Tuesday, October 18, 2011

خيانت به اميد - نوشته ابوالحسن بنى صدر - قسمت اول

خيانت به اميد
 نوشته ابوالحسن بنى صدر

5 مهر ماه 1360

تاريخ انتشار 1360



مدخل‏

بسم الله الرحمن الرحيم‏
در روزهاى سخت تير و مرداد ماه 1360 كه هر لحظه انتظار ميرفت دستگير شوم و بقتل برسم، بر آن شدم در مقام وصيت به نسل جوان كشور و برسم سپاسگزارى از نقش تعيين كننده زن،پاره ئى موضوع‏هاى ضرور را درباره بازسازى رهبرى استبداد و ضرورت استقامت در برابر آن، خطاب به همسرم، بنويسم.
بر اين باور بودم كه زن هنرمند عرصه زندگانى اجتماعى است، او وقتى آزاد مى‏شود كه خلاقيت خويش را بتمامه در اين عرصه بدست آورد. عصر و زمان گواهى مى‏دهد كه با تمام وجود براى آنكه زن شخصيت و آزادى خويش را بدست آورد كوشيده‏ام و نقش همسر و نزديكان ديگرم در روزهاى تعيين كننده خرداد ماه شاهد درستى نظر و راستى راهى است كه پيموده‏ام. بر اين باور بودم و هستم كه تا وقتى زن آزاد نشود ونقش اجتماعى خويش را بعنوان عامل تحول و رشد بازنجوئيد، نه كشور ما و نه كشورهاى مانند ما روز آزادى و استقلال را نخواهند ديد و به آرزوى رشد نخواهند رسيد. باين دليل و در مقام احترام به زنان كشور كه در انقلاب ايران و در استقامتى كه امروز در برابر بازسازى استبداد مى‏كنند، اثر هنرى عظيمى را مى‏سازند كه ايران آزاد و مستقل و مترقى است، اين كتاب را بعنوان نامه‏اى به همسرم شروع كردم.
وقتى بخش اول به پايان رسيد، راه مهاجرت در پيش گرفتيم و در مهاجرت، بدو دليل در صدد شدم كه وصيت نامه را به كتابى تبديل كنم. كتابى درباره بازسازى استبداد وابسته در ايران. يكى اينكه كتابى از اين نوع در باره انقلاب وجود ندارد و شرح و تحليل تجربه انقلاب مى‏تواند در جهان بكار همه آنهايى بيايد كه مى‏خواهند آزاد گردند. دو ديگر اينكه ممكن است به استقامت نسل امروز كمك رساند و در انتخاب و تصحيح روشهاى مبارزه بكار آيد.
از اينرو بر آن شدم كه امرهاى واقع را در رابطه با يكديگر بزبان درآورم تا كه در اين تحليل، جريان بازسازى استبداد را شرح كنند. روش تاريخ گذارى را از دست ندادم چرا كه مى‏خواستم كتاب بخشى از فعاليت روزمره كسى باشد كه باين افتخار تاريخى نائل آمد كه در دوران سخت‏ترين بحران‏ها، از سوى نسلى كه به بزرگ‏ترين آزمايشهاى انقلابى برخاسته بود، بعنوان نخستين رئيس جمهورى كشور انتخاب گرديد. كه به افتخارى بزرگتر رسيد و آن اينكه در مقام وفادارى به ملت و انقلاب ملت و دفاع از آزادى و استقلال، در كنار نسلى قرار گرفت كه براى بركندن ريشه دوم استبداد چندهزار ساله به استقامتى وصف‏ناپذير برخاست.

به اين ترتيب كتاب كه در جريان مبارزه و روز بروز نوشته مى‏شد، براى نسل امروز و نسل‏هاى آينده بعنوان وسيله كار، بكار مى‏آمد. چرا كه نه تنها بر وقايعى تكيه مى‏كرد كه زير چشم همگان در حال جريان بودند، بلكه چگونگى جريان و سرانجام وقايع، مى‏توانستند محك درستى وصف‏ها و تحليل‏ها بگردند.
امروز كه اين سطور نوشته مى‏شوند، نزديك به يكسال از نوشتن آخرين سطور كتاب مى‏گذرد و جريان وقايع در داخل و خارج كشور در همان مسيرى ادامه يافته است كه كتاب از تحول وقايع بدست داده است. و اين امر، هم دليل صحت امرها و وقايعى است كه شرح شده‏اند و هم دليل درستى و استحكام بناى تحليل است. در حقيقت تحليل، آنهم از تحول اجتماعى به بنايى مى‏ماند كه اگر مصالح آن با دوام و واقعى نباشند، در برابر باد و باران يعنى حوايث دوام نمى‏آورد و فرو مى‏ريزد. اگر در وقايع نگارى بتوان امرها را كم و زياد كرد، در تحليل اين كار شدنى نيست، چرا كه بنا، امرهاى نادرست را بيرون مى‏زند. اميدوارم كه در بيان امرها و وقايع صادق بوده باشم و بهر رو بنايى كه از وصف و تحليل در دسترس مى‏گذارم، در استحكام خويش بايد بر صدق يا كذب امرها و وقايع و مواضع، گواهى پايدار باشد.
با وجود هجوم همه جانبه نيروهاى داخلى و خارجى ارتجاع و استبداد به نسل انقلابى امروز، با وجود روزهاى تلخ گشتارهاو اعدام‏ها، در تحليل جريان بازسازى استبداد، به اين پيش بينى علمى رسيده‏ام كه اين هجوم آخرين تلاش استبداد وابسته براى استقرار مجدد در ايران است و نسل امروز موفق مى‏شود آنرا در هم بشكند. علاوه بر تحليل روابط امرها و عوامل داخلى و خارجى كه مرا به اين خوشبينى رهبر شده است، تاريخ 80 سال اخير كشور ما كه همه تلاطم بوده است و در آن ملت ما بانجام سه انقلاب موفق گشته است، مويد اين خوشبينى است. در حقيقت كشور ما تنهاكشورى در جهان است كه 80 سال را در مبارزه مداوم گذرانده است و در سه نوبت يعنى در مشروطيت و نهضت ملى كردن نفت و سرنگونى نظام سلطنتى، به انقلاب برخاسته است. در جريان اين سه انقلاب، دو ريشه استبداد يعنى ريشه سياى و دينى را كنده است. و نزديك است كه به حاكميت و ولايت دو جريان وابسته بروسيه و غرب پايان ببخشد.
تجربه انقلابى كه نسل جوان و مسئول با استقامتى بى مانند به پيش مى‏برد، در صورت پيروزى يكى از شگرفى‏هاى سراسر تاريخ مى‏گردد: ملتى پيشاروى قواى سلطه گر داخلى و خارجى، برخاسته است. از درون و بيرون روز و شب بر سر او مى‏كوبند اما موفق نمى‏شوند اين سر را خم كنند. پيروزى اين نسل بر دو استبداد ديرين، در فاصله‏اى كوتاه، خود برهان قاطع بر ضرورت گذار به عصر جديدى در تاريخ بشرى است.بحرانى كه جهان امروز را در موج‏هاى خود فروگرفته است، بدون آنكه كشورهاى صنعتى حق رشد را براى كشورهاى زير سلطه برسميت بشناسند و به اين رشد كمك كنند، حل نشدنى نيست. امروز اين نظر در غرب پيدا شده است كه براى رفع بحران اقتصادى بايد بازار فرآورده‏هاى صنعتى را در "جنوب" يعنى كشورهاى زير سلطه توسعه داد. اما اين جنوب با وجود نزديك به 50 ميليارد دلار قرض چگونه بتواند بيشتر بخرد؟ نه، بحران با توسعه بازار حل نمى‏شود. بحران عمومى يعنى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى است و جز با رشد شتاب گير چند ميليارد انسان مستضعف، حل شدنى نيست.

بسيارند كسانى كه نسل امروز را مى‏ترسانند، اما آنها فراتر از نوك بينى خود را نمى‏بينند، چشم انداز عصر جديدى را كه انقلاب و استقامت ملت ما مى‏گشايد نمى‏بينند. اگر استقامت ملت ما به نتيجه بيانجامد كه مى‏انجامد، نسل هنرمند امروز يكى از زيباترين اثرهاى جاودانى را ساخته است، اثرى كه در جريان روزمره حيات همه انسانيت بازتابى پايدار مى‏يابد، بدينقرار استقامت امروز ملت ما كارى بغايت بزرگ و تعيين كننده است. بر اين نسل است كه با همه توان بكوشد و پيروز شود و پيروز مى‏شود.
باز اگر با اطمينان تمام از پيروزى نسل جوان امروز سخن مى‏گويم، نه تنها بدليل نتايجى است كه تحليل بدست داده است، بلكه بخاطر جريان تقابل و تضاد دولت و ملت در تاريخ ايران است. سبب اين تضاد تاريخى، ولايت استبدادى بر مردم بوده است. در حقيقت در جريان تاريخ، تمامى جنبش‏هاى انقلابى، جانبدار مردم سالارى بوده و حكومت هايى كه اينجا و آنجا تشكيل داده‏اند، از اين خصلت، برخوردار بوده‏اند. سه انقلاب پى در پى هشتادسال اخير نيز، تا وقتى كار بر ولايت مردم قرار نگرفت، برپا نشدند در انقلاب مشروطيت، روحانيتى كه در انقلاب شركت جست ولايت را از آن جمهور مردم شمرد، مصدق "نخست وزير شاه و مجلس نبود، نخست وزير مردم بود" و خمينى تاكيد مى‏كرد كه ولايت با جمهور مردم است.
بدينقرار تضاد دولت با ملت، از نظر ملت راه حلى جز انتقال كامل حاكميت به ملت، نمى‏جست. ملت ما اينبار در حل اين تضاد تا حذف رژيم سلطنتى پيش رفت و انتخاب اولين رئيس جمهورى در اوضاع و احوال بحرانى و تهديدهاى داخلى و خارجى، بمعناى اظهار حاكميت از سوى ملت و بمعناى اراده ملت به اعمال حق حاكميت بود. بنابراين، گذشته از آنك انتخاب رئيس جمهورى، اظهار شخصيت ملى است، در مودر ايران نخستين نشانه مشخص انتقال حاكميت بملت بود. اين كتاب گزارش مى‏كند كه با چه صداقتى مى‏كوشيدم ميان وظيفه خويش كه پاسدارى از حاكميت ملت بود و پرهيز از اختلاف با خمينى جمع كنم و تا مى‏توانستم كوشيدم كه او از "خط امام" يعنى بيان عمومى انقلاب بيرون نرود. ملت ما نه تنها شاهد اين كوشش بود، بلكه از سوى خمينى تجاوزى آشكار بحق خود و توهينى تحمل نكردنى به شخصيت خويش مى‏ديد. در حقيقت كودتا برضد رئيس جمهورى منتخب مردم، توهين آشكار به شخصيت ملت است و ملت اين توهين را تحمل نمى‏كند. چنانكه پيش از اين تحمل نكرد. سرنوشت محمدعليشاه و رضاشاه و محمدرضاشاه نمايندگان استبداد سلطنتى و سرنوشت شيخ فضل الله و كاشانى و خمينى بعنوان نمايندگان استبداد دينى، جا براى ترديد نمى‏گذارد كه ملت ما توهين و تحقير را تحمل نمى‏كند و تجاوز به حق، آنهم حق حاكميت خويش را بسختى كيفر بدهد.
بعلت انكار حق ملت بر حاكميت و بعلت توهين به شخصيت ملت و بعلت بستن فضاى انديشه و عمل نسل جوان كشور، رژيم خمينى سرنوشتى جز سقوط ندارد. بر من بود كه بعنوان منتخب مردم، بر حق مردم بهر قيمت پاى بفشرم و چنان كنم كه مبارزه نسل امروز براى استقرار حاكميت مردم به تأخير نيفتد. در اين مقام بر من بود كه پس از توصيف و تحليل عوامل سياسى واقتصادى و اجتماعى و فرهنگى بازسازى استبداد، با صداقت و صراحت اشتباه هايى كه كرده بودم را شرح كنم. اين اشتباه‏ها، اشتباه هايى هستند كه در جريان مبارزه با بازسازى استبداد به آنها پى برديم و در صدد تصحيح آنها برآمديم. نتايج اميد بخش فعاليت‏ها و تصحيح اشتباه‏ها، نيز از علل خوشبينى من به تحول مطلوب در ايران است.
حتى اگر هم دليلى براى خوشبينى وجود نمى‏داشت، نسل مسئول امروز نمى‏بايد گوش به تبليغات عمال سلطه گران و عمله استبداد مى داد. اين تجربه آنقدر بزرگ و تعيين كننده است كه نسل امروز اگر هم در افق اجتماعى جز ياس نبود، بايد آنرا به اميد بدل مى‏ساخت. پيش از اين تجربه چگونه ممكن بود استبداد دينى را شناخت؟ استبدادى كه در ژرفاى ضمير ما لانه كرده و قرنها چهره واقعى خويش را پوشانده بود؟ يونان زدگى كه بنام اسلام، اسلام واقعى رامحو كرده بود و اينك بنام ولايت فقيه چهره كريه خود را نشان مى‏دهد، چسان قابل شناسايى بود؟ سپاس خدا را كه منتخب آن ملت همراه نسل استقامت، در جهتى عمل كرد كه در فرصتى كوتاه، ملت تأخير قرون را در تجربه و شناخت استبداد دينى جبران كرد. بر او هر چه رود، خطى كه طى كرده است، او را در مسير تلاشها و پيروزيهاى نسل امروز و نسل‏هاى آينده قرار مى‏دهد. پيروزى اين نسل كه اميدى در حد ايمان به آن دادر، پوزش اشتباه‏ها و نيز جبران سختى‏ها و خطرهايى است كه بجان پذيرفته است

ابوالحسن بنى صدر


بخش اول

 درباره سه اسلحه انقلاب

 همسرم:
      در اين بخش سؤالهايى را برايت شرح مى‏دهم كه در روزهاى بعد از بيستم خرداد برايم طرح مى‏شدند. چه بايد كرد؟ ترديدها و تصميم‏ها از پى يكديگر مى‏آمدند. انقلاب سه اسلحه داشت: بيان، خودجوشى و رهبرى. اسلحه‏ها، اسلحه‏هاى صلح بزرگ بودند كه جامعه را از تضاد به توحيد، و از غم به شادى، از نااميدى به اميد، از تقليد به ابتكار، از اسارت به آزادى، از واماندگى به رشد مى‏بردند.
      اينك اين اسلحه‏ها را از ما مى‏گرفتند. چه بايد مى‏كرديم؟
 به آدمهايى مى‏مانديم كه بر بامى نه راه پس مى‏يابند و نه راه پيش. در برابر آقاى خمينى بايد ايستاد يا نبايد ايستاد؟ تا كجا بايد ايستاد؟ اين برخوردها اگر پاى ابر قدرتها و ايادى آنها را به ميان آورد چه بايد كرد؟
      و چرا آقاى خمينى به اين راه رفت؟ در طرز فكر او چه مايه هايى براى انحراف وجود دارند؟ كار ما در مبارزه بزرگ زمان با ايدئولوژيهاى استبداد، از كارهاى بزرگ زمان ما نيست؟ اگر بدنبال اسطوره استبداد سياسى كه شكست، اين نسل اسطوره استبداد دينى را نيز بكشند، ما نخستين انقلابى نيستيم كه استبداد بعد از انقلاب را هنوز شكل قطعى نگرفته، از پيش پا برمى داريم؟ بر عهده نسل ما نيست كه نسل بت شكن بگردد؟ نبايد عصر نو را آغاز كنيم، عصر رهايى از اسطوره‏هاى قدرت؟
     
      در اين بخش اين پرسش‏ها را در ميان می‏گذارم و مى‏كوشم پاسخ‏ها را از تجربه انقلاب بجويم.








  فصل اول

  از ترديد تا تصميم‏

      در اين فصل از پيوندى كه بريد حرف مى‏زنم: از تصميمى كه ديگر شد، و استقامتى كه بصورت ديگر ادامه يافت و بايد ادامه بيابد. صحنه‏هاى واپسين را شرح مى‏كنم و مى‏كوشم چگونگى تغيير كردن تصميم و قطعى شدن تصميم تازه را شرح كنم.
      شرح مى‏كنم چگونه آنچه را حقيقت مى‏پنداشتم، مجاز گرديد. از فكر راهنماى آقاى خمينى و تغييرش حرف مى‏زنم. تغييرى كه باور كرده بودم و حقيقت پيدا نكرد!
      از بيان انقلاب و خود جوشى مردم و اثر تغيير فكر آقاى خمينى و ملاتاريا حرف مى‏زنم. اين پرسش را در ميان مى‏گذارم كه چرا آقاى خمينى ندانست با سانسور، بيان انقلاب را از ميان مى‏برد، خودجوشى پر اميد مردم را از ميان مى‏برد و خود را بعنوان رهبر نفى مى‏كند؟
      مى‏كوشم از وراى واپسين ديدارم با او و صحنه آخرين كودتاى خزنده شرح كنم كه او چسان از مردم جدا مى‏شد تا برآنها حاكم مستبد گردد.
      با اينهمه نه او و نه من نمى‏خواستيم يكديگر را از دست بدهيم. او مى‏خواست مرا به تسليم وادارد و رئيس جمهورى سر به زيرى نگاهدارد و من مى‏كوشيدم او را به ميان انقلاب بازكشانم و سه اسلحه انقلاب را از نو بسازم. كارآمدتر، تا اين هنگام هيچيك موفق نشده بوديم.
      عمل جراحى ضرورت پيدا كرده بود. اين عمل جراحى بسيار دردناك بود. به هيچ رو نمى‏خواستيم به آن تن دهم اما او كار را آسان كرد. بار ديگر پاى آمريكا را بميان كشيد. هنوز امريكا تعيين كننده اصلى تحول سياسى در ايران بود. رهبر انقلاب، اينك اسطوره استبداد مذهبى مى‏شد. اسطوره‏اى كه مى‏شكست.



 تاريخ‏22 تيرماه 1360


 1- تصميمى كه ديگر شد!

 عذرا، همسر شجاع،
      اينروزها بسيار بياد تو هستم. بياد نورى هستم كه در تاريكى ذهنم درخشيد. اين نور چگونه نورى بود؟ در داستانها بسيار خوانده‏ام كه در لحظه‏هاى نااميدى، ناگهان اميدى چون نور مى‏زند. اما اين نور ذهنى است. روشنايى كوتاهى است كه راهى را نشان مى‏دهد و تو واقعيتى هست، انسانى هستى كه در يك زمان تعيين كننده، نقشى تعيين كننده ايفا كرده‏اى. براستى معلوم كردى كه زن هنر آفريدگار و هنرمند دوران ساز است.
      آنروز كه از كرمانشاه باز مى‏گشتم در اين فكر بودم كه باز بايد دلدارى بدهم. مساله از دست دادن رياست جمهورى و زندان و محكوميت را در ذهن خود حل كرده بودم. اما راه حلى براى زن و فرزندان و خواهران و برادران و كسان و دوستان پيدا نكرده بودم. من بايد آنها را دلدارى مى‏دادم يا آنها مرا؟ و بعنوان دلدارى چه بايد مى‏گفتم؟ و سختى هايى را كه تنها بدليل نسبت با رئيس جمهورى بايد تحمل مى‏كردند، چگونه تسلى مى‏دادم؟ خود چاره‏اى جز انتخابى كه عقيده مرا بر آن مى‏داشت، نداشتم. اما شما و كسان و ياران چرا بايد تاوان مرا بدهيد؟...
      درمن، روحيه سياوش بود. قربانى شدن را مى‏پذيرفتم. يعنى بهتر است بگويم پذيرفته بودم. بخانه كه آمدم، بجايى آمدم كه هم محل سكونت ما بود و هم محل كار رئيس جمهورى و تو زندانش مى‏خواندى، چرا كه اغلب مجبور بودى در يك اطاق نيمه تاريك محبوس باشى، همانجا كه امام جمعه دروغ زن مركز جمهورى اسلامى، كاخ پر از تزئينات خواند. قيافه تو پر از تصميم بود، پر از پرخاشگرى بود. قيافه مادر دليرى بود كه مى‏خواهند فرزندش را از دستش بيرون آورند و او استقامت مى‏كند. قيافه مقاومت كننده پراميدى بود كه ناممكن را ممكن مى‏شمارد، قيافه زن بود. قيافه هنرمندى كه در حال ايجاد هنر بزرگى است: ناممكن بزرگى را داشتى ممكن بزرگى مى‏ساختى.
      تو خود مى‏دانستى كه ناممكن را ممكن مى‏كنى؟ جواب تو به اين سئوال هرچه باشد، با قيافه‏اى كه از تو ديدم و با سخنانى كه از تو و دوستان شنيدم، تصميم عوض شد. تصميم گرفتم رستم بگردم و نگذارم بدستم بند بگذارند. اين تغيير تصميم سبب شد كه در آئينه قيافه تو، خطوط آينده را ببينم. در اين قيافه جز زيبايى و بزرگى و شجاعت و اميد، نمى‏خواندم.

      پيش از آنكه زبان بگشايى و از انتظار مردم حرف بزنى كه مى‏خواهند رئيس جمهورى منتخبشان استقامت كند، قيافه تو حرفها را زده بود. در آن بهت و ترديد و ابهام نيز نبود. ظاهر باطنى بود كه در آن مشكل حل شده است و راه حل پيدا شده است. نه ابهام، نه ترديد، نه اضطراب نسبت به عواقب آن وجود ندارد. اين قيافه، ذهن تاريك مرا روشن مى‏ساخت. قيافه‏اى بود كه در سخت‏ترين لحظه‏ها، مرا نه تنها دلدارى مى‏داد بلكه تصميم را تغيير مى‏داد، قيافه تو، سخنان تو و دوستانم كارى را كه بايدكردند، تصميم به استقامت گرفتم و اينك نيز سرشار از اميدم.
      آنچه در قيافه تو مى‏خواندم، حالتى گذرا نبود. تصميم ايران جوان بود كه در همه چهره‏ها علائم خويش را نقش مى‏كرد. رفتار شجاعانه كه از آنروز بدينسون از خود نشان ميدهى گواه برآنست كه نسل امروز نمى‏خواهد آن انقلاب زيبا و اصيل را اينسان آسان از دست بدهد و از نو به استبداد زير سلطه گردن نهد. از اينرو روزى كه شنيدم دستگير و زندانى شده‏اى ناراحت نشدم. زيرا كه باورم اينست كه با وجود آن تصميم، با وجود آن اصرار كه در تو و زنان امروز ايران پديد آمده است، حادثه فرصتهايى هستند براى بروز روح آزادگى و دليرى و هوش و تدبير و استقامت تحقير شده زن!
      بدينقرار نه تنها بعنوان همسر به تو مفتخرم و بعنوان رئيس جمهورى از تو سپاسگزارم بلكه بلحاظ اثرى كه از اين استقامت برجا مى‏ماند، كار تو يك اثر تاريخى ماندنى است. اما ارزش انسان در اين نيست كه تاريخ از او ياد كند، در نوع تاثير او در جريان تاريخ بسوى رشد و آزادى است. از ديدگاه من، ارزش انسان در راه گشايى به سوى خدا، به توحيد، به رهايى از هرگونه حاكميت زور است. اينست آن جريانى كه اگر آدمى در آن قرار گرفت و در پيمودن راه استقامت كرد، سختى‏ها همه خواستنى و لذت بخش مى‏شوند.
      فكرش را بكن! با تمام توان مى‏كوشيدم اين روحانى پير، معنويتى بى لك و پاك از هر آلودگى بماند. با چه تلاشى و با چه اخلاصى و با چه سماجتى مى‏كوشيدم بر دامن او گرد نيز ننشيند. و او چگونه كوشيد قيافه پاك مرا با خشونت و بى رحمى لجن آلود سازد. نمى‏دانم تاريخ اين صحنه‏ها را چگونه تصوير خواهد كرد:
 سياوش نمى‏خواست به هوس زن پدر خويش تسليم گردد. حاضر نشد همبستر او گردد و از سوى او متهم شد. پدر او، كيكاوس شاه نابخرد از فرزند بيگناه خواست از ميان آتش بگذرد و پاكدامنى خود را ثابت كند. سياوش چنين كرد. بيگناهى او ثابت شد. اما بى مهرى پدر ادامه يافت. سياوش راهى توران شد و سروكارش با افراسياب افتاد. كه شاهى القاءپذير و كينه توز و دشمن ايران بود. او را برضد سياوش برانگيختند و دستور داد سر سياوش را بر تشت طلائى بريدند... در قضاوت، كار تاريخ آسان است. چه در رابطه با كاووس  و چه در رابطه با افراسياب، حق را به او مى‏دهد.
      حسين (ع) آزاده‏ترين آزادگان، رو در روى يزيد ايستاد. مردم آن زمان و تاريخ دچار سردرگمى نمى‏شدند. يزيد ستم و حسين عدل بودند. ميان مصدق و شاه، باز داورى بسيار آسان بود. همه حق را به مصدق دادند. تاريخ نيز چنين كرد. اماميان بنى صدر و خمينى تشخيص حق آسان نيست. اگر فرض كنيم با كارهايى كه بدستور او انجام مى‏گيرند و قرائن حكايت مى‏كنند كه ادامه مى‏يابند و گسترش مى‏پذيرند، با اعدام‏هاى نوجوانان پسر و دختر، با كشتارها، با صحنه‏هاى تلويزيونى كه در شخصيت كشى، روشهاى رژيم شاه را كهنه كرده‏اند، با فقر و فلج اقتصادى، با جنگ و بدتر از همه توهين بملت و رأى او و ويران كردن معنويت انقلاب او، تشخيص آسان مى‏شود، تصديق نمى‏كنى كه تاريخ مرا مظلوم‏تر خواهد يافت؟
      قضاوت تاريخ هر چه باشد، در اين لحظات نسبت به سرنوشت خويش احساس تلخ ندارم. دلم شاد است. پر از شادى است چرا كه از عقيده جدا نشدم و بخاطر دفاع از استقلال و آزادى و اسلام، اسلام رشد، اسلام محبت، اسلام آزادى، اسلام دفاع از حق محرومان، اسلام اميد، اسلام ضد زور، اسلام ضد اسلام ارسطو زده كه بر استبداد فقيه بنا گرفت و همه خشونت و جنايت از آب درآمد. بخاطر اين اسلام، اين آزادى همه جانبه، با تمام توان كوشيده‏ام و همه خطرها را پذيرفته‏ام.


 همسر خوش انديش‏
      مى‏دانم وقتى اين سطور را مى‏خوانى، سرزنش را آغاز مى‏كنى و مى‏گويى! از همان ديدار اول با خمينى كه بازگشتم بتو نگفتم از اين قيافه معنويتى مشهود نيست؟ نگفتم هر چه هست خشونت است. مى‏كوشد قيافه‏اى معنوى بخود بگيرد اما با ناشيگرى، كمى دقت به آدمى امكان مى‏دهد بفهمد خشونتى است كه زور مى‏زند خود را بپوشاند اما گوش نكردى تا آمد آنچه بر سر تو و همه مردم آمد!
 وقتى به شرح اشتباه‏هاى خود رسيدم به اين امر كه ما خود را درباره آقاى خمينى سانسور مى‏كرديم باز مى‏گردم. در اينجا تصديق مى‏كنم كه راست مى‏گويى، تو اين حرفهاها را زدى و هر بار هم كه او قولى را زير پا مى‏گذاشت، مى‏گفتى، نگفتم اين آدم اهل رياست و فريب مى‏دهد؟ و راست است كه در پاسخ تو و ديگرانى كه جانب تو را مى‏گرفتند، مى‏كوشيدم و مجنون وار تا كه لكه‏ها را از قيافه او پاك كنم. اما در درونم طوفان بود. به كسى مى‏ماندم كه اوراق حيات او را پيشارويش ورق به ورق بباد بدهند.
      اين درد بزرگ و بزرگترمى شد. آنوقت بزرگتر مى‏شد كه مى‏ديدم او درد مرا نمى‏فهمد. پندارى جز قدرت‏طلبى واقعيتى وجود ندارد و او در اختلاف با گروه قدرت طلب تنها از نظر ميزان قدرتى كه در دست "روحانيت" بايد باشد، نظر مى‏كرد. گاه اميد و گاه بيم مى‏داد كه رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را از دست نخواهى داد اگر.... و يا از دست خواهى داد اگر... " فكر قدرت و عناوين معرف آن، چنان ذهن او و كسان او را تسخير كرده بود كه تلاشهايم براى آنكه درد كشور را بفهمد و بداند كه كشور و انقلاب دارند قربانى قدرت‏طلبى ملاتاريا مى‏شوند، بى حاصل ماند.
      در اين فكر بودم و هستم كه اين جهان گرفتار بدترين خشونت‏ها، پست‏ترين خشونت‏ها است. هرچه حاكم است، ماديت خشن است، اين جهان بايد بر محور معنويتى نو و خالص، از خشونت ويرانگر رها گردد. اين معنويت كه انقلاب ما به ارمغان آورده است، بايد در قيافه‏اى معنوى، قيافه مردى روحانى و در روشهاى او خود را بگونه‏اى پايدار نشان بدهد. تاريخ در مسيرى نو بيفتد، در مسير رهايى انسان از ماديت كور و خشن بيفتد. مى‏كوشيدم او را به اين افق بكشانم. به بزرگى‏هاى بى پايان بكشانم. او مظهر همه ارزشهاى والائى بگردد كه انسانهاى همه دورانها با كوشش هايشان ايجاد كردند و با ايثارهايشان از آنها پاسدارى كرده‏اند، و او با لجاجت از روى نهادن به اين افق‏ها خوددارى مى‏كرد. به لجه‏ها مى‏رفت و مى‏خواست همه را با خود غرق كند. براه اين درماندگى همه جانبه و اين ماديت پست و قساوت بى مانند مى‏رفت و با چه شتابى!
      مى‏خواست مرا وسيله همين قصابى‏ها بكند كه اينك شخص خودش سرپرستى مى‏كند، اين روزها كه ماشين اعدام دختران 12 ساله و نوجوانان 12 تا 16 ساله با سرعت بگردش درآمده است، بر من بسيار سخت مى‏گذرند. به اين زودى، دژخيم‏ها از نهان گاه‏ها بيرون آمده‏اند و پيشاروى ملتى كه انقلاب كرده است، اسلام و آزادى و معنويت و اميد را "ذبح شرعى" مى‏كنند!!
      گمان نمى‏كنى كه بهاى جان در ازاء قصاب نشدن آقاى خمينى، بهاى كمى بود كه آماده بودم بپردازم؟ گمان نمى‏كنى كشته شدن و نديدن، بهتر از ماندن و ديدن اين سقوط بود؟ پاسخ تو معلوم است. گفتى بايد از وهم بدر آمد و استقامت كرد. راست است، بهتر بود كه جامعه ما و نه يك شخص، آئينه معنويت انقلاب خويش مى‏گشتند.



      2- مجاز و حقيقت:

      ايران ميهن كهنسال ما، سرزمين جنبش‏ها و انقلابهاست. در دوران اسلامى نيز همه گونه جنبش و انقلاب بخود ديده است. اين جنبش‏ها شعارها و علامتهاى گوناگون مى‏داشتند و هر يك مدتى حكومت خويش را برقرار ساخته و از ميان رفته‏اند و آنچه از ميراثشان ماندنى بوده است، در جريان تاريخ از نسلى به نسلى منتقل شده است، در اين كشور، سپيدجامگان، سبزجامگان، سرخ جامگان سياه جامگان و... انقلاب بپا داشته‏اند و در بوته آزمايشى بى سابقه در تاريخ ايران است. در دوران اسلامى، روحانيت هيچگاه بحكومت نرسيده است و جاى شگفتى دارد كه چگونه مردم ما اين رنگش را امتحان نكرده بودند.
      و ميدانى كه در نظر ما، هر دوازده امام معصومند. يعنى عملشان عين عقيده شان است. نايب اين امام، نزديكترين انسانها به اين الگو است. عالم‏ترين عالمان، پرهيزكارترين پرهيزكاران و عادل‏ترين عادلان و... است.
 او نيز همانند امام، فكر و عملش يكى است. به عقيده‏اى كه اظهار مى‏كند، عمل مى‏كند. همانند على عقيده را قربانى حكومت كردن نمى‏كند. سازش‏ناپذير است. وارد اين بحث نمى‏شوم كه در سرزمين انقلاب خيزما، تلخى ديرپاى انحرافها، چه اندازه در آراستن اين شرائط براى رهبرى مؤثر بوده‏اند. اينرا مى‏گويم كه انقلاب ايران به رهبرى بااين ويژه گيها نياز داشت و دارد. تو مى‏دانى كه از بسيارى فريبكاريها، مردم ما، مردمى سخت دير باورند. بسيار دير اعتماد پيدا مى‏كنند. نمى‏بينى كه مراجع تقليد همه سنى بين 70 تا 80 سال و بيشتر دارند؟ سنى كه بقول خودشان در آن وسوسه قدرت سخت بر آدمى چيره مى‏شود  بسيار مشكل است از امتحان سالم بدر آمدن و خبيث نشدن! يكى از روحانيان بسيار شوخ طبع، روزى با پدرم صحبت مى‏داشت. مى‏گفت از كار مردم در عجبم، تا ماها كرو كور و خميده نشويم، بمرجعيت قبولمان نمى‏كنند. وقتى هم از زور پيرى دولا و كر و كور مى‏شويم ديگر كارى از ما ساخته نمى‏شود. و پدرم پاسخ مى‏داد: مردم از خير كار ما گذشته‏اند، به همين قانعند كه نتوانيم كارى بكنيم. اين مردم بيش از همه چيز احتياج دارند كه اعتماد بكنند. مقامى باشد، كسى باشد بتوانند به او اعتماد بكنند. گير نياورده‏اند، به كر و كور و خميده روى آورده‏اند. مى‏گويند اينها عمر را بسر آورده‏اند. اگر كارى نكرده‏اند، فساد هم نكرده‏اند.
      وقتى آقاى خمينى، در برابر شاه ايستاد، مثل اين بود كه دنيا را به ما داده باشند، او هنوز مرجعى كه مقبوليت عامه داشته باشد، نشده بود. قاطعيتش سخت ما را پسند افتاده بود اما فكرش نه. اينها را در جاى خود شرح خواهم داد. بهر رو از لحاظ ما مساله اصلى ريشه كن كردن استبداد زير سلطه پهلوى‏ها بود. قلم‏ها و زبانها بكار افتادند. روشنفكران و همه آنها با هر طرز فكر، طى 20 سال كوشش نه تنها او را به عنوان مرجع عام به سلسله مراتب روحانى تحميل كردند، بلكه به او شخصيتى جهانى بخشيدند. وقتى به فرانسه آمد دنيا او را مى‏شناخت.
      به شرحى كه خواهى خواند، به پيشنهاد من، درباره حكومت اسلامى درس گفت. اين درس را در كتابى تحت عنوان حكومت اسلامى چاپ كردند. تو خود در ترجمه اين كتاب به فرانسه شركت كردى. وقتى به حرفهاى نپذيرفتنى و يا خشونت هايى كه وعده مى‏داد، مى‏رسيدى از پاريس تلفن مى‏كردى كه اين حرفها را هم ترجمه كنم؟ مردم دنيا چه خواهند گفت؟ نكند بخواهد اين حرفها را اجرا كند؟ و من پاسخ مى‏دادم: اين حرفهاى يازده سال پيش است، از اين حرفها دست برداشت، نادرستيشان را پذيرفت در پاريس حرفهاى ديگر زد. از اتفاق خوب است مردم دنيا مى‏بينند كه او اينك بنيانگذار يك جمهورى است كه در آن ولايت با جمهور مردم است.
      بدينقرار، تفكر سياسى او از يونان قديم مى‏آمد: اكثريت قريب باتفاق مردم مثل گوسفند هستند و اقليتى با استعداد براى ولايت گله انسانها خلق شده‏اند و بايد آنها را اداره كنند. دو نوع حكومت بيشتر متصور نيست: حكومت عدل مذهبى و حكومت ستم غير مذهبى و هر دو استبدادى هستند. يكى استبداد صالح است و ديگرى استبداد ظالم. گذرا بگويم وقتى مى‏شنيدند كه ماركسيستها هم حكومت را استبدادى مى‏دانند و به استبداد بورژوازى و استبداد پرولتاريا قائلند، اين نتيجه را مى‏گرفتند كه حكومت دمكراسى واقعيت ندارد و آزاديهايى كه داده انده همان بى بند و باريها هستند كه وجودشان مخالف آزادى واقعى است. بياد بياور كه طى اين دو سال و نيم، هربار كه از ضرورت آزاديها حرف زده‏ام، پاسخ ملاتاريا اين بوده است كه اينها مى‏خواهند جامعه ما بى بند وبار بشود، وقتى به فرهنگ انقلاب و فرهنگ ضد انقلاب رسيدم به اين مطالب باز مى‏گردم.
      همانطور كه ميدانى تلاش براى تغيير اين طرز فكر را از سال 1350 شروع كردم. و وقتى در پاريس آقاى خمينى نظر خويش را درباره ولايت فقيه تغيير داد و ولايت را از آن جمهور مردم شناخت. سخت شاد بوديم. آقاى دكتر ح.م اول كس بود كه متوجه اين تغيير موضع شد و تبريك گفت. با توجه بوصفى كه از مرجع كردم، بديهى بود كه بخاطر ما خطور نكند كه آقاى خمينى اين حرفها را محض مصلحت و پيشبرد مقاصد خويش مى‏زند و وقتى بحكومت برسد، كارى را مى‏كند كه كرد. ما خود او رابهترين تضمين‏ها براى به اجرا درآوردن بيان انقلاب مى‏شمريم. مگر نمى‏گوييم اگر پس از مرگ پيامبر على‏ها از پى هم حكومت مى‏كردند، دنيا همه عدل مى‏شد و مى‏ماند؟

      روزهاى پاريس را بياد بياور. چه آنها كه در خارج مقيم بودند و چه آنها كه از ايران مى‏آمدند و از همه گروه‏ها و گرايش‏ها بودند، يك حرف مشترك يك اميد مشترك داشتند: باوجود آقاى خمينى، اميد قطعى مى‏رود كه بيان انقلاب به اجرا درآيد. اما اين باور مجاز از آب درآمد، حقيقت ديگر بود. چه تلاشى مى‏كردم كه حكومت مرجع تقليد، غير از حقيقت تلخى بشود كه شد.

      3 - بيان و خودجوشى:

      بگذار جريان را از آخرين صحنه شروع كنم. هنوز تا اين زمان نه از وهم بيرون آمده بودم و نه اميد باخته بودم. پس از آنهم تا پايان روزها، دلم پر از خيال است كه راهى پيدا شود و خمينى، خمينى پاريس بگردد.
      دكتر بهزادنيا بدفتر رياست جمهورى تلفن كرده بود كه: امام امروز صحبت كرده است. رئيس جمهورى را تائيد نموده است. خبر را راست نيافتم. بنظرم نرسيد آخرين ضربه‏ها را به آزاديها بدون نظر او وارد كنند و او اينك به تائيد رئيس جمهورى برخاسته باشد كه به تحديد آزاديها هر روز حمله مى‏برد. ساعت دو بعد از ظهر راديو سخنان او را كه ناسزا و تهديد بود، منتشر ساخت. تو بدرون اطاق آمدى و گفتى: جانزنى‏ها، هر چه مى‏شود بشود، بايست. در همدان و در خانه برادر تو بوديم، دوشنبه 18 خرداد بود.
      در واقع كار ديگرى نيز نمى‏توانستم بكنم. آنروز كه به قم رفتم تا با او درباره رياست جمهورى صحبت كنم، به او گفتم، خطرها كه ايران را تهديد مى‏كنند، بسيارند و گمانم اين است كه دلى چون دريا مى‏خواهد تا آدمى از خطرها نترسد و خويشتن را در ميان آتش و خون افكند، در ميان بحرانهايى بيفكند كه از آتش سوزان ترند، بكوشد و بجان، باشد كه كشور را برهاند. با توجه بوضعى كه درآنيم، با توجه به اينكه شما كسى نيستيد كه به قانون اساسى مقيد بمانيد، بهتر است اجراى قانون اساسى را به تاخير بياندازيد و بجايش شوراى انقلاب را با قبول نمايندگان گرايش‏هاى اسلامى در آن، تقويت كنيد. آنروز كه بحرانهاى بزرگ را از سر گذرانديم، به اجراى قانون اساسى مى‏پردازيم. مى‏دانم كه در صورت انجام انتخابات رياست جمهورى انتخاب مى‏شوم، اما در مصلحت كشور از شما باصرار مى‏خواهم انتخابات را انجام ندهيد. و اگر بهيچرو نمى‏پذيريد، آماده فدا شدن هستم. به او گفتم هر كس اندكى واقع بين باشد مى‏داند كه در اين اوضاع، براى كسى كه مى‏داند وضع تا كجا خطرناك است، نامزد رياست جمهورى شدن، ايثار است و براى كسى كه نمى‏داند، جنون جاه‏طلبى است. اميدوارم كه در ارزيابى خطرها و بحرآنها اشتباه كرده باشم. اما در چشم انداز سياسى ايران جز جنگ و محاصره اقتصادى، انزواى سياسى، بحرانهاى سخت سياسى و اقتصادى نمى‏بينم. اينها را مى‏بينم و سخت نگران سرنوشت كشورم، با توجه به پيش بينى اى كه مى‏كنم. قبول خطر مى‏كنم و نه قبول مقام.
      پرسيد: مى‏خواهيد بمردم بگوئيد ايران را محاصره اقتصادى و فقر و جنگ و چه و چه تهديد مى‏كند و به اين علت شما خود را نامزد رياست جمهورى مى‏كنيد؟ اين حرفها مردم را متوحش و مأيوس مى‏كنند. به او گفتم: اما من آينده را اينطور مى‏بينم، گفت: اينطور نمى‏شود. من پيش بينى‏هاى خود را با مردم در ميان گذاشتم و تحت چهار عنوان برنامه خود را شرح كردم: معنويت، استقلال و تماميت ارضى ايران، امنيت و اقتصاد. به اين گفتگو در جاى خود باز مى‏گردم.
      امروز بر سر كشور ما همه آن بلاها آمده‏اند و همه را از راه تحريك آقاى خمينى و برانگيختن وى به عكس العمل‏ها بوجود آورده‏اند. و امروز مرحله بركنارى رئيس جمهورى را نيز بدست او به انجام مى‏برند و باز بدست او كشور را در بحرانهاى تازه‏اى فرو مى‏برند و خدا مى‏داند كه اين بحران‏ها كشور را به چه روزى خواهند انداخت.
      روز پيش از ايراد سخنان ناسزا و تهديد آقاى خمينى، روزنامه‏ها را تعطيل كرده بودند. يكى دو هفته پيش از آن خود او با عصبانيت گفته بود كه اين روزنامه‏ها را خواهد بست. بنابراين روشن بود كه اينكار را با موافقت او كرده‏اند. تو مى‏دانى كه بهنگام مطالعه تاريخ انقلاب‏ها، خود مرا با امرى روبرو مى‏يافتم كه هربار واقع شده است. و از درون انقلاب، واقعيت پيشين با شكلى نو، سربرآورده است. پندارى ساخت‏هاى پيشين تحمل تمركز و انباشت قدرت را نمى‏آورده‏اند و انقلاب براى آن روى مى‏داده است تا ساخت‏هاى جامعه را با تمركز و انباشت بيشتر قدرت مناسب گرداند. همواره يك سئوال در نظرم طرح مى‏شد: چه بايد كرد كه انقلاب به ضد انقلاب با اشكال جديد بدل نگردد؟ مى‏كوشيدم ضعف‏ها و خطاها را بيابم و راهى براى بيرون رفتن از بن بست همه انقلاب‏ها پيدا كنم. در جريان انقلاب و پيش از آن در اين باره بسيار نوشته‏ام. مبارزه با سانسورها را يكى از مؤثرترين كارها براى جلوگيرى از بازسازى استبداد يافته‏ام و تجربه دوران انقلاب مرا در اين نظر راسخ‏تر مى‏ساخت.
      آدمهاى حقيرى هستند كه در آئينه كوچك ذهن خود، تصويرى را كه مى‏خواهند از آدمى مى‏سازند. آنها را بحال و كار خودشان مى‏گذارم. با تو و نسل امروز از يك تجربه بسيار بزرگ حرف مى‏زنم. مى‏گويم ما بكار پيروزگرداندن يك تجربه بوديم. اين تجربه را بشناسيد و كارهاى هر كس را در رابطه با آن ارزيابى كنيد و بنوبه خود بكوشيد اشتباه‏ها را تكرار نكنيد تا بلكه موفق بگشودن اين گره كور تاريخ بگرديم.

      بهررو، درگير جنگ بوديم: جنگ اقتصادى كه امريكا برضد ايران: براه انداخته بود و تجاوز عراق و جنگ با طرز فكر استبدادى. برما اين جنگ‏هاى طاقت شكن تحميل شده بودند. از درو ديوار بلا مى‏باريد. مى‏دانستم كه انقلابهاى ديگر را هم بدينسان به ضد انقلاب بدل ساخته‏اند. هربار بدين عنوان كه خطر خارجى مقدم است، دست آوردهاى انقلاب را در قلمرو داخلى، بباد داده‏اند: آزاديها را از ميان برده ا ند. بر سر طبقه‏هاى محروم جامعه كوبيده‏اند و تغييرها را در ساخت‏هاى جامعه غير ممكن ساخته‏اند. اينست كه تا مى‏توانستم در برابر تمايل به استبداد به بهانه "خطر امريكا" مقاومت مى‏كردم. بيشتر از اين به جنگ ايدئولوژيك، به مبارزه با ايدئولوژى استبداد تقدم مى‏دادم.
      چند نوبت در مصاحبه‏ها با خبرنگاران داخلى و خارجى گفته‏ام كه اين نخستين بار در تاريخ است كه كشورى در دو جنگ اقتصادى و نظامى است، اما مسئول جنگ نه تنها تقاضاى حالت فوق العاده و برقرارى سانسور را نمى‏كند، بلكه با اصرار تمام از آزادى‏ها، بخصوص آزادى مطبوعات دفاع مى‏كند. اين رفتار، كارى تاريخى است كه بروزگاران مى‏ماند. اما بخاطر برجا گذاشتن اثر ماندنى نبود كه چنين مى‏كردم بلكه بخاطر اثر بزرگتر يعنى خود انقلاب بود. مى‏كوشيدم انقلاب، انقلاب بماند و نسل جوان امروز با همان شتابى كه رژيم شاه را سرنگون ساخت، رشد كند و الگوى تازه‏اى از جامعه آزاد به بشر و آيندگان عرضه كند.
      در اين باره‏ها با آقاى خمينى و اعضاى شوراى انقلاب بسيار بحث و گفتگو كرده‏ام اين گفتگوها را هربار مناسبت اقتضا كند مى‏آورم. در اينجا مناسب آنست كه گفتگوهايمان را درباره بيان و ضرورت آزادى آن بياورم.
      نظر او كه هيچگاه نيز تغيير نداد، اين بود كه زبانها و قلم‏ها تحريك مى‏كنند و ضررشان بيشتر از نفعشان است. به همان طرز فكر كه داشت بازگشته بود. مى‏پنداشت تنها موافق‏هاى صد در صد حق دارند بگويند و بنويسند تا جامعه از راه اسلام منحرف نشود. درباره سانسور كاملا دو نظر متضاد مى‏داشتيم. او معتقد بود كه به مخالف  نبايد مجال حرف و نوشتن داد و نبايد گذاشت حرف و عملى انجام بگيرد كه با اسلام سازگار نباشد. با اسلام او البته. و مى‏دانى كه او نمى‏تواند مرا تكذيب كند چرا اين نظر خود را بعمل درآورده است.
     مى‏كوشيدم برايش استدلال كنم كه انقلاب ما، آزمايشگاهى است كه در آن اسلحه‏هاى گوناگون آزموده شده‏اند. بركشور ما رژيمى حكومت مى‏كرد كه قدرتهاى جهانى را نيز پشت سر داشت اين رژيم به همه اسلحه‏ها مجهز بود. ما با قدرت جهانى حاكم در ميهن خود روبروبوديم و بااسلحه بيان او را از پاى درآورديم. ابزار ما در اين انقلاب، بيان بود و خودجوشى. بيان ميليون‏ها و ميليون‏ها انسان را بحركت درآورد و اين امواج عظيم رژيم شاه را در كام خود فرو بردند. سانسور ما را از بيان و در نتيجه از خودجوشى مردم، از سازماندهى خودجوش مردم محروم مى‏كند. به شما دروغ مى‏گويند. شما را به اشتباه مى‏اندازند. تحريك‏ها هرچه مضر باشند، هزار يك ضرر محروميت از اين دو اسلحه را ندارند.
      به او گفتم وقتى دامنه سانسور گسترش مى‏يابد، معنايى جز اين نمى‏دهد كه از درستى بيان خود ديگر مطمئن نيستيم و بيان مخالفان را درست مى‏دانيم و مى‏ترسيم با همان اسلحه‏اى كه رژيم شاه را از پاى درآورده‏ايم، خود ما را از پاى درآورند. اين اقرار به نادرستى و نارسائى بيان، ما را از پاى درمى آورد. سانسور اسلحه‏اى است كه بجاى دشمن خود ما را نابود مى‏كند. سانسور مخالف قول قرآن است كه با صراحت مى‏گويد:

      بشارت باد آن بندگان مرا كه قول‏ها را مى‏شنوند و از بهترينش پيروى مى‏كنند. و نيز خلاف قول خود شما درباره آزادى مطبوعات است. مگر بارها بر ضرورت اين آزادى تاكيد نكرده‏ايد و مگر نگفتيد كه در جمهورى اسلامى بنا بر بحث آزاد است؟


      پاسخ او اين بود كه منظور از "قول‏ها" قول‏هاى مسلمانهاى تمام عيار است. هر قولى را با هر قولى نبايد مقايسه كرد. بحث در اين باره كه قرآن، بيان بود و بعنوان بهترين بيانها، پيروز شد، انقلاب اسلامى ما، همان پيروزى است كه درست در آغاز پانزدهمين قرن بدست مى‏آيد بى فايده بود، او همچنان از "تحريكات قلم ها" عصبانى بود...
      امروز كه بيان انقلاب را كه او پيش از پيروزى انقلاب اظهار كرد، با بيان استبداد دينى كه او از ماه‏هاى سوم، چهارم بعد از پيروزى اظهارش را شروع كرد، با يكديگر مقايسه مى‏كنم، از خود مى‏پرسم اينهمه نگرانى او از زبان و قلم به اين دليل نيست كه او خود نيز اين مقايسه را مى‏كند و بخود مى‏گويد، من حرفهائى را "از راه مصلحت" زدم. مردمى برخاستند و رژيمى را سرنگون كردند. اما من باين حرفها اعتقاد نداشتم. مردم نادانند و باور مى‏كنند. چرا ديگران نتوانند همين كار را با من بكنند. بخصوص اين بنى صدر كه ناطق و نويسنده است؟ بعد از خواندن  كارنامه يكى از روزها به فرزندش گفته بود: نويسنده است!

      اما اگر مى‏دانست كه مردم نادان نيستند، و بيان را بدون توجه بگوينده‏اش، ارزيابى مى‏كنند و اگر بيان انقلاب را پاسخ مشكل هايشان نيابند نمى‏پذيرند، فاجعه رخ نمى‏داد. چطور شد كه او نظر خود را تغيير داد و در واپسين ماههاى حيات رژيم شاه بيانى كرد كه با آنچه تا آن زمان گفته بود متضاد بود؟ اين بيان به شرحى كه خواهى خواند، با بيانى كه در جريان بازسازى استبداد كرده است و مى‏كند نيز متضاد است. اينهم از شگفتى‏هاى دنيا نيست كه مردى روحانى در هشتادمين سال زندگانى، ظرف چندماه حرفهائى را بزند كه پيش از آن ضد آنها را گفته بود و پس از آن نيز ضد آنها را گفت؟! اگر او اينها را مى‏دانست و بخود مى‏قبولاند، فاجعه رخ نمى‏داد و انقلاب ما نخستين انقلاب پيروز مى‏شد.
      سبب ترديدم اين واقعيت است. او در نظرم به كسى مى‏ماند كه تا ماه‏هاى آخر انقلاب، با انديشه استبداد دينى خويشتن خويش را گم كرده بود. در اين ماهها بنى صدر شده و با پيروزى انقلاب و استقرار در جماران، همسايگى نياوران، شاه شد. چرا نتوانيم او را از نو بخود آوريم؟ از راه خودخواهى است يا بخاطر كنود نشدن و تا بآخر ايستادن و كوشيدن است كه هنوز نيز مى‏خواهيم او از راه رفته بازگردد و خمينى ماه‏هاى آخر رژيم شاه بگردد. انقلاب اثرى بزرگ و زيباست: امواج شاد مردمى كه با اين انقلاب اعتماد بخويش را باز مى‏يافتند و خودجوش، موج موج بحركت مى‏آمدند. محرومانى كه شادى و اميد مى‏يافتند همه بشارتى از تولد انسانى ديگر مى‏دادند. چه زيبايى بى مانندى


 4- واپسين ديدار و آخرين صحنه:
       پس از آنكه در جلسه مصاحبه مطبوعاتى تقاضاى مراجعه بآراء عمومى را كردم، آقاى خمينى لازم ديد سخن بگويد و بمن حمله كند. بعد از اين حمله ما به شيراز رفتيم. در فرودگاه تهران، سرهنگ فكورى گفت با وجود سخنان ديروز امام، سفر مى‏كنيد؟ گفتم مى‏ترسيد در پايگاه هوائى شيراز بر سرمان بريزند؟ خواهيد ديد كه سخنان او اثر معكوس كرده است. در فرودگاه، افراد نيروى هوائى از شدت هيجان مى‏گريستند و فرياد مى‏كشيدند. در مرودشت و اردوگاه پناهندگان و سپس در شيراز، شدت احساسات بهت آور بود. مردم فرياد مى‏زند، بنى صدر مقاومت با هركه، با هركس... بعد از اين سفر، به زاهدان و دو شهر ديگر بلوچستان رفتيم. روز 15 خرداد بود. آقاى اريك رولو نويسنده روزنامه لوموند با ما بود. مردم وقتى فهميدند ما در شهر آنها هستيم كه آماده رفتن به فرودگاه و پرواز بسوى تهران بوديم. پندارى از همه جا آدم مى‏جوشد و سيل راه مى‏افتد. موج‏هاى خودجوش جمعيت و بيان غرش مانندش، به نويسنده لوموند، فهماند انقلاب ما چگونه انقلابى بوده است. وقتى در هواپيما نشستيم گفت: " پله بيسيت" بود. مردم به اتفاق آراء شما را مى‏خواهند. همانجا به او گفتم، آقاى خمينى مرا از سخنرانى باز داشت و اينك مردم خود سخن مى‏گويند. اين احساسات شورانگيز را كه مى‏بينى، علاقه به يك شخص نيست. علاقه به يك بيان است، بيان انقلاب، اظهار نفرت از نابالغ شمرده شدن است. آقاى خمينى رفتار خود را عوض كرده است و حالا ديگر مردم را نابالغ مى‏شمرد. مردم ما با مردم گذشته فرق مى‏كنند، حالا مى‏گويند حمايت مى‏كنيم چون آگاهيم و در گذشته پيروى مى‏كردند چون مى‏پنداشتند ناآگاهند.

      در زاهدان بود كه اطلاع يافتيم در مراسم 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود، جمعيت بسيار كمى شركت كرده‏اند و
فرزند آقاى خمينى ناگزير شده است پيام خود را هرچه ديرتر بخواند تا بلكه جمعيتى جمع شود.
      وقتى به تهران باز گشتيم، همانطور كه مى‏دانى دوستان جمع شدند و درباره سخنرانى آقاى خمينى و اثر آن در مردم و مقايسه 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود با حركتهاى خودجوش در شيراز و مرودشت و شهرهاى بلوچستان بحث شد و بحث به دو نظر انجاميد:

 - يك نظر بر اين بود كه آقاى خمينى با توجه به عكس العمل مردم رام شده است بلكه بتوان او را از ملاتاريا جدا كرد و با او موانعى را كه ايجاد كرده‏اند از سر راه برداشت. بهتر است ملاقاتى با او بكنم.
 - و نظر ديگر مى‏گفت كه آقاى خمينى با توجه بكاهش محبوبيتش در جامعه، ناگزير پيش از آنكه دير شود، عمل خواهد كرد. حالا ديگر خودش بميدان آمده و رفراندوم صورت عمل بخود گرفته است. مردم جانب شما را گرفته‏اند. او تسليم نظر مردم نمى‏شود، بلكه مى‏كوشد با سرعت كار شما را تمام كند...

      بهررو نتيجه بحث اين شد كه با شكست 15 خرداد و با توجه باينكه اولين بار است كه آقاى خمينى سخنانى چنان تند بر ضد رئيس جمهورى ايراد مى‏كند و بجاى اينكه موج‏هاى مردم برخيزند و كار رئيس جمهورى رابسازد، موج‏هاى مردم بحمايت از او بر مى‏خيزند، موضع رئيس جمهورى، موضع متفوق است، بلكه ملاقات سبب شود كه او در عين حال كه اطمينان خاطر از حسن نيت شما پيدا مى‏كند، از غيظ بيفتد و بگذارد بكارها سروصورتى بدهيد.

      يك روز پيش از رفتن به همدان به نزد او رفتم. با خوشروئى مرا پذيرفت. گفتم كه به جبهه غرب مى‏روم و پس از بازديد از آنجا براى اجراى سه طرح نظامى به خوزسنان خواهم رفت. كامل كردن پيروزى در جبهه الله اكبر و پاك كردن سه راهى آبادان و طرح دزفول گفت: انشاالله پيروز باشيد.
 هيچ نشانى از قصدى كه در روزهاى بعد به اجرا گذاشت، بروز نداد. قيافه خندان بود و هيچ نمى‏گفت كه او قصد نابود كردن مرا دارد. از اطاق كه بيرون مى‏آمدم، فرزندش مرا همراهى كرد. در ايوان به او گفتم به پدرت حقيقت را بگو. به او و مردم و دين خيانت است اگر حقيقت را به او نگوئى. به او بگو مردم ناراضى هستند و به اين جهت به اجتماع 15 خرداد نيامدند. گفت بله نيامده بودند. حالا شما بيا و با اينها همكارى كن! گفتم فايده ندارد هر چه توانستم تلاش كردم آنها براه آزادى و استقلال بيايند، اما مثل اينكه نمى‏توانند از استبداد و سلطه امريكا دل بكنند. از اين حرف او نيز به اين فكر نيفتادم كه صحنه واپسين را در همين روزها شروع مى‏كنند.
      همدان، جوان و شاد، فرياد مى‏زد و شادى مى‏كرد. ساعت‏ها طول كشيدند تا بخانه برادر تو رسيديم، اما خبر ساعت دو بعدازظهر راديو تهران، خنده‏ها را برلب‏ها خشكاند: روزنامه‏هاى انقلاب اسلامى و ميزان بدستور دادستان انقلاب تهران توقيف شدند. يكشنبه 17 خرداد بود.
      بدينقرار بازمانده آزاديها نيز حذف مى‏شد. تا اين زمان تمامى تلاشم اين بود كه حداقل آزادى حفظ گردد تا جنگ با عراق بپايان برسد. شتاب بسيار در كار جنگ مى‏كرديم. با وجود اينكه همه گونه كارشكنى در كارمان مى‏كردند، برآوردمان اين بود كه با اجراى طرحهاى نظامى، ظرف سه ماه، توان رزمى ارتش عراق را بدانحد كاهش مى‏توانيم داد كه تجاوز پايان بپذيرد و خطرى متوجه تماميت ارضى كشور باقى نماند. پس از آن كاردفاع از آزاديها آسان مى‏گردد. اميدوار بوديم كه با دفاع از آزاديها از اسلام رشد، اسلام محبت و معنويت، از اسلام توحيد، در برابر اسلام واپس گرائى، اسلام كينه و ماديت، اسلام تضاد و توجيه گر زور دفاع مى‏كنيم. اميدوار بوديم با پيروزى اين اسلام، بلكه در سرزمين ما محرومان لبخند اميد بر لب بياورند.
      اما با اين حمله به اندك مانده آزاديها، ديگر اداره جنگ معنى خود را از دست مى‏داد. هدف ما از جنگ، شكست ارتش عرب نبود، دفاع از آزادى و استقلال بود. ما آنرا مبارزه عمومى خلقهاى حوزه فرهنگى بزرگى تلقى مى‏كرديم كه از اقيانوس كبير تا اقيانوس اطلس دامن گسترده است. مبارزه با رژيمهاى استبدادى كه عامل سلطه قدرتهاى خارجى هستند. اين جنگ براى ما به دو دليل سخت رنج آور بود. ميدانى كه يكبار از شدت ناراحتى‏هاى اين جنگ، بيمار شدم. اين جنگ سخت نفرت آور بود به اين دليل كه جنگ بود و نفرت آورتر بود، به اين دليل كه با برادر عرب بود. همانقدر كه براى انقلاب اسلامى كوشيده بودم، براى ايجاد حوزه بزرگ فرهنگ اسلامى نيز كوشيده بودم. نظر مرا در باره ضرورت احياى جامعه كشورهاى مسلمان، بلكه جامعه گسترده كشورهاى حوزه فرهنگ، هند و ايرانى و عرب و افريقايى كه مشتركات خود را در فرهنگ اسلامى مى‏جويند، ميدانى. ميدانى كه بسيار كوشيده‏ام تا با احساسات ضد عرب كه رژيم پهلوى طى بيشتر از نيم قرن بر مى‏انگيخت مبارزه كنيم. وقتى انقلاب روى نمود، بنظر ما اينطور مى‏رسيد كه موانع همكاريهاى گسترده برداشته شده‏اند. انقلاب مثل موج تا همه جا خواهد دويد و جامعه نيرومندى پديد خواهد آمد. جامعه‏اى كه مى‏تواند در برابر ابرقدرتها، از حق خويش دفاع كند. ايران همه موج دوستى با عرب بود. مى‏گويم با عرب بود، براى اينكه ما و آنها در برابر قدرتهاى حاكم بر اين جهان، مبارزه و سرنوشت مشتركى داشتيم.
      اما بازى را از جائى شروع كردند كه انتظارش را نداشتيم. رژيم آقاى صدام حسين بسيار زود دشمنى با انقلاب ايران را شروع كرد. گروه هايى كه عمليات خرابكارى انجام مى‏دادند و اسلحه هائى كه پخش مى‏شدند و دست آخر جنگى كه به دولت برادر، بعنوان جنگى "نژادى" تحميل كردند. نام اين جنگ را قادسيه صدام گذاشتند، پندارى يك دستگاه تبليغاتى از روى قرار و قاعده در كار است تا بدترين كينه‏ها را القاء كند و جهان عرب را به محاصره ملتهائى درآورد كه به قوم عرب كينه مى‏ورزند. مى‏دانى كه يكى از كارهاى مهم ما اين بود كه اثرات اين جنگ و تبليغات رژيم صدام را پاك كنيم و نگذاريم در ملت ما كينه توزيها برانگيخته گردند. هدف خود را از ياد نبرده بوديم و هنوز مى‏كوشيم و نسل امروز بايد همچنان بكوشد، تا حوزه گسترده فرهنگى ما، يكى گردد و در برابر ابرقدرتها به استقامت برخيزد و از موجوديت ما در استقلال دفاع كند. در جاى خود از اثرات اين جنگ در بازسازى استبداد بحث خواهم كرد.
      بدينقرار ماندن در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا در نظرم بى معنى مى‏نمود. با وجود اين، انقلاب ما اسلحه سومى نيز داشت و آن رهبرى بود. بهر قيمت مى‏خواستيم از فرو رفتن آقاى خمينى در مرداب استبداد جلوگيرى كنيم. مى‏خواستيم مانع از آن گرديم كه رشته‏هاى همكارى ميان روشنفكران و روحانيان بكلى بريده گردند و بحرانهاى داخلى تازه‏اى بر بحرانهاى موجود اضافه گردند.

      هرچند او در سخن خويش، جائى براى جبران نگذاشته بود. زبان استبداد را پيدا كرده بود. گفته بود اگر 35 ميليون نفر بگويد بله، من مى‏گويم نه. مرا سخت تهديد كرده بود، هر كس را كه جرأت مخالفت كند به سختى تهديد كرده بود و... با وجود اين براى آنكه كنود نگرديم آخرين تلاش را نيز بكار برديم. در همدان نامه‏اى بالحنى قاطع به او نوشتم. برادرش آقاى پسنديده از قم به تهران آمد و با او صحبت كرد. در كرمانشاه، آقاى رضا پسنديده فرزند آقاى پسنديده، نتيجه گفتگوى دو برادر را بصورت پيام تهديدآميز آقاى خمينى با تلفن خواند. مضمون پيام اين بود:

            "من همواره كوشيده‏ام شما را در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا كه خود من به شما تفويض كرده‏ام، حفظ كنم. اما خود شما مانع اين كار مى‏شويد. حالا هم مى‏خواهم شما را حفظ كنم، بشرط اينكه اطرافيان خود را دور كنيد. اين روزنامه شما را بباد داد. گروه‏هاى فاسد را طرد كنيد. شما بايد دولت را قبول كنيد، شورايعالى قضائى را قبول كنيد. مجلس و شوراى نگهبان را قبول كنيد." 


 همانطوريكه مى‏دانى پاسخ من صريح و قاطع بود:

 "شما نمى‏خواهيد قانون اساسى اجرا گردد. در مسائل اساسى كشور طرز عمل شما چنان است كه كشور را با خطر نابودى مواجه كرده است. شما يك "رئيس جمهورى ضعيف، يك دولت ناتوان، يك مجلس مطيع، يك دستگاه قضائى وسيله تهديد و نابودى مخالفان، مى‏خواهيد. بخلاف گفته شما اين "حزب جمهورى است كه دين و ملت و شما را بباد مى‏دهد و شما رهبرى ملتى را به رياست حزب مشتى قدرت طلب فاسد فروخته‏ايد. بسيار كوشيدم و "هنوز نيز مى‏كوشم رهبرى اين انقلاب صدمه نبيند اما شما خودكشى تدرجى كرديد. بيان انقلاب را از بين برديد. با برقرارى سانسور كامل، حضور مردم "را در صحنه سياسى كشور غير ممكن ساختيد و اينك مى‏خواهيد نيمه جان آن را نيز بستانيد. هنوز وقت باقى است، بايد:

  "1- مجلسى جاى اين مجلس را بگيرد كه انتخاباتش براستى آزاد باشد و مردم در انتخاباتش شركت كرده باشند و مجلس خود را نه مطيع و تحت "الحمايه شما بلكه زبان مردم و ترجمان خواستهاى مردم بداند، مجلس قوى اينست.
  "2- دستگاه قضائى نيز بايد قوى باشد. يعنى مستقل باشد رئيس ديوان كشور و دادستان كل برخلاف قانون اساسى نصب شده‏اند و سه تن اعضاى "شورايعالى قضائى نيز برخلاف همين قانون اساسى در آن عضويت پيدا كرده‏اند. بايد شورايعالى قضائى بروفق قانون تشكيل گردد.
  "3- نيمى از شوراى نگهبان را - كه بعد از اين وقايع و بخصوص چگونگى نظارتش بر انتخابات ميان دوره‏اى معلوم شد چه وزن و اعتبارى دارد - دو "مقام غير قانونى برگزيده‏اند و بنابراين آلت دست آقاى بهشتى و گروه او هستند و اين شورى نيز بايد موافق قانون از نو تشكيل شود.
  "4- دولت آقاى رجائى، هم فاقد صلاحيت است. هم از جانب شما تحميل شده است و هم مورد تائيد مجلس غيرقانونى است. هم در گروگانگيرى به "كشور خيانت كرده و تسليم "شيطان بزرگ" شده است و بايد برود.
  "5- رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا، مقام هائى بودند براى دفاع از منزلت مردمى كه قرنها و قرنها از هرگونه منزلتى محروم بوده‏اند. قانون "هيچگاه در اين كشور به اجرا درنيامده است. گمان مى‏رفت با قبول رياست جمهورى بتوانم در برابر خطرهاى بى شمار، مردم را با اجراى قانون در "صحنه نگاهدارم و مردم خود از استقلال خويش دفاع كنند. خود با كار و تلاش بر بحرانهاى اقتصادى و غير آن غلبه كنند. آزاد باشند. مطمئن باشند. "اميد داشته باشند و خودجوش به تلاشى بزرگ بر خلاف قانون مطبوعات، روزنامه‏ها را توقيف كرده است و ديگر از آزادى اثرى نمانده است. اينك كه "بدنبال تسليم خفت بار در مساله گروگانگيرى، بودجه‏اى باب طبع سلطه گران امريكائى به مجلس مى‏برند. با انگليس و امريكا قراردادهائى امضاء "مى‏كنند كه جز مسابقه براى جلب نظر مساعد "شيطان بزرگ و كوچك" عنوانى بدان نمى‏توان داد، رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا ديگر به چه كار "من مى‏آيد؟ از ابتدا گفته‏ام اين مقام را براى حداكثر تلاش بخاطر نجات كشور و انقلاب مى‏پذيرم و هنوز نيز بايد تكرار كنم كه مرا بدان‏ها دلبستگى نيست."
    اين متن را براى آقاى رضا پسنديده خواندند. او گفت متن بسيار تند است. عين همين حرفها را بزنم؟ گفتم بزنيد. با گفتگو او نيز بر اين باور شد كه بايد بهمين صراحت و قاطعيت حرفها را زد چرا كه ديگر چيزى باقى نمانده است تا از آن دفاع كنيم.
     
      فرداى آن شب، در اواسط روز تلفن كرد. گفت آقا بسيار عصبانى شد، از حرف شما سخت بخشم آمد. گفت: من ديگر نامه او را نمى‏خوانم.

      بايد آماده مى‏شديم. در كودتاى خزنده، مرحله عزل بكارگردانى آقاى خمينى در ساعات آينده بروى صحنه مى‏آمد. آخرين صحنه‏اى بود كه او مى‏كوشيد مرا رئيس جمهورى متناسب با استبداد فقيه بگرداند و نگهدارد و ما مى‏كوشيديم او را خمينى پاريس بگردانيم.

      ترديدها، از اين ميل شديد مايه مى‏گرفتند و مايه مى‏گيرند. روش اولى كه برگزيدم، روش سياوش بود. چه خوب شد كه آنرا تغيير دادم.

      روز بعد از رد و بدل شدن اين پيغام‏ها، به بازديد جبهه‏ها رفتيم. در مراجعت استاندار ايلام گفت براى شهداى جنگ مراسمى برپاكرده‏ايم اگر موافقت مى‏كنيد، در آن شركت كنيد. پذيرفتم و رفتيم. تازه بمزار شهدا رسيده بوديم و خانواده‏هاى آنها بگرد ما حلقه مى‏شدند كه مينى بوسى توقف كرد و عده‏اى حدود 20 تن را پياده كرد هر يك شعارى بگردن آويخته بودند با اين مضمون: "مرگ بر مخالف ولايت فقيه" از شلوارهاى بعضى پيدا بود كه عضو سپاه پاسداران هستند.
 بقيه را هم استاندار مى‏شناخت و مى‏گفت چماقداران حزب جمهورى هستند. اين عده از آنجا به ايلام مى‏روند. مردم ايلام به تصور اينكه از شهرشان ديدن مى‏كنم، به استقبال بيرون مى‏آيند. با اين عده روبرو مى‏شوند و آنها را به سختى مى‏زنند. وقتى اين خبر در كرمانشاه به ما رسيد، يكى از افسران گفت، بايد منتظر ضربه‏اى از سوى آقاى خمينى باشيد. او ديگر محال است تحمل كند.
    دو روز پيش آنطور به شما حمله سخت كرده است و امروز در ايلام انبوه مردم بدون اينكه مطمئن باشند شما به آنجا مى‏رويد، به استقبال بيرون مى‏آيند و طرفداران آقاى خمينى را نيز كتك مى‏زنند! براى آقاى خمينى چه باقى ماند؟ بد كردند او را در مقابل ملت قرار دادند...

      چند ساعت بعد، بعد از ساعت يازده شب 20 خرداد 1360 راديو تهران اين جمله را با امضاى آقاى خمينى خواند:

      "آقاى ابوالحسن بنى صدر از فرماندهى كل نيروهاى مسلح بركنار شد."
    
      صحنه‏هاى جنگ در ذهنم، شكل گرفتند. روزهاى سخت را بياد آوردم. همه و خود او بيشتر از همه ترسيده بودند. در آن سختى‏ها، قبول مسئوليت كردم. به عشق ميهن و براى نجات ملت و انقلابش تلاشى طاقت شكن بكار بردم. كابوس شكست چنان مهيب بود كه كسى قدم پيش نمى‏گذاشت. دشمنان گروه ما، همه دوست و غمخوار شده بودند، پى در پى مى‏آمدند كه برگذشته‏ها صلوات. ما با تمام قوا پشت سر شما ايستاده‏ايم...

      در آن روزهاى سخت، امام جمعه مركز حكومت آقاى خمينى مى‏گفت و مى‏نوشت كه ديگر اميدى به نجات اهواز نيست. استاندارش تلگراف مى‏فرستاد كه اهواز از دست مى‏رود و با از دست رفتن اهواز، خوزستان از دست مى‏رود و بااز دست رفتن خوزستان نيمى از مردم از گرسنگى مى‏ميرند. تكليف شرعى را در گفتن اين "واقعيت" به مردم مى‏دانست!

      روزهاى تاريكى از پى مى‏آمدند. اميد به متوقف كردن دشمن نيز نبود. از نو شيطان‏هاى مسلمان نماكه روزهاى اول برگذشته صلوات فرستاده بودند و دم از حمايت مى‏زدند، اينك زمينه چينى مى‏كردند تا وزنه بزرگ شكست را با تمام قوت بر فرق رئيس جمهورى بكوبند. اين جنگ چه آزمايشگاهى بود. چه خوب "سره را از ناسره" باز شناساند.

 تاريخ 24 تيرماه 1360

      چه روزهاى تلخى برما مى‏گذشتند، آنروزها كه پيشارويم، برادرانم بر خاك و خون مى‏غلطيدند. بدنها كه مى‏سوختند و ذغال مى‏شدند. خرمشهرى كه قربانى دخالت‏هاى ملاتاريا در جنگ شد. هر آخوند بازيگرى جمعى را برداشته و به آنجا برده بود تا قهرمان جنگ بشود. فرماندهى را غير ممكن ساختند تا فاجعه رخ داد. يازده دسته را به آنجا برده بودند. شهر و ارتشيان و سپاهيان و افراد اين گروه‏ها را قربانى كردند. بگمان اينكه قهرمانان جنگ مى‏گردند. هوا را كه پس ديدند رها كردند و رفتند...

      ديدن اين منظره‏ها را در ذهن خويش نيمه تمام گذاردم و سرتيپ فلاحى و سرتيپ ظهيرنژاد را احضار كردم. درباره اين كار آقاى خمينى با آنها صحبت كردم. به آنها گفتم رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را براى هدفى پذيرفتم. هدف استقلال ميهن و آزادى مردم بود. هدف ايجاد الگوى تازه‏اى بود. بهررو نه من و نه شما و نه افسران و درجه داران و سربازان، حق نداريم هدف را قربانى كنيم. شما بايد مشغول كار خود باشيد، بكوشيد طرحهاى نظامى را به اجرا بگذاريد و وطن خويش را حفظ كنيد. شما بايد مرا بخاطر ميهن بخواهيد و ميهن را بخاطر رئيس جمهورى نخواهيد. اهل هنر مى‏دانند كه مساله اول حفظ اثر است...

      ساعت شش صبح روز 21 خرداد به فرودگاه كرمانشاه آمده و راهى تهران شديم.

No comments:

Post a Comment