصلت، برخوردار بودهاند. سه انقلاب پى در پى هشتادسال اخير نيز، تا وقتى كار بر ولايت مردم قرار نگرفت، برپا نشدند در انقلاب مشروطيت، روحانيتى كه در انقلاب شركت جست ولايت را از آن جمهور مردم شمرد، مصدق "نخست وزير شاه و مجلس نبود، نخست وزير مردم بود" و خمينى تاكيد مىكرد كه ولايت با جمهور مردم است.
بدينقرار تضاد دولت با ملت، از نظر ملت راه حلى جز انتقال كامل حاكميت به ملت، نمىجست. ملت ما اينبار در حل اين تضاد تا حذف رژيم سلطنتى پيش رفت و انتخاب اولين رئيس جمهورى در اوضاع و احوال بحرانى و تهديدهاى داخلى و خارجى، بمعناى اظهار حاكميت از سوى ملت و بمعناى اراده ملت به اعمال حق حاكميت بود. بنابراين، گذشته از آنك انتخاب رئيس جمهورى، اظهار شخصيت ملى است، در مودر ايران نخستين نشانه مشخص انتقال حاكميت بملت بود. اين كتاب گزارش مىكند كه با چه صداقتى مىكوشيدم ميان وظيفه خويش كه پاسدارى از حاكميت ملت بود و پرهيز از اختلاف با خمينى جمع كنم و تا مىتوانستم كوشيدم كه او از "خط امام" يعنى بيان عمومى انقلاب بيرون نرود. ملت ما نه تنها شاهد اين كوشش بود، بلكه از سوى خمينى تجاوزى آشكار بحق خود و توهينى تحمل نكردنى به شخصيت خويش مىديد. در حقيقت كودتا برضد رئيس جمهورى منتخب مردم، توهين آشكار به شخصيت ملت است و ملت اين توهين را تحمل نمىكند. چنانكه پيش از اين تحمل نكرد. سرنوشت محمدعليشاه و رضاشاه و محمدرضاشاه نمايندگان استبداد سلطنتى و سرنوشت شيخ فضل الله و كاشانى و خمينى بعنوان نمايندگان استبداد دينى، جا براى ترديد نمىگذارد كه ملت ما توهين و تحقير را تحمل نمىكند و تجاوز به حق، آنهم حق حاكميت خويش را بسختى كيفر بدهد.
بعلت انكار حق ملت بر حاكميت و بعلت توهين به شخصيت ملت و بعلت بستن فضاى انديشه و عمل نسل جوان كشور، رژيم خمينى سرنوشتى جز سقوط ندارد. بر من بود كه بعنوان منتخب مردم، بر حق مردم بهر قيمت پاى بفشرم و چنان كنم كه مبارزه نسل امروز براى استقرار حاكميت مردم به تأخير نيفتد. در اين مقام بر من بود كه پس از توصيف و تحليل عوامل سياسى واقتصادى و اجتماعى و فرهنگى بازسازى استبداد، با صداقت و صراحت اشتباه هايى كه كرده بودم را شرح كنم. اين اشتباهها، اشتباه هايى هستند كه در جريان مبارزه با بازسازى استبداد به آنها پى برديم و در صدد تصحيح آنها برآمديم. نتايج اميد بخش فعاليتها و تصحيح اشتباهها، نيز از علل خوشبينى من به تحول مطلوب در ايران است.
حتى اگر هم دليلى براى خوشبينى وجود نمىداشت، نسل مسئول امروز نمىبايد گوش به تبليغات عمال سلطه گران و عمله استبداد مى داد. اين تجربه آنقدر بزرگ و تعيين كننده است كه نسل امروز اگر هم در افق اجتماعى جز ياس نبود، بايد آنرا به اميد بدل مىساخت. پيش از اين تجربه چگونه ممكن بود استبداد دينى را شناخت؟ استبدادى كه در ژرفاى ضمير ما لانه كرده و قرنها چهره واقعى خويش را پوشانده بود؟ يونان زدگى كه بنام اسلام، اسلام واقعى رامحو كرده بود و اينك بنام ولايت فقيه چهره كريه خود را نشان مىدهد، چسان قابل شناسايى بود؟ سپاس خدا را كه منتخب آن ملت همراه نسل استقامت، در جهتى عمل كرد كه در فرصتى كوتاه، ملت تأخير قرون را در تجربه و شناخت استبداد دينى جبران كرد. بر او هر چه رود، خطى كه طى كرده است، او را در مسير تلاشها و پيروزيهاى نسل امروز و نسلهاى آينده قرار مىدهد. پيروزى اين نسل كه اميدى در حد ايمان به آن دادر، پوزش اشتباهها و نيز جبران سختىها و خطرهايى است كه بجان پذيرفته است
ابوالحسن بنى صدر
بخش اول
درباره سه اسلحه انقلاب
همسرم:
در اين بخش سؤالهايى را برايت شرح مىدهم كه در روزهاى بعد از بيستم خرداد برايم طرح مىشدند. چه بايد كرد؟ ترديدها و تصميمها از پى يكديگر مىآمدند. انقلاب سه اسلحه داشت: بيان، خودجوشى و رهبرى. اسلحهها، اسلحههاى صلح بزرگ بودند كه جامعه را از تضاد به توحيد، و از غم به شادى، از نااميدى به اميد، از تقليد به ابتكار، از اسارت به آزادى، از واماندگى به رشد مىبردند.
اينك اين اسلحهها را از ما مىگرفتند. چه بايد مىكرديم؟
به آدمهايى مىمانديم كه بر بامى نه راه پس مىيابند و نه راه پيش. در برابر آقاى خمينى بايد ايستاد يا نبايد ايستاد؟ تا كجا بايد ايستاد؟ اين برخوردها اگر پاى ابر قدرتها و ايادى آنها را به ميان آورد چه بايد كرد؟
و چرا آقاى خمينى به اين راه رفت؟ در طرز فكر او چه مايه هايى براى انحراف وجود دارند؟ كار ما در مبارزه بزرگ زمان با ايدئولوژيهاى استبداد، از كارهاى بزرگ زمان ما نيست؟ اگر بدنبال اسطوره استبداد سياسى كه شكست، اين نسل اسطوره استبداد دينى را نيز بكشند، ما نخستين انقلابى نيستيم كه استبداد بعد از انقلاب را هنوز شكل قطعى نگرفته، از پيش پا برمى داريم؟ بر عهده نسل ما نيست كه نسل بت شكن بگردد؟ نبايد عصر نو را آغاز كنيم، عصر رهايى از اسطورههاى قدرت؟
در اين بخش اين پرسشها را در ميان میگذارم و مىكوشم پاسخها را از تجربه انقلاب بجويم.
فصل اول
از ترديد تا تصميم
در اين فصل از پيوندى كه بريد حرف مىزنم: از تصميمى كه ديگر شد، و استقامتى كه بصورت ديگر ادامه يافت و بايد ادامه بيابد. صحنههاى واپسين را شرح مىكنم و مىكوشم چگونگى تغيير كردن تصميم و قطعى شدن تصميم تازه را شرح كنم.
شرح مىكنم چگونه آنچه را حقيقت مىپنداشتم، مجاز گرديد. از فكر راهنماى آقاى خمينى و تغييرش حرف مىزنم. تغييرى كه باور كرده بودم و حقيقت پيدا نكرد!
از بيان انقلاب و خود جوشى مردم و اثر تغيير فكر آقاى خمينى و ملاتاريا حرف مىزنم. اين پرسش را در ميان مىگذارم كه چرا آقاى خمينى ندانست با سانسور، بيان انقلاب را از ميان مىبرد، خودجوشى پر اميد مردم را از ميان مىبرد و خود را بعنوان رهبر نفى مىكند؟
مىكوشم از وراى واپسين ديدارم با او و صحنه آخرين كودتاى خزنده شرح كنم كه او چسان از مردم جدا مىشد تا برآنها حاكم مستبد گردد.
با اينهمه نه او و نه من نمىخواستيم يكديگر را از دست بدهيم. او مىخواست مرا به تسليم وادارد و رئيس جمهورى سر به زيرى نگاهدارد و من مىكوشيدم او را به ميان انقلاب بازكشانم و سه اسلحه انقلاب را از نو بسازم. كارآمدتر، تا اين هنگام هيچيك موفق نشده بوديم.
عمل جراحى ضرورت پيدا كرده بود. اين عمل جراحى بسيار دردناك بود. به هيچ رو نمىخواستيم به آن تن دهم اما او كار را آسان كرد. بار ديگر پاى آمريكا را بميان كشيد. هنوز امريكا تعيين كننده اصلى تحول سياسى در ايران بود. رهبر انقلاب، اينك اسطوره استبداد مذهبى مىشد. اسطورهاى كه مىشكست.
تاريخ22 تيرماه 1360
1- تصميمى كه ديگر شد!
عذرا، همسر شجاع،
اينروزها بسيار بياد تو هستم. بياد نورى هستم كه در تاريكى ذهنم درخشيد. اين نور چگونه نورى بود؟ در داستانها بسيار خواندهام كه در لحظههاى نااميدى، ناگهان اميدى چون نور مىزند. اما اين نور ذهنى است. روشنايى كوتاهى است كه راهى را نشان مىدهد و تو واقعيتى هست، انسانى هستى كه در يك زمان تعيين كننده، نقشى تعيين كننده ايفا كردهاى. براستى معلوم كردى كه زن هنر آفريدگار و هنرمند دوران ساز است.
آنروز كه از كرمانشاه باز مىگشتم در اين فكر بودم كه باز بايد دلدارى بدهم. مساله از دست دادن رياست جمهورى و زندان و محكوميت را در ذهن خود حل كرده بودم. اما راه حلى براى زن و فرزندان و خواهران و برادران و كسان و دوستان پيدا نكرده بودم. من بايد آنها را دلدارى مىدادم يا آنها مرا؟ و بعنوان دلدارى چه بايد مىگفتم؟ و سختى هايى را كه تنها بدليل نسبت با رئيس جمهورى بايد تحمل مىكردند، چگونه تسلى مىدادم؟ خود چارهاى جز انتخابى كه عقيده مرا بر آن مىداشت، نداشتم. اما شما و كسان و ياران چرا بايد تاوان مرا بدهيد؟...
درمن، روحيه سياوش بود. قربانى شدن را مىپذيرفتم. يعنى بهتر است بگويم پذيرفته بودم. بخانه كه آمدم، بجايى آمدم كه هم محل سكونت ما بود و هم محل كار رئيس جمهورى و تو زندانش مىخواندى، چرا كه اغلب مجبور بودى در يك اطاق نيمه تاريك محبوس باشى، همانجا كه امام جمعه دروغ زن مركز جمهورى اسلامى، كاخ پر از تزئينات خواند. قيافه تو پر از تصميم بود، پر از پرخاشگرى بود. قيافه مادر دليرى بود كه مىخواهند فرزندش را از دستش بيرون آورند و او استقامت مىكند. قيافه مقاومت كننده پراميدى بود كه ناممكن را ممكن مىشمارد، قيافه زن بود. قيافه هنرمندى كه در حال ايجاد هنر بزرگى است: ناممكن بزرگى را داشتى ممكن بزرگى مىساختى.
تو خود مىدانستى كه ناممكن را ممكن مىكنى؟ جواب تو به اين سئوال هرچه باشد، با قيافهاى كه از تو ديدم و با سخنانى كه از تو و دوستان شنيدم، تصميم عوض شد. تصميم گرفتم رستم بگردم و نگذارم بدستم بند بگذارند. اين تغيير تصميم سبب شد كه در آئينه قيافه تو، خطوط آينده را ببينم. در اين قيافه جز زيبايى و بزرگى و شجاعت و اميد، نمىخواندم.
پيش از آنكه زبان بگشايى و از انتظار مردم حرف بزنى كه مىخواهند رئيس جمهورى منتخبشان استقامت كند، قيافه تو حرفها را زده بود. در آن بهت و ترديد و ابهام نيز نبود. ظاهر باطنى بود كه در آن مشكل حل شده است و راه حل پيدا شده است. نه ابهام، نه ترديد، نه اضطراب نسبت به عواقب آن وجود ندارد. اين قيافه، ذهن تاريك مرا روشن مىساخت. قيافهاى بود كه در سختترين لحظهها، مرا نه تنها دلدارى مىداد بلكه تصميم را تغيير مىداد، قيافه تو، سخنان تو و دوستانم كارى را كه بايدكردند، تصميم به استقامت گرفتم و اينك نيز سرشار از اميدم.
آنچه در قيافه تو مىخواندم، حالتى گذرا نبود. تصميم ايران جوان بود كه در همه چهرهها علائم خويش را نقش مىكرد. رفتار شجاعانه كه از آنروز بدينسون از خود نشان ميدهى گواه برآنست كه نسل امروز نمىخواهد آن انقلاب زيبا و اصيل را اينسان آسان از دست بدهد و از نو به استبداد زير سلطه گردن نهد. از اينرو روزى كه شنيدم دستگير و زندانى شدهاى ناراحت نشدم. زيرا كه باورم اينست كه با وجود آن تصميم، با وجود آن اصرار كه در تو و زنان امروز ايران پديد آمده است، حادثه فرصتهايى هستند براى بروز روح آزادگى و دليرى و هوش و تدبير و استقامت تحقير شده زن!
بدينقرار نه تنها بعنوان همسر به تو مفتخرم و بعنوان رئيس جمهورى از تو سپاسگزارم بلكه بلحاظ اثرى كه از اين استقامت برجا مىماند، كار تو يك اثر تاريخى ماندنى است. اما ارزش انسان در اين نيست كه تاريخ از او ياد كند، در نوع تاثير او در جريان تاريخ بسوى رشد و آزادى است. از ديدگاه من، ارزش انسان در راه گشايى به سوى خدا، به توحيد، به رهايى از هرگونه حاكميت زور است. اينست آن جريانى كه اگر آدمى در آن قرار گرفت و در پيمودن راه استقامت كرد، سختىها همه خواستنى و لذت بخش مىشوند.
فكرش را بكن! با تمام توان مىكوشيدم اين روحانى پير، معنويتى بى لك و پاك از هر آلودگى بماند. با چه تلاشى و با چه اخلاصى و با چه سماجتى مىكوشيدم بر دامن او گرد نيز ننشيند. و او چگونه كوشيد قيافه پاك مرا با خشونت و بى رحمى لجن آلود سازد. نمىدانم تاريخ اين صحنهها را چگونه تصوير خواهد كرد:
سياوش نمىخواست به هوس زن پدر خويش تسليم گردد. حاضر نشد همبستر او گردد و از سوى او متهم شد. پدر او، كيكاوس شاه نابخرد از فرزند بيگناه خواست از ميان آتش بگذرد و پاكدامنى خود را ثابت كند. سياوش چنين كرد. بيگناهى او ثابت شد. اما بى مهرى پدر ادامه يافت. سياوش راهى توران شد و سروكارش با افراسياب افتاد. كه شاهى القاءپذير و كينه توز و دشمن ايران بود. او را برضد سياوش برانگيختند و دستور داد سر سياوش را بر تشت طلائى بريدند... در قضاوت، كار تاريخ آسان است. چه در رابطه با كاووس و چه در رابطه با افراسياب، حق را به او مىدهد.
حسين (ع) آزادهترين آزادگان، رو در روى يزيد ايستاد. مردم آن زمان و تاريخ دچار سردرگمى نمىشدند. يزيد ستم و حسين عدل بودند. ميان مصدق و شاه، باز داورى بسيار آسان بود. همه حق را به مصدق دادند. تاريخ نيز چنين كرد. اماميان بنى صدر و خمينى تشخيص حق آسان نيست. اگر فرض كنيم با كارهايى كه بدستور او انجام مىگيرند و قرائن حكايت مىكنند كه ادامه مىيابند و گسترش مىپذيرند، با اعدامهاى نوجوانان پسر و دختر، با كشتارها، با صحنههاى تلويزيونى كه در شخصيت كشى، روشهاى رژيم شاه را كهنه كردهاند، با فقر و فلج اقتصادى، با جنگ و بدتر از همه توهين بملت و رأى او و ويران كردن معنويت انقلاب او، تشخيص آسان مىشود، تصديق نمىكنى كه تاريخ مرا مظلومتر خواهد يافت؟
قضاوت تاريخ هر چه باشد، در اين لحظات نسبت به سرنوشت خويش احساس تلخ ندارم. دلم شاد است. پر از شادى است چرا كه از عقيده جدا نشدم و بخاطر دفاع از استقلال و آزادى و اسلام، اسلام رشد، اسلام محبت، اسلام آزادى، اسلام دفاع از حق محرومان، اسلام اميد، اسلام ضد زور، اسلام ضد اسلام ارسطو زده كه بر استبداد فقيه بنا گرفت و همه خشونت و جنايت از آب درآمد. بخاطر اين اسلام، اين آزادى همه جانبه، با تمام توان كوشيدهام و همه خطرها را پذيرفتهام.
همسر خوش انديش
مىدانم وقتى اين سطور را مىخوانى، سرزنش را آغاز مىكنى و مىگويى! از همان ديدار اول با خمينى كه بازگشتم بتو نگفتم از اين قيافه معنويتى مشهود نيست؟ نگفتم هر چه هست خشونت است. مىكوشد قيافهاى معنوى بخود بگيرد اما با ناشيگرى، كمى دقت به آدمى امكان مىدهد بفهمد خشونتى است كه زور مىزند خود را بپوشاند اما گوش نكردى تا آمد آنچه بر سر تو و همه مردم آمد!
وقتى به شرح اشتباههاى خود رسيدم به اين امر كه ما خود را درباره آقاى خمينى سانسور مىكرديم باز مىگردم. در اينجا تصديق مىكنم كه راست مىگويى، تو اين حرفهاها را زدى و هر بار هم كه او قولى را زير پا مىگذاشت، مىگفتى، نگفتم اين آدم اهل رياست و فريب مىدهد؟ و راست است كه در پاسخ تو و ديگرانى كه جانب تو را مىگرفتند، مىكوشيدم و مجنون وار تا كه لكهها را از قيافه او پاك كنم. اما در درونم طوفان بود. به كسى مىماندم كه اوراق حيات او را پيشارويش ورق به ورق بباد بدهند.
اين درد بزرگ و بزرگترمى شد. آنوقت بزرگتر مىشد كه مىديدم او درد مرا نمىفهمد. پندارى جز قدرتطلبى واقعيتى وجود ندارد و او در اختلاف با گروه قدرت طلب تنها از نظر ميزان قدرتى كه در دست "روحانيت" بايد باشد، نظر مىكرد. گاه اميد و گاه بيم مىداد كه رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را از دست نخواهى داد اگر.... و يا از دست خواهى داد اگر... " فكر قدرت و عناوين معرف آن، چنان ذهن او و كسان او را تسخير كرده بود كه تلاشهايم براى آنكه درد كشور را بفهمد و بداند كه كشور و انقلاب دارند قربانى قدرتطلبى ملاتاريا مىشوند، بى حاصل ماند.
در اين فكر بودم و هستم كه اين جهان گرفتار بدترين خشونتها، پستترين خشونتها است. هرچه حاكم است، ماديت خشن است، اين جهان بايد بر محور معنويتى نو و خالص، از خشونت ويرانگر رها گردد. اين معنويت كه انقلاب ما به ارمغان آورده است، بايد در قيافهاى معنوى، قيافه مردى روحانى و در روشهاى او خود را بگونهاى پايدار نشان بدهد. تاريخ در مسيرى نو بيفتد، در مسير رهايى انسان از ماديت كور و خشن بيفتد. مىكوشيدم او را به اين افق بكشانم. به بزرگىهاى بى پايان بكشانم. او مظهر همه ارزشهاى والائى بگردد كه انسانهاى همه دورانها با كوشش هايشان ايجاد كردند و با ايثارهايشان از آنها پاسدارى كردهاند، و او با لجاجت از روى نهادن به اين افقها خوددارى مىكرد. به لجهها مىرفت و مىخواست همه را با خود غرق كند. براه اين درماندگى همه جانبه و اين ماديت پست و قساوت بى مانند مىرفت و با چه شتابى!
مىخواست مرا وسيله همين قصابىها بكند كه اينك شخص خودش سرپرستى مىكند، اين روزها كه ماشين اعدام دختران 12 ساله و نوجوانان 12 تا 16 ساله با سرعت بگردش درآمده است، بر من بسيار سخت مىگذرند. به اين زودى، دژخيمها از نهان گاهها بيرون آمدهاند و پيشاروى ملتى كه انقلاب كرده است، اسلام و آزادى و معنويت و اميد را "ذبح شرعى" مىكنند!!
گمان نمىكنى كه بهاى جان در ازاء قصاب نشدن آقاى خمينى، بهاى كمى بود كه آماده بودم بپردازم؟ گمان نمىكنى كشته شدن و نديدن، بهتر از ماندن و ديدن اين سقوط بود؟ پاسخ تو معلوم است. گفتى بايد از وهم بدر آمد و استقامت كرد. راست است، بهتر بود كه جامعه ما و نه يك شخص، آئينه معنويت انقلاب خويش مىگشتند.
2- مجاز و حقيقت:
ايران ميهن كهنسال ما، سرزمين جنبشها و انقلابهاست. در دوران اسلامى نيز همه گونه جنبش و انقلاب بخود ديده است. اين جنبشها شعارها و علامتهاى گوناگون مىداشتند و هر يك مدتى حكومت خويش را برقرار ساخته و از ميان رفتهاند و آنچه از ميراثشان ماندنى بوده است، در جريان تاريخ از نسلى به نسلى منتقل شده است، در اين كشور، سپيدجامگان، سبزجامگان، سرخ جامگان سياه جامگان و... انقلاب بپا داشتهاند و در بوته آزمايشى بى سابقه در تاريخ ايران است. در دوران اسلامى، روحانيت هيچگاه بحكومت نرسيده است و جاى شگفتى دارد كه چگونه مردم ما اين رنگش را امتحان نكرده بودند.
و ميدانى كه در نظر ما، هر دوازده امام معصومند. يعنى عملشان عين عقيده شان است. نايب اين امام، نزديكترين انسانها به اين الگو است. عالمترين عالمان، پرهيزكارترين پرهيزكاران و عادلترين عادلان و... است.
او نيز همانند امام، فكر و عملش يكى است. به عقيدهاى كه اظهار مىكند، عمل مىكند. همانند على عقيده را قربانى حكومت كردن نمىكند. سازشناپذير است. وارد اين بحث نمىشوم كه در سرزمين انقلاب خيزما، تلخى ديرپاى انحرافها، چه اندازه در آراستن اين شرائط براى رهبرى مؤثر بودهاند. اينرا مىگويم كه انقلاب ايران به رهبرى بااين ويژه گيها نياز داشت و دارد. تو مىدانى كه از بسيارى فريبكاريها، مردم ما، مردمى سخت دير باورند. بسيار دير اعتماد پيدا مىكنند. نمىبينى كه مراجع تقليد همه سنى بين 70 تا 80 سال و بيشتر دارند؟ سنى كه بقول خودشان در آن وسوسه قدرت سخت بر آدمى چيره مىشود بسيار مشكل است از امتحان سالم بدر آمدن و خبيث نشدن! يكى از روحانيان بسيار شوخ طبع، روزى با پدرم صحبت مىداشت. مىگفت از كار مردم در عجبم، تا ماها كرو كور و خميده نشويم، بمرجعيت قبولمان نمىكنند. وقتى هم از زور پيرى دولا و كر و كور مىشويم ديگر كارى از ما ساخته نمىشود. و پدرم پاسخ مىداد: مردم از خير كار ما گذشتهاند، به همين قانعند كه نتوانيم كارى بكنيم. اين مردم بيش از همه چيز احتياج دارند كه اعتماد بكنند. مقامى باشد، كسى باشد بتوانند به او اعتماد بكنند. گير نياوردهاند، به كر و كور و خميده روى آوردهاند. مىگويند اينها عمر را بسر آوردهاند. اگر كارى نكردهاند، فساد هم نكردهاند.
وقتى آقاى خمينى، در برابر شاه ايستاد، مثل اين بود كه دنيا را به ما داده باشند، او هنوز مرجعى كه مقبوليت عامه داشته باشد، نشده بود. قاطعيتش سخت ما را پسند افتاده بود اما فكرش نه. اينها را در جاى خود شرح خواهم داد. بهر رو از لحاظ ما مساله اصلى ريشه كن كردن استبداد زير سلطه پهلوىها بود. قلمها و زبانها بكار افتادند. روشنفكران و همه آنها با هر طرز فكر، طى 20 سال كوشش نه تنها او را به عنوان مرجع عام به سلسله مراتب روحانى تحميل كردند، بلكه به او شخصيتى جهانى بخشيدند. وقتى به فرانسه آمد دنيا او را مىشناخت.
به شرحى كه خواهى خواند، به پيشنهاد من، درباره حكومت اسلامى درس گفت. اين درس را در كتابى تحت عنوان حكومت اسلامى چاپ كردند. تو خود در ترجمه اين كتاب به فرانسه شركت كردى. وقتى به حرفهاى نپذيرفتنى و يا خشونت هايى كه وعده مىداد، مىرسيدى از پاريس تلفن مىكردى كه اين حرفها را هم ترجمه كنم؟ مردم دنيا چه خواهند گفت؟ نكند بخواهد اين حرفها را اجرا كند؟ و من پاسخ مىدادم: اين حرفهاى يازده سال پيش است، از اين حرفها دست برداشت، نادرستيشان را پذيرفت در پاريس حرفهاى ديگر زد. از اتفاق خوب است مردم دنيا مىبينند كه او اينك بنيانگذار يك جمهورى است كه در آن ولايت با جمهور مردم است.
بدينقرار، تفكر سياسى او از يونان قديم مىآمد: اكثريت قريب باتفاق مردم مثل گوسفند هستند و اقليتى با استعداد براى ولايت گله انسانها خلق شدهاند و بايد آنها را اداره كنند. دو نوع حكومت بيشتر متصور نيست: حكومت عدل مذهبى و حكومت ستم غير مذهبى و هر دو استبدادى هستند. يكى استبداد صالح است و ديگرى استبداد ظالم. گذرا بگويم وقتى مىشنيدند كه ماركسيستها هم حكومت را استبدادى مىدانند و به استبداد بورژوازى و استبداد پرولتاريا قائلند، اين نتيجه را مىگرفتند كه حكومت دمكراسى واقعيت ندارد و آزاديهايى كه داده انده همان بى بند و باريها هستند كه وجودشان مخالف آزادى واقعى است. بياد بياور كه طى اين دو سال و نيم، هربار كه از ضرورت آزاديها حرف زدهام، پاسخ ملاتاريا اين بوده است كه اينها مىخواهند جامعه ما بى بند وبار بشود، وقتى به فرهنگ انقلاب و فرهنگ ضد انقلاب رسيدم به اين مطالب باز مىگردم.
همانطور كه ميدانى تلاش براى تغيير اين طرز فكر را از سال 1350 شروع كردم. و وقتى در پاريس آقاى خمينى نظر خويش را درباره ولايت فقيه تغيير داد و ولايت را از آن جمهور مردم شناخت. سخت شاد بوديم. آقاى دكتر ح.م اول كس بود كه متوجه اين تغيير موضع شد و تبريك گفت. با توجه بوصفى كه از مرجع كردم، بديهى بود كه بخاطر ما خطور نكند كه آقاى خمينى اين حرفها را محض مصلحت و پيشبرد مقاصد خويش مىزند و وقتى بحكومت برسد، كارى را مىكند كه كرد. ما خود او رابهترين تضمينها براى به اجرا درآوردن بيان انقلاب مىشمريم. مگر نمىگوييم اگر پس از مرگ پيامبر علىها از پى هم حكومت مىكردند، دنيا همه عدل مىشد و مىماند؟
روزهاى پاريس را بياد بياور. چه آنها كه در خارج مقيم بودند و چه آنها كه از ايران مىآمدند و از همه گروهها و گرايشها بودند، يك حرف مشترك يك اميد مشترك داشتند: باوجود آقاى خمينى، اميد قطعى مىرود كه بيان انقلاب به اجرا درآيد. اما اين باور مجاز از آب درآمد، حقيقت ديگر بود. چه تلاشى مىكردم كه حكومت مرجع تقليد، غير از حقيقت تلخى بشود كه شد.
3 - بيان و خودجوشى:
بگذار جريان را از آخرين صحنه شروع كنم. هنوز تا اين زمان نه از وهم بيرون آمده بودم و نه اميد باخته بودم. پس از آنهم تا پايان روزها، دلم پر از خيال است كه راهى پيدا شود و خمينى، خمينى پاريس بگردد.
دكتر بهزادنيا بدفتر رياست جمهورى تلفن كرده بود كه: امام امروز صحبت كرده است. رئيس جمهورى را تائيد نموده است. خبر را راست نيافتم. بنظرم نرسيد آخرين ضربهها را به آزاديها بدون نظر او وارد كنند و او اينك به تائيد رئيس جمهورى برخاسته باشد كه به تحديد آزاديها هر روز حمله مىبرد. ساعت دو بعد از ظهر راديو سخنان او را كه ناسزا و تهديد بود، منتشر ساخت. تو بدرون اطاق آمدى و گفتى: جانزنىها، هر چه مىشود بشود، بايست. در همدان و در خانه برادر تو بوديم، دوشنبه 18 خرداد بود.
در واقع كار ديگرى نيز نمىتوانستم بكنم. آنروز كه به قم رفتم تا با او درباره رياست جمهورى صحبت كنم، به او گفتم، خطرها كه ايران را تهديد مىكنند، بسيارند و گمانم اين است كه دلى چون دريا مىخواهد تا آدمى از خطرها نترسد و خويشتن را در ميان آتش و خون افكند، در ميان بحرانهايى بيفكند كه از آتش سوزان ترند، بكوشد و بجان، باشد كه كشور را برهاند. با توجه بوضعى كه درآنيم، با توجه به اينكه شما كسى نيستيد كه به قانون اساسى مقيد بمانيد، بهتر است اجراى قانون اساسى را به تاخير بياندازيد و بجايش شوراى انقلاب را با قبول نمايندگان گرايشهاى اسلامى در آن، تقويت كنيد. آنروز كه بحرانهاى بزرگ را از سر گذرانديم، به اجراى قانون اساسى مىپردازيم. مىدانم كه در صورت انجام انتخابات رياست جمهورى انتخاب مىشوم، اما در مصلحت كشور از شما باصرار مىخواهم انتخابات را انجام ندهيد. و اگر بهيچرو نمىپذيريد، آماده فدا شدن هستم. به او گفتم هر كس اندكى واقع بين باشد مىداند كه در اين اوضاع، براى كسى كه مىداند وضع تا كجا خطرناك است، نامزد رياست جمهورى شدن، ايثار است و براى كسى كه نمىداند، جنون جاهطلبى است. اميدوارم كه در ارزيابى خطرها و بحرآنها اشتباه كرده باشم. اما در چشم انداز سياسى ايران جز جنگ و محاصره اقتصادى، انزواى سياسى، بحرانهاى سخت سياسى و اقتصادى نمىبينم. اينها را مىبينم و سخت نگران سرنوشت كشورم، با توجه به پيش بينى اى كه مىكنم. قبول خطر مىكنم و نه قبول مقام.
پرسيد: مىخواهيد بمردم بگوئيد ايران را محاصره اقتصادى و فقر و جنگ و چه و چه تهديد مىكند و به اين علت شما خود را نامزد رياست جمهورى مىكنيد؟ اين حرفها مردم را متوحش و مأيوس مىكنند. به او گفتم: اما من آينده را اينطور مىبينم، گفت: اينطور نمىشود. من پيش بينىهاى خود را با مردم در ميان گذاشتم و تحت چهار عنوان برنامه خود را شرح كردم: معنويت، استقلال و تماميت ارضى ايران، امنيت و اقتصاد. به اين گفتگو در جاى خود باز مىگردم.
امروز بر سر كشور ما همه آن بلاها آمدهاند و همه را از راه تحريك آقاى خمينى و برانگيختن وى به عكس العملها بوجود آوردهاند. و امروز مرحله بركنارى رئيس جمهورى را نيز بدست او به انجام مىبرند و باز بدست او كشور را در بحرانهاى تازهاى فرو مىبرند و خدا مىداند كه اين بحرانها كشور را به چه روزى خواهند انداخت.
روز پيش از ايراد سخنان ناسزا و تهديد آقاى خمينى، روزنامهها را تعطيل كرده بودند. يكى دو هفته پيش از آن خود او با عصبانيت گفته بود كه اين روزنامهها را خواهد بست. بنابراين روشن بود كه اينكار را با موافقت او كردهاند. تو مىدانى كه بهنگام مطالعه تاريخ انقلابها، خود مرا با امرى روبرو مىيافتم كه هربار واقع شده است. و از درون انقلاب، واقعيت پيشين با شكلى نو، سربرآورده است. پندارى ساختهاى پيشين تحمل تمركز و انباشت قدرت را نمىآوردهاند و انقلاب براى آن روى مىداده است تا ساختهاى جامعه را با تمركز و انباشت بيشتر قدرت مناسب گرداند. همواره يك سئوال در نظرم طرح مىشد: چه بايد كرد كه انقلاب به ضد انقلاب با اشكال جديد بدل نگردد؟ مىكوشيدم ضعفها و خطاها را بيابم و راهى براى بيرون رفتن از بن بست همه انقلابها پيدا كنم. در جريان انقلاب و پيش از آن در اين باره بسيار نوشتهام. مبارزه با سانسورها را يكى از مؤثرترين كارها براى جلوگيرى از بازسازى استبداد يافتهام و تجربه دوران انقلاب مرا در اين نظر راسختر مىساخت.
آدمهاى حقيرى هستند كه در آئينه كوچك ذهن خود، تصويرى را كه مىخواهند از آدمى مىسازند. آنها را بحال و كار خودشان مىگذارم. با تو و نسل امروز از يك تجربه بسيار بزرگ حرف مىزنم. مىگويم ما بكار پيروزگرداندن يك تجربه بوديم. اين تجربه را بشناسيد و كارهاى هر كس را در رابطه با آن ارزيابى كنيد و بنوبه خود بكوشيد اشتباهها را تكرار نكنيد تا بلكه موفق بگشودن اين گره كور تاريخ بگرديم.
بهررو، درگير جنگ بوديم: جنگ اقتصادى كه امريكا برضد ايران: براه انداخته بود و تجاوز عراق و جنگ با طرز فكر استبدادى. برما اين جنگهاى طاقت شكن تحميل شده بودند. از درو ديوار بلا مىباريد. مىدانستم كه انقلابهاى ديگر را هم بدينسان به ضد انقلاب بدل ساختهاند. هربار بدين عنوان كه خطر خارجى مقدم است، دست آوردهاى انقلاب را در قلمرو داخلى، بباد دادهاند: آزاديها را از ميان برده ا ند. بر سر طبقههاى محروم جامعه كوبيدهاند و تغييرها را در ساختهاى جامعه غير ممكن ساختهاند. اينست كه تا مىتوانستم در برابر تمايل به استبداد به بهانه "خطر امريكا" مقاومت مىكردم. بيشتر از اين به جنگ ايدئولوژيك، به مبارزه با ايدئولوژى استبداد تقدم مىدادم.
چند نوبت در مصاحبهها با خبرنگاران داخلى و خارجى گفتهام كه اين نخستين بار در تاريخ است كه كشورى در دو جنگ اقتصادى و نظامى است، اما مسئول جنگ نه تنها تقاضاى حالت فوق العاده و برقرارى سانسور را نمىكند، بلكه با اصرار تمام از آزادىها، بخصوص آزادى مطبوعات دفاع مىكند. اين رفتار، كارى تاريخى است كه بروزگاران مىماند. اما بخاطر برجا گذاشتن اثر ماندنى نبود كه چنين مىكردم بلكه بخاطر اثر بزرگتر يعنى خود انقلاب بود. مىكوشيدم انقلاب، انقلاب بماند و نسل جوان امروز با همان شتابى كه رژيم شاه را سرنگون ساخت، رشد كند و الگوى تازهاى از جامعه آزاد به بشر و آيندگان عرضه كند.
در اين بارهها با آقاى خمينى و اعضاى شوراى انقلاب بسيار بحث و گفتگو كردهام اين گفتگوها را هربار مناسبت اقتضا كند مىآورم. در اينجا مناسب آنست كه گفتگوهايمان را درباره بيان و ضرورت آزادى آن بياورم.
نظر او كه هيچگاه نيز تغيير نداد، اين بود كه زبانها و قلمها تحريك مىكنند و ضررشان بيشتر از نفعشان است. به همان طرز فكر كه داشت بازگشته بود. مىپنداشت تنها موافقهاى صد در صد حق دارند بگويند و بنويسند تا جامعه از راه اسلام منحرف نشود. درباره سانسور كاملا دو نظر متضاد مىداشتيم. او معتقد بود كه به مخالف نبايد مجال حرف و نوشتن داد و نبايد گذاشت حرف و عملى انجام بگيرد كه با اسلام سازگار نباشد. با اسلام او البته. و مىدانى كه او نمىتواند مرا تكذيب كند چرا اين نظر خود را بعمل درآورده است.
مىكوشيدم برايش استدلال كنم كه انقلاب ما، آزمايشگاهى است كه در آن اسلحههاى گوناگون آزموده شدهاند. بركشور ما رژيمى حكومت مىكرد كه قدرتهاى جهانى را نيز پشت سر داشت اين رژيم به همه اسلحهها مجهز بود. ما با قدرت جهانى حاكم در ميهن خود روبروبوديم و بااسلحه بيان او را از پاى درآورديم. ابزار ما در اين انقلاب، بيان بود و خودجوشى. بيان ميليونها و ميليونها انسان را بحركت درآورد و اين امواج عظيم رژيم شاه را در كام خود فرو بردند. سانسور ما را از بيان و در نتيجه از خودجوشى مردم، از سازماندهى خودجوش مردم محروم مىكند. به شما دروغ مىگويند. شما را به اشتباه مىاندازند. تحريكها هرچه مضر باشند، هزار يك ضرر محروميت از اين دو اسلحه را ندارند.
به او گفتم وقتى دامنه سانسور گسترش مىيابد، معنايى جز اين نمىدهد كه از درستى بيان خود ديگر مطمئن نيستيم و بيان مخالفان را درست مىدانيم و مىترسيم با همان اسلحهاى كه رژيم شاه را از پاى درآوردهايم، خود ما را از پاى درآورند. اين اقرار به نادرستى و نارسائى بيان، ما را از پاى درمى آورد. سانسور اسلحهاى است كه بجاى دشمن خود ما را نابود مىكند. سانسور مخالف قول قرآن است كه با صراحت مىگويد:
بشارت باد آن بندگان مرا كه قولها را مىشنوند و از بهترينش پيروى مىكنند. و نيز خلاف قول خود شما درباره آزادى مطبوعات است. مگر بارها بر ضرورت اين آزادى تاكيد نكردهايد و مگر نگفتيد كه در جمهورى اسلامى بنا بر بحث آزاد است؟
پاسخ او اين بود كه منظور از "قولها" قولهاى مسلمانهاى تمام عيار است. هر قولى را با هر قولى نبايد مقايسه كرد. بحث در اين باره كه قرآن، بيان بود و بعنوان بهترين بيانها، پيروز شد، انقلاب اسلامى ما، همان پيروزى است كه درست در آغاز پانزدهمين قرن بدست مىآيد بى فايده بود، او همچنان از "تحريكات قلم ها" عصبانى بود...
امروز كه بيان انقلاب را كه او پيش از پيروزى انقلاب اظهار كرد، با بيان استبداد دينى كه او از ماههاى سوم، چهارم بعد از پيروزى اظهارش را شروع كرد، با يكديگر مقايسه مىكنم، از خود مىپرسم اينهمه نگرانى او از زبان و قلم به اين دليل نيست كه او خود نيز اين مقايسه را مىكند و بخود مىگويد، من حرفهائى را "از راه مصلحت" زدم. مردمى برخاستند و رژيمى را سرنگون كردند. اما من باين حرفها اعتقاد نداشتم. مردم نادانند و باور مىكنند. چرا ديگران نتوانند همين كار را با من بكنند. بخصوص اين بنى صدر كه ناطق و نويسنده است؟ بعد از خواندن كارنامه يكى از روزها به فرزندش گفته بود: نويسنده است!
اما اگر مىدانست كه مردم نادان نيستند، و بيان را بدون توجه بگويندهاش، ارزيابى مىكنند و اگر بيان انقلاب را پاسخ مشكل هايشان نيابند نمىپذيرند، فاجعه رخ نمىداد. چطور شد كه او نظر خود را تغيير داد و در واپسين ماههاى حيات رژيم شاه بيانى كرد كه با آنچه تا آن زمان گفته بود متضاد بود؟ اين بيان به شرحى كه خواهى خواند، با بيانى كه در جريان بازسازى استبداد كرده است و مىكند نيز متضاد است. اينهم از شگفتىهاى دنيا نيست كه مردى روحانى در هشتادمين سال زندگانى، ظرف چندماه حرفهائى را بزند كه پيش از آن ضد آنها را گفته بود و پس از آن نيز ضد آنها را گفت؟! اگر او اينها را مىدانست و بخود مىقبولاند، فاجعه رخ نمىداد و انقلاب ما نخستين انقلاب پيروز مىشد.
سبب ترديدم اين واقعيت است. او در نظرم به كسى مىماند كه تا ماههاى آخر انقلاب، با انديشه استبداد دينى خويشتن خويش را گم كرده بود. در اين ماهها بنى صدر شده و با پيروزى انقلاب و استقرار در جماران، همسايگى نياوران، شاه شد. چرا نتوانيم او را از نو بخود آوريم؟ از راه خودخواهى است يا بخاطر كنود نشدن و تا بآخر ايستادن و كوشيدن است كه هنوز نيز مىخواهيم او از راه رفته بازگردد و خمينى ماههاى آخر رژيم شاه بگردد. انقلاب اثرى بزرگ و زيباست: امواج شاد مردمى كه با اين انقلاب اعتماد بخويش را باز مىيافتند و خودجوش، موج موج بحركت مىآمدند. محرومانى كه شادى و اميد مىيافتند همه بشارتى از تولد انسانى ديگر مىدادند. چه زيبايى بى مانندى
4- واپسين ديدار و آخرين صحنه:
پس از آنكه در جلسه مصاحبه مطبوعاتى تقاضاى مراجعه بآراء عمومى را كردم، آقاى خمينى لازم ديد سخن بگويد و بمن حمله كند. بعد از اين حمله ما به شيراز رفتيم. در فرودگاه تهران، سرهنگ فكورى گفت با وجود سخنان ديروز امام، سفر مىكنيد؟ گفتم مىترسيد در پايگاه هوائى شيراز بر سرمان بريزند؟ خواهيد ديد كه سخنان او اثر معكوس كرده است. در فرودگاه، افراد نيروى هوائى از شدت هيجان مىگريستند و فرياد مىكشيدند. در مرودشت و اردوگاه پناهندگان و سپس در شيراز، شدت احساسات بهت آور بود. مردم فرياد مىزند، بنى صدر مقاومت با هركه، با هركس... بعد از اين سفر، به زاهدان و دو شهر ديگر بلوچستان رفتيم. روز 15 خرداد بود. آقاى اريك رولو نويسنده روزنامه لوموند با ما بود. مردم وقتى فهميدند ما در شهر آنها هستيم كه آماده رفتن به فرودگاه و پرواز بسوى تهران بوديم. پندارى از همه جا آدم مىجوشد و سيل راه مىافتد. موجهاى خودجوش جمعيت و بيان غرش مانندش، به نويسنده لوموند، فهماند انقلاب ما چگونه انقلابى بوده است. وقتى در هواپيما نشستيم گفت: " پله بيسيت" بود. مردم به اتفاق آراء شما را مىخواهند. همانجا به او گفتم، آقاى خمينى مرا از سخنرانى باز داشت و اينك مردم خود سخن مىگويند. اين احساسات شورانگيز را كه مىبينى، علاقه به يك شخص نيست. علاقه به يك بيان است، بيان انقلاب، اظهار نفرت از نابالغ شمرده شدن است. آقاى خمينى رفتار خود را عوض كرده است و حالا ديگر مردم را نابالغ مىشمرد. مردم ما با مردم گذشته فرق مىكنند، حالا مىگويند حمايت مىكنيم چون آگاهيم و در گذشته پيروى مىكردند چون مىپنداشتند ناآگاهند.در زاهدان بود كه اطلاع يافتيم در مراسم 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود، جمعيت بسيار كمى شركت كردهاند و
فرزند آقاى خمينى ناگزير شده است پيام خود را هرچه ديرتر بخواند تا بلكه جمعيتى جمع شود.
وقتى به تهران باز گشتيم، همانطور كه مىدانى دوستان جمع شدند و درباره سخنرانى آقاى خمينى و اثر آن در مردم و مقايسه 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود با حركتهاى خودجوش در شيراز و مرودشت و شهرهاى بلوچستان بحث شد و بحث به دو نظر انجاميد:
- يك نظر بر اين بود كه آقاى خمينى با توجه به عكس العمل مردم رام شده است بلكه بتوان او را از ملاتاريا جدا كرد و با او موانعى را كه ايجاد كردهاند از سر راه برداشت. بهتر است ملاقاتى با او بكنم.
- و نظر ديگر مىگفت كه آقاى خمينى با توجه بكاهش محبوبيتش در جامعه، ناگزير پيش از آنكه دير شود، عمل خواهد كرد. حالا ديگر خودش بميدان آمده و رفراندوم صورت عمل بخود گرفته است. مردم جانب شما را گرفتهاند. او تسليم نظر مردم نمىشود، بلكه مىكوشد با سرعت كار شما را تمام كند...
بهررو نتيجه بحث اين شد كه با شكست 15 خرداد و با توجه باينكه اولين بار است كه آقاى خمينى سخنانى چنان تند بر ضد رئيس جمهورى ايراد مىكند و بجاى اينكه موجهاى مردم برخيزند و كار رئيس جمهورى رابسازد، موجهاى مردم بحمايت از او بر مىخيزند، موضع رئيس جمهورى، موضع متفوق است، بلكه ملاقات سبب شود كه او در عين حال كه اطمينان خاطر از حسن نيت شما پيدا مىكند، از غيظ بيفتد و بگذارد بكارها سروصورتى بدهيد.
يك روز پيش از رفتن به همدان به نزد او رفتم. با خوشروئى مرا پذيرفت. گفتم كه به جبهه غرب مىروم و پس از بازديد از آنجا براى اجراى سه طرح نظامى به خوزسنان خواهم رفت. كامل كردن پيروزى در جبهه الله اكبر و پاك كردن سه راهى آبادان و طرح دزفول گفت: انشاالله پيروز باشيد.
هيچ نشانى از قصدى كه در روزهاى بعد به اجرا گذاشت، بروز نداد. قيافه خندان بود و هيچ نمىگفت كه او قصد نابود كردن مرا دارد. از اطاق كه بيرون مىآمدم، فرزندش مرا همراهى كرد. در ايوان به او گفتم به پدرت حقيقت را بگو. به او و مردم و دين خيانت است اگر حقيقت را به او نگوئى. به او بگو مردم ناراضى هستند و به اين جهت به اجتماع 15 خرداد نيامدند. گفت بله نيامده بودند. حالا شما بيا و با اينها همكارى كن! گفتم فايده ندارد هر چه توانستم تلاش كردم آنها براه آزادى و استقلال بيايند، اما مثل اينكه نمىتوانند از استبداد و سلطه امريكا دل بكنند. از اين حرف او نيز به اين فكر نيفتادم كه صحنه واپسين را در همين روزها شروع مىكنند.
همدان، جوان و شاد، فرياد مىزد و شادى مىكرد. ساعتها طول كشيدند تا بخانه برادر تو رسيديم، اما خبر ساعت دو بعدازظهر راديو تهران، خندهها را برلبها خشكاند: روزنامههاى انقلاب اسلامى و ميزان بدستور دادستان انقلاب تهران توقيف شدند. يكشنبه 17 خرداد بود.
بدينقرار بازمانده آزاديها نيز حذف مىشد. تا اين زمان تمامى تلاشم اين بود كه حداقل آزادى حفظ گردد تا جنگ با عراق بپايان برسد. شتاب بسيار در كار جنگ مىكرديم. با وجود اينكه همه گونه كارشكنى در كارمان مىكردند، برآوردمان اين بود كه با اجراى طرحهاى نظامى، ظرف سه ماه، توان رزمى ارتش عراق را بدانحد كاهش مىتوانيم داد كه تجاوز پايان بپذيرد و خطرى متوجه تماميت ارضى كشور باقى نماند. پس از آن كاردفاع از آزاديها آسان مىگردد. اميدوار بوديم كه با دفاع از آزاديها از اسلام رشد، اسلام محبت و معنويت، از اسلام توحيد، در برابر اسلام واپس گرائى، اسلام كينه و ماديت، اسلام تضاد و توجيه گر زور دفاع مىكنيم. اميدوار بوديم با پيروزى اين اسلام، بلكه در سرزمين ما محرومان لبخند اميد بر لب بياورند.
اما با اين حمله به اندك مانده آزاديها، ديگر اداره جنگ معنى خود را از دست مىداد. هدف ما از جنگ، شكست ارتش عرب نبود، دفاع از آزادى و استقلال بود. ما آنرا مبارزه عمومى خلقهاى حوزه فرهنگى بزرگى تلقى مىكرديم كه از اقيانوس كبير تا اقيانوس اطلس دامن گسترده است. مبارزه با رژيمهاى استبدادى كه عامل سلطه قدرتهاى خارجى هستند. اين جنگ براى ما به دو دليل سخت رنج آور بود. ميدانى كه يكبار از شدت ناراحتىهاى اين جنگ، بيمار شدم. اين جنگ سخت نفرت آور بود به اين دليل كه جنگ بود و نفرت آورتر بود، به اين دليل كه با برادر عرب بود. همانقدر كه براى انقلاب اسلامى كوشيده بودم، براى ايجاد حوزه بزرگ فرهنگ اسلامى نيز كوشيده بودم. نظر مرا در باره ضرورت احياى جامعه كشورهاى مسلمان، بلكه جامعه گسترده كشورهاى حوزه فرهنگ، هند و ايرانى و عرب و افريقايى كه مشتركات خود را در فرهنگ اسلامى مىجويند، ميدانى. ميدانى كه بسيار كوشيدهام تا با احساسات ضد عرب كه رژيم پهلوى طى بيشتر از نيم قرن بر مىانگيخت مبارزه كنيم. وقتى انقلاب روى نمود، بنظر ما اينطور مىرسيد كه موانع همكاريهاى گسترده برداشته شدهاند. انقلاب مثل موج تا همه جا خواهد دويد و جامعه نيرومندى پديد خواهد آمد. جامعهاى كه مىتواند در برابر ابرقدرتها، از حق خويش دفاع كند. ايران همه موج دوستى با عرب بود. مىگويم با عرب بود، براى اينكه ما و آنها در برابر قدرتهاى حاكم بر اين جهان، مبارزه و سرنوشت مشتركى داشتيم.
اما بازى را از جائى شروع كردند كه انتظارش را نداشتيم. رژيم آقاى صدام حسين بسيار زود دشمنى با انقلاب ايران را شروع كرد. گروه هايى كه عمليات خرابكارى انجام مىدادند و اسلحه هائى كه پخش مىشدند و دست آخر جنگى كه به دولت برادر، بعنوان جنگى "نژادى" تحميل كردند. نام اين جنگ را قادسيه صدام گذاشتند، پندارى يك دستگاه تبليغاتى از روى قرار و قاعده در كار است تا بدترين كينهها را القاء كند و جهان عرب را به محاصره ملتهائى درآورد كه به قوم عرب كينه مىورزند. مىدانى كه يكى از كارهاى مهم ما اين بود كه اثرات اين جنگ و تبليغات رژيم صدام را پاك كنيم و نگذاريم در ملت ما كينه توزيها برانگيخته گردند. هدف خود را از ياد نبرده بوديم و هنوز مىكوشيم و نسل امروز بايد همچنان بكوشد، تا حوزه گسترده فرهنگى ما، يكى گردد و در برابر ابرقدرتها به استقامت برخيزد و از موجوديت ما در استقلال دفاع كند. در جاى خود از اثرات اين جنگ در بازسازى استبداد بحث خواهم كرد.
بدينقرار ماندن در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا در نظرم بى معنى مىنمود. با وجود اين، انقلاب ما اسلحه سومى نيز داشت و آن رهبرى بود. بهر قيمت مىخواستيم از فرو رفتن آقاى خمينى در مرداب استبداد جلوگيرى كنيم. مىخواستيم مانع از آن گرديم كه رشتههاى همكارى ميان روشنفكران و روحانيان بكلى بريده گردند و بحرانهاى داخلى تازهاى بر بحرانهاى موجود اضافه گردند.
هرچند او در سخن خويش، جائى براى جبران نگذاشته بود. زبان استبداد را پيدا كرده بود. گفته بود اگر 35 ميليون نفر بگويد بله، من مىگويم نه. مرا سخت تهديد كرده بود، هر كس را كه جرأت مخالفت كند به سختى تهديد كرده بود و... با وجود اين براى آنكه كنود نگرديم آخرين تلاش را نيز بكار برديم. در همدان نامهاى بالحنى قاطع به او نوشتم. برادرش آقاى پسنديده از قم به تهران آمد و با او صحبت كرد. در كرمانشاه، آقاى رضا پسنديده فرزند آقاى پسنديده، نتيجه گفتگوى دو برادر را بصورت پيام تهديدآميز آقاى خمينى با تلفن خواند. مضمون پيام اين بود:
"من همواره كوشيدهام شما را در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا كه خود من به شما تفويض كردهام، حفظ كنم. اما خود شما مانع اين كار مىشويد. حالا هم مىخواهم شما را حفظ كنم، بشرط اينكه اطرافيان خود را دور كنيد. اين روزنامه شما را بباد داد. گروههاى فاسد را طرد كنيد. شما بايد دولت را قبول كنيد، شورايعالى قضائى را قبول كنيد. مجلس و شوراى نگهبان را قبول كنيد."
همانطوريكه مىدانى پاسخ من صريح و قاطع بود:
"شما نمىخواهيد قانون اساسى اجرا گردد. در مسائل اساسى كشور طرز عمل شما چنان است كه كشور را با خطر نابودى مواجه كرده است. شما يك "رئيس جمهورى ضعيف، يك دولت ناتوان، يك مجلس مطيع، يك دستگاه قضائى وسيله تهديد و نابودى مخالفان، مىخواهيد. بخلاف گفته شما اين "حزب جمهورى است كه دين و ملت و شما را بباد مىدهد و شما رهبرى ملتى را به رياست حزب مشتى قدرت طلب فاسد فروختهايد. بسيار كوشيدم و "هنوز نيز مىكوشم رهبرى اين انقلاب صدمه نبيند اما شما خودكشى تدرجى كرديد. بيان انقلاب را از بين برديد. با برقرارى سانسور كامل، حضور مردم "را در صحنه سياسى كشور غير ممكن ساختيد و اينك مىخواهيد نيمه جان آن را نيز بستانيد. هنوز وقت باقى است، بايد:
"1- مجلسى جاى اين مجلس را بگيرد كه انتخاباتش براستى آزاد باشد و مردم در انتخاباتش شركت كرده باشند و مجلس خود را نه مطيع و تحت "الحمايه شما بلكه زبان مردم و ترجمان خواستهاى مردم بداند، مجلس قوى اينست.
"2- دستگاه قضائى نيز بايد قوى باشد. يعنى مستقل باشد رئيس ديوان كشور و دادستان كل برخلاف قانون اساسى نصب شدهاند و سه تن اعضاى "شورايعالى قضائى نيز برخلاف همين قانون اساسى در آن عضويت پيدا كردهاند. بايد شورايعالى قضائى بروفق قانون تشكيل گردد.
"3- نيمى از شوراى نگهبان را - كه بعد از اين وقايع و بخصوص چگونگى نظارتش بر انتخابات ميان دورهاى معلوم شد چه وزن و اعتبارى دارد - دو "مقام غير قانونى برگزيدهاند و بنابراين آلت دست آقاى بهشتى و گروه او هستند و اين شورى نيز بايد موافق قانون از نو تشكيل شود.
"4- دولت آقاى رجائى، هم فاقد صلاحيت است. هم از جانب شما تحميل شده است و هم مورد تائيد مجلس غيرقانونى است. هم در گروگانگيرى به "كشور خيانت كرده و تسليم "شيطان بزرگ" شده است و بايد برود.
"5- رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا، مقام هائى بودند براى دفاع از منزلت مردمى كه قرنها و قرنها از هرگونه منزلتى محروم بودهاند. قانون "هيچگاه در اين كشور به اجرا درنيامده است. گمان مىرفت با قبول رياست جمهورى بتوانم در برابر خطرهاى بى شمار، مردم را با اجراى قانون در "صحنه نگاهدارم و مردم خود از استقلال خويش دفاع كنند. خود با كار و تلاش بر بحرانهاى اقتصادى و غير آن غلبه كنند. آزاد باشند. مطمئن باشند. "اميد داشته باشند و خودجوش به تلاشى بزرگ بر خلاف قانون مطبوعات، روزنامهها را توقيف كرده است و ديگر از آزادى اثرى نمانده است. اينك كه "بدنبال تسليم خفت بار در مساله گروگانگيرى، بودجهاى باب طبع سلطه گران امريكائى به مجلس مىبرند. با انگليس و امريكا قراردادهائى امضاء "مىكنند كه جز مسابقه براى جلب نظر مساعد "شيطان بزرگ و كوچك" عنوانى بدان نمىتوان داد، رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا ديگر به چه كار "من مىآيد؟ از ابتدا گفتهام اين مقام را براى حداكثر تلاش بخاطر نجات كشور و انقلاب مىپذيرم و هنوز نيز بايد تكرار كنم كه مرا بدانها دلبستگى نيست."
اين متن را براى آقاى رضا پسنديده خواندند. او گفت متن بسيار تند است. عين همين حرفها را بزنم؟ گفتم بزنيد. با گفتگو او نيز بر اين باور شد كه بايد بهمين صراحت و قاطعيت حرفها را زد چرا كه ديگر چيزى باقى نمانده است تا از آن دفاع كنيم.
فرداى آن شب، در اواسط روز تلفن كرد. گفت آقا بسيار عصبانى شد، از حرف شما سخت بخشم آمد. گفت: من ديگر نامه او را نمىخوانم.
بايد آماده مىشديم. در كودتاى خزنده، مرحله عزل بكارگردانى آقاى خمينى در ساعات آينده بروى صحنه مىآمد. آخرين صحنهاى بود كه او مىكوشيد مرا رئيس جمهورى متناسب با استبداد فقيه بگرداند و نگهدارد و ما مىكوشيديم او را خمينى پاريس بگردانيم.
ترديدها، از اين ميل شديد مايه مىگرفتند و مايه مىگيرند. روش اولى كه برگزيدم، روش سياوش بود. چه خوب شد كه آنرا تغيير دادم.
روز بعد از رد و بدل شدن اين پيغامها، به بازديد جبههها رفتيم. در مراجعت استاندار ايلام گفت براى شهداى جنگ مراسمى برپاكردهايم اگر موافقت مىكنيد، در آن شركت كنيد. پذيرفتم و رفتيم. تازه بمزار شهدا رسيده بوديم و خانوادههاى آنها بگرد ما حلقه مىشدند كه مينى بوسى توقف كرد و عدهاى حدود 20 تن را پياده كرد هر يك شعارى بگردن آويخته بودند با اين مضمون: "مرگ بر مخالف ولايت فقيه" از شلوارهاى بعضى پيدا بود كه عضو سپاه پاسداران هستند.
بقيه را هم استاندار مىشناخت و مىگفت چماقداران حزب جمهورى هستند. اين عده از آنجا به ايلام مىروند. مردم ايلام به تصور اينكه از شهرشان ديدن مىكنم، به استقبال بيرون مىآيند. با اين عده روبرو مىشوند و آنها را به سختى مىزنند. وقتى اين خبر در كرمانشاه به ما رسيد، يكى از افسران گفت، بايد منتظر ضربهاى از سوى آقاى خمينى باشيد. او ديگر محال است تحمل كند.
دو روز پيش آنطور به شما حمله سخت كرده است و امروز در ايلام انبوه مردم بدون اينكه مطمئن باشند شما به آنجا مىرويد، به استقبال بيرون مىآيند و طرفداران آقاى خمينى را نيز كتك مىزنند! براى آقاى خمينى چه باقى ماند؟ بد كردند او را در مقابل ملت قرار دادند...
چند ساعت بعد، بعد از ساعت يازده شب 20 خرداد 1360 راديو تهران اين جمله را با امضاى آقاى خمينى خواند:
"آقاى ابوالحسن بنى صدر از فرماندهى كل نيروهاى مسلح بركنار شد."
صحنههاى جنگ در ذهنم، شكل گرفتند. روزهاى سخت را بياد آوردم. همه و خود او بيشتر از همه ترسيده بودند. در آن سختىها، قبول مسئوليت كردم. به عشق ميهن و براى نجات ملت و انقلابش تلاشى طاقت شكن بكار بردم. كابوس شكست چنان مهيب بود كه كسى قدم پيش نمىگذاشت. دشمنان گروه ما، همه دوست و غمخوار شده بودند، پى در پى مىآمدند كه برگذشتهها صلوات. ما با تمام قوا پشت سر شما ايستادهايم...
در آن روزهاى سخت، امام جمعه مركز حكومت آقاى خمينى مىگفت و مىنوشت كه ديگر اميدى به نجات اهواز نيست. استاندارش تلگراف مىفرستاد كه اهواز از دست مىرود و با از دست رفتن اهواز، خوزستان از دست مىرود و بااز دست رفتن خوزستان نيمى از مردم از گرسنگى مىميرند. تكليف شرعى را در گفتن اين "واقعيت" به مردم مىدانست!
روزهاى تاريكى از پى مىآمدند. اميد به متوقف كردن دشمن نيز نبود. از نو شيطانهاى مسلمان نماكه روزهاى اول برگذشته صلوات فرستاده بودند و دم از حمايت مىزدند، اينك زمينه چينى مىكردند تا وزنه بزرگ شكست را با تمام قوت بر فرق رئيس جمهورى بكوبند. اين جنگ چه آزمايشگاهى بود. چه خوب "سره را از ناسره" باز شناساند.
تاريخ 24 تيرماه 1360
چه روزهاى تلخى برما مىگذشتند، آنروزها كه پيشارويم، برادرانم بر خاك و خون مىغلطيدند. بدنها كه مىسوختند و ذغال مىشدند. خرمشهرى كه قربانى دخالتهاى ملاتاريا در جنگ شد. هر آخوند بازيگرى جمعى را برداشته و به آنجا برده بود تا قهرمان جنگ بشود. فرماندهى را غير ممكن ساختند تا فاجعه رخ داد. يازده دسته را به آنجا برده بودند. شهر و ارتشيان و سپاهيان و افراد اين گروهها را قربانى كردند. بگمان اينكه قهرمانان جنگ مىگردند. هوا را كه پس ديدند رها كردند و رفتند...
ديدن اين منظرهها را در ذهن خويش نيمه تمام گذاردم و سرتيپ فلاحى و سرتيپ ظهيرنژاد را احضار كردم. درباره اين كار آقاى خمينى با آنها صحبت كردم. به آنها گفتم رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را براى هدفى پذيرفتم. هدف استقلال ميهن و آزادى مردم بود. هدف ايجاد الگوى تازهاى بود. بهررو نه من و نه شما و نه افسران و درجه داران و سربازان، حق نداريم هدف را قربانى كنيم. شما بايد مشغول كار خود باشيد، بكوشيد طرحهاى نظامى را به اجرا بگذاريد و وطن خويش را حفظ كنيد. شما بايد مرا بخاطر ميهن بخواهيد و ميهن را بخاطر رئيس جمهورى نخواهيد. اهل هنر مىدانند كه مساله اول حفظ اثر است...
ساعت شش صبح روز 21 خرداد به فرودگاه كرمانشاه آمده و راهى تهران شديم.
No comments:
Post a Comment