Saturday, December 24, 2011

باغبانا ز خزان بی‌ خبرت می بینم

توصیه سروش به رهبرایران:زندانیا‌ن استبداد را آزاد و استبداد را زندانی کنید

باغبانا ز خزان بی‌ خبرت می بینم
حرٌزمانه وهنرمند دلیر و آزاده ، محمد نوری زاد ، باب نقد ناصحانه و نصح ناقدانه 
رهبری را گشوده است و از اصحاب قلم و اجتهاد خواسته است تا دعوت او را لبیک گویند و به نوبه خود ادای تکلیف و امر به معروف کنند و دفتر انتقاد را کلان تر سازند ، مگر این آواهای نازک ناقدانه بدل به فریا د شود و پرده گوشی و صفحه وجدانی را بلرزاند  و گره از کار فرو بسته خلقی بگشاید.
آقای سید علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی ایران   
صاحب این قلم چند بار با شما با عتاب و درشتی سخن گفته و مذمّت‌ها و ملامت‌ها بر شما باریده و قلم را بر سیاهی‌ها و تباهی‌ها گریانده است  اما اینک بر آن است تا خشم خود را فرو خورد و قلم را به جانب دیگر بگرداند و از در ارشاد و نصیحت و انذار و موعظت در آید. و اگر چه به عین الیقین پایان دولت سحر مدت شما را نزدیک می‌بیند ، راه نکونامی و نیک‌ سر انجامی را  به شما نشان دهد ، مگر به جاروب انصاف خانه قدرت را از خاشاک ستم بپیرایید و از خدا و خلق آمرزش و پوزش بطلبید و بند از پای عدالت و آزادی بردارید و زندانیا‌ن استبداد را آزاد و استبداد را (که اعظم منکرات عالم است) زندانی کنید و آب حکمت را به جوی حکومت بازگردانید و بازی سیاست را به قاعده کنید و جامه ریاست را به اندازه ببرید و بقیه دوران  زعامت را به توبه و تدارک سپری کنید تا سپید روی به دیدار خدا روید.
زین کاروان سرای بسی‌ کاروان گذشت                  ناچار کاروان شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی‌ شمع‌ها بکشت                     هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
میدانم که آزموده رامی‌‌ آزمایم و ‌ای بسا که جز ملامت و خذلان نصیب نبرم ،    اما با خود می‌‌گویم ” نور او نوشد که باشد شعله خوار ” . در گفتن فایده‌ها هست که در نگفتن نیست : گزاردن تکلیف ، آگاهانیدن خلایق ، عذر تقصیر به پیشگاه خا لق ، جنبانیدن وجدان مخاطب ، گشودن راه آزدگی و شکستن قفل غمناکی و غلامی وافسانه نیک‌ شدن در تاریخ.    پس ” بیم خسران و خسروانم نیست”.
گر چو فرهادم به تلخی‌ جان بر آید باک نیست                    بس حکایت‌های شیرین باز می ماند ز من
 
     آقای خامنه یی:
این تجربه نخستین من در گفتگوی نرم با شما نیست. سال‌ها پیش وقتی‌ در نوشته یی از روحانیت انتقاد کردم که چرا سقف معیشت را بر ستون شریعت زده اند ، با عتاب شما رو به رو شدم که در خطابه یی بر آن نوشته خرده گرفتید و چون پاسخ آن خرده گیری را با کمال ادب و فروتنی در مجله کیان دادم و از فتح باب دیالوگ با رهبری ابراز شادمانی کردم و عتاب تلخ شما را با قند تحمل فرو خوردم که ” جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت ” ،  شما در خطابه یی دیگر چنان درشتی کردید و این باب نیم باز مخاطبه را چنان غضب ناکانه به هم کوفتید که گویی دنده‌ها و دندان‌های مرا می‌شکنید تا به من و دیگران حالی‌ کنید که  ” شاه با تو گر نشیند بر زمین/ خویشتن بشناس و نیکوتر نشین”.
 رفتار‌های هراس آور وزارت اطلاعات از آن پس شروع شد و آنان به بهانه اینکه ” تو صدای آقا را هم در آورده ای ” بر من تنگ تر گرفتند و اشتلم‌ها کردند و دشنام‌ها دادند و محرومیت‌ها پیش آورد‌ند و ” زور عریان ” را که از آستین انصار حزب الله بیرون می‌‌آمد ، حوالت من کردند و صریحاً گفتند که تکه تکه ات میکنند و آتشت میزنند که تا امروز هم آن گستاخی‌ها ادامه دارد. چندی پیش بود که فرزند مرا، که تنها گناهش فرزندی منست، صدا زدند و به قتل تهدیدش کردند و گفتند آماده شهادت باش چون ممکن است       ” اسرائیلی‌ها ” کارت را بسازند و خونت را بگردن حکومت بیندازند. ممنوع التدریس  و ممنوع الخطابه  وممنوع الخروج بودن و سپس  اخراج شغلی وکتک خوردن ها در تهران وقم ومشهد واصفهان وخرم آباد و… به جای خود ، که از جنس ” خشونت نرم ” اند و از فرط نرمی و نعومت بی‌ آزار می‌‌نمایند! رنجنامه های من به هاشمی رفسنجانی مطلقاً بی پاسخ ماند. از آن پس زبان در کام بردم و رسم مخاطبه پر مخاطره را فرو نهادم . این‌ها همه در زمستان استخوان سوز انسداد بود..
خاتمی که آمد گفتم فاتحت است  نه خاتمت. باب گفتگو باید گشوده بماند که ضمان حرّیت است و نشان مدنیت.
او هشت سال رئیس جمهور بود و ما یکدیگر را ندیدیم. ازمکر ماکران و طعن‌ طاعنان می‌‌ترسید. به قم رفت و همه جا رفت ، اما به ملاقات اعظم و افقه فقیهان ، آیت الله منتظری رحمة الله نرفت . دست و پایش چنان به زنجیر  احتیا ط بسته بود که پیوندش با احباب گسسته بود. با این همه من به او نامه‌های گشاده و سر گشاده نوشتم و نقد‌های چالاک کردم و او را از سرهنگی‌های فرهنگی‌ با انگیزه‌های چنگیزی بیم دادم که : ” اگر ایران است ، اگر ایمان است ، اگر کرامت انسان است ، اگر عقل و برهان است ، اگر عشق و عرفان است ، همه دستخوش تاراج و طوفان است . کجاست شیر دلی‌ کز بلا نپرهیزد”.
پاسخی نداد ، گر چه پاسخی واژگون هم نداد . حکایت حافظ بود و شاه یزد:
شاه هرموزم ندید و بی‌ سخن صد لطف کرد                         شاه یزدم دید و مدحش گفتم و هیچم نداد
به همین دلخوش بودم که اگر رهبری کلاه گوشه به آستین دلبری می‌‌شکند و برتر از سلیمان می‌‌نشیند و با موران سخن نمی‌‌گوید ، رئیس جمهوری هست که آشکارا نقد می‌‌شنود و بر نمی‌‌آشوبد و به ” آئین گفتگو ” روی خوش نشان میدهد و به جوانان می‌‌آموزد که نقد آشکار حاکمان هم ممکن است و هم مطلوب. دریغا که او سپر بلای رهبری بود و در نقض پیمان با مردم تا آنجا پیش رفت که      ” ترک کام خود گرفت تا بر آید کام دوست”.
  احمدی نژاد که به جای خاتمی نشست ” ز تاب جعد مشکینش چه خون افتا د در دل‌ها ” . این بار حتا وسوسه یی خرد دل مرا نگزید که نامه یی به وی بنویسم و با او رازی‌ بگشایم. بلی ، ” ز منجیق فلک سنگ فتنه می‌‌بارید ” و کجروی‌ها و بی‌ رسمی‌‌ها طوفان می‌کرد ، اما ” کی‌ شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد ” چه جای مکاتبه است با دولتمردی بی‌ تدبیر و دولتی خرافه گستر و سفاهت پرور که از چاه‌های نفت بر می‌دارد و در چاه‌های جمکران می‌ریزد ؟ و قایق خرد خیالات خام خود را با پاروی تائیدات رهبری در دریای مخاطرات بین المللی به یمین و یسار می‌‌راند و به توهم ” ظهوری ” و فتح الفتوحی قریب الوقوع ، انگشت تحریک در چشم خونریز جهان خواران جنگ طلب می‌کند و باکی از ویرانی خاک ایران ندارد.
…………………………………………………………………………………………………….
ایام میگذشت و خود را برای نقد و نصیحت رهبری آماده می‌کردم که قصّۀ ” وحی و نبوّت ” پیش آمد وتهمت تکفیرو غوغای عنیفی که بر سر آن بر آورد‌ند . دست نگاه داشتم و نخواستم شهد کلام را به زهر سیاست بر آمیزم و پا از کفش فقاهت بر نیاورده در کفش ولایت کنم.  انتقادات عالمانه را پاسخ گفتم و به قدر مقدور شوخ های شبهه را از رخسار رسالت زدودم و حقیقت کلام خدا را که همان کلام محمد (  ص) ست باز نمودم . غبار آن مناقشات که فرو نشست،  برق انتخابات از افق سیاست دمید و چشم‌ها را خیره و دل‌ها را فریفته کرد . امید ها زنده و جانها تازه شد. همه جوشیدند و  گفتند نوبت آزمودن بخت است و نشاندن عدالت بر تخت. کسی‌ نمیدانست که درون پرده چه فتنه‌ها میرود و شاخ گستاخ استبداد چشم عدالت را چه زود کورخواهد کرد. نتایج که ازپرده برون افتا د ، آشکار شد که دست خیانت در صندوق امانت مردم برده اند و دیوی را دوباره بر تخت سلیمان نشانده اند و دامادی دروغین را به حجله حکومت فرستاده اند و غنیمتی را به غارت ربوده اند و پای اهانت بر شرافت مردم نهاده ند. خوشبختانه غیرت ملت  بر غارت شورید و شیرینی‌ سرقت را در کام راهزنان تلخ کرد.
مردم « زوال استبداد دینی» را جشن میگرفتند و باد و آتش در کار برکندن خیمه استبداد وسوختن ریشه بیداد بودند که مزدوران و شقاوت پیشگان  فرمان یافتند تا قتل و شکنجه و شرارت و تجاوز و تطاول را به اوج رسانند و عَلَم شقاوت را بر قلٌه قساوت بر افرازند . گورستان‌ها را پر کردند و زندان‌ها را پر تر. اما جنبش فرو ننشست..
دانستید که کار از گلوله پیش نمی‌رود . به تحبیب پرداختید. هر روز به بهانه‌ای جمعی‌ را فرا خواندید و با آنان به سخن نشستید . حتی شاعران شعر به مزد را ، مگر آب رفته را به جوی بازگردانید. اما شعار‌های ستم رسیدگان نشان داد که شعورشان بسی‌ بیشتر از این هاست و نارضائی آنان فراتر از آن است که به نوازشی فرو بنشیند. شعار” مرگ بر دیکتاتور” نشان آن بود که جز زوال استبداد  و مرگ دیکتاتوری راضی‌ شان نخواهد کرد.
  در هنگامه این بیداد و استبداد و در یکی از مجالس لطف و عتاب رهبری بود که جوانی دلیری کرد و وام شجاعت بگزارد و شما را به شنودن انتقاد دعوت و سفارش کرد(محمود حمیدنیا) .شما هم خشک و خنک پاسخ دادید که: بلی ما مخالف انتقاد نیستیم، همین و بس. پیدا بود که لغتنامه تنگ رهبری از شرح و بسط واژه انتقاد سخت تهی است و ذهن خو کرده به ستا یش ها و نوازش های مداحان ، تحمل ورود این مفهوم ویرانگر را ندارد.
آشکار بود و رفته رفته آشکار تر شد  که رهبری هواهای دیگر در سر دارد. نه مشتا ق نقد است نه مشوق ناقدان و خوی نکوهیده استبداد چنان در دماغش متمکن شده است که سیاهی درحبش و سرخی درآتش.
حدیث تلخ حوادث ایام بعد را چگونه می‌توان نوشت که قلم را نسوزاند؟ اعظم مصائب آن بود که مزرع سبز جنبش را به خون سرخ جوانان آلودید و شمس و قمرِ آن را در بند کردید وآن دوشیر بیشه شجاعت را به زنجیر ستم بستید وآن دوچراغ راه آزادی را در تاریکخانه اسارت نشاندید بدین امید که جنبش فرو نشیند و بیداری فرو خسبد و اینک نیز مبتهج و مفتخرید که به عنایت ولی‌ّ عصر فتنه گران را محبوس کرده اید و بد خواهان را مأیوس و” به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد”. جمعی از بهترین فرزندان این آب و خاک اکنون در سیاه چال و زندان اند و رنجه و شکنجه می‌‌شوند و تاوان نیک‌خواهی‌‌ها و حق طلبی‌های خود را می‌‌دهند و نجاست و خباثت سفلگان و سفّاکان را به جان میکشند تا ردای ریاست و هاله قداست شما آسیب نبیند.
                  بس کنم گر این سخن افزون شود                        خود جگر چبود؟ که خارا خون شود
همین قدر بگویم کاری کرده اید که اینک کوچکترین اصلاح به یک انقلاب می‌‌ماند، آیا هنروحسن تدبیر این نبود که هاضمه مدیریت   را ، چنانکه هنر همه دموکراسی هاست،  چندان فراخ و نیرومند کنید که حرکات انقلابی بدل به اصلاح شود ؟
آیا از ضعف بصیرت وسوء سیاست نبود که  با دروغزنی کم خردوفریبکار چون محمود احمدی نژاد ابتدا به مغازله پرداختید ودولت او را فخر امت  وشرف سیاست وا نمودید وحاشیه نشینان درگاه رهبری هم امام زمان را دعا خوان وپشتیبان او دانستند ، لکن همینکه رفتار اورا  حمل به نافرمانی کردید فرمان حمله باو را صادر کردید؟ جنٌ و انس جمع شدند و به شما گفتند:
بر تو میلرزد دلم زاندیشه یی                                 با چنین خرسی مرو در بیشه یی
وشمااز سر رعونت گوش نکردید تا آنجا که:
سنگ روی خفته را خشخاش کرد                             این مثل بر جمله عا لم فا ش کرد
مهر ابله مهر خرس آمد یقین                               کین او مهرست و مهر اوست کین
باری از پس نامه نگاریهای نورانی نوریزاد، بجستجو در پایگاه الکترونیکی‌ و دفتر خطابه‌های پیشین شما برآمدم و ازبخت نیک این جملات نادر را یافتم که درین  فضای ملول وعبوس ،  مصلحت اقتضا می‌کند  حقیقت انگاشته شود:  ” البته نباید با مسئولان مبارزه و دشمنی کرد ، اما این حرف  به معنای‌ انتقاد نکردن و مطالبه نکردن از مسئولان متخلف از جمله رهبری نیست ، چرا که می‌‌توان در عین صفا و دوستی‌ انتقاد هم کرد. ” ( ۱۷ مهر ماه ۱۳۸۶ – پایگاه اطلاع رسانی دفتررهبری)
 آقای خامنه یی
حالا من از همین سخن ساده و کم جان شما می‌خواهم قلم را جان دهم تا با شما سخنان جانانه بگوید که:
نه هر کس حق تواند گفت گستاخ                         سخن  ملکی است سعدی را مسلٌم
سالها پیش دیدم که بر کنگرهٔ ایوان ، آنجا که مهمانان را می‌پذیرید کتیبه یی نهاده اند و این سخنان امام علی‌ را به خط خوش بر آن کنده اند : ” من نصب نفسه للناس اماما فلیبدأ بتادیب نفسه قبل تأدیب غیره …… ” : “هر کس بر مسند رهبری می‌‌نشیند ، نخست به تأدیب خود بپردازد و سپس به تأدیب دیگران ، که معلم خویشتن احترامش بیشتر از معلم دیگران است”.
من می‌خواهم شما را در این تادیب کمک کنم
باور کنید من بر شما رقت بسیار میبرم که چگونه میتوانید از گرداب مداحی‌ها طاهر و سالم بیرون بجهید ؟ ناز پرورده مدح نرم مداحان آیا طاقت نقد سخت نقادان را خواهد داشت؟
نیک‌ خواهان دهند پند ولیک                           نیک‌ بختان بوند پند پذیر
پند من گر چه نیکخواه  توأم                      می‌ کند در تو سنگدل تاثیر؟
بر رعایایی چون خود و نوری زاد و … هم رحمت میبرم که چه مایه ناکامی کشیده اند و ناراستی دیده اند که اکنون کلماتی‌ کم جان را که با کراهت ادا شده اند باید به منزله کرامتی آسمانی بر گیرند و در پناه آن خطر کنند و‌ای بسا که ترک جان و سر کنند
غریبا ! واعظ مسجد کرامت مشهد را چه افتاده است که خود وعظ کسی‌ را نمی‌‌شنود و قدرت مطلقه ولایت در گوش او چه خوانده است که ناشنوا ما ند ه است ؟
ای صاحب کرامت ! شکرانه سلامت                      روزی تفقّدی کن درویش بی‌ نوا را
 شما که کراراً در خطابه‌های خود برای اعیان حضرت و ارکان دولت به ویژه سفیران و رایزنان و مبلغّان می‌گویید ” پیام اسلام را به همه جا برسانید . ما برای جهانیان حرف‌های گفتنی بسیار داریم ” آیا نمی‌دانید که سخن بدون مجال نقد ، نه گفتنی میشود و نه ماندنی. شما و همراهانتان که همیشه یک سو‌یه سخن میگوئید و سخن دیگران را نه از نزدیک و نه از دور نمیشنوید و اصلا لایق شنیدن نمی‌دانید ، کدام حرف گفتنی برایتان باقی‌ مانده است ؟ چهار صد سال است که جهان تئوری نقد آزاد و عمل آزادانه نقد را می‌‌آزماید و از برکاتش بهره مند می‌‌شود. حالا از شما چه بشنود که ز این بانگ جرس چهار صد سال است پس مانده آید و هنوز سخنان آب ندیده و نقد نشنیده خود را علاج درد‌های جهانیان می‌دانید؟
ای کاش نقد‌ها را فقط نشنیده می‌‌نهادید و ناقدان را این همه فرو نمی‌‌کوفتید.
کارنامه شما در پاسخگو کردن خویش و  شنیدن نقد دیگران به هیچ روی درخشان نیست. جوانان و نیکخواهان توصیه های شما را بکدام پیشینه و پشتوانه جدی بگیرند؟ در آغاز رهبری که دماغ مرجعیت می پختید، فقیهی دلیر مشفقانه و عالمانه شما را پند داد که فروتنی کنید و جامه افتاء بر تن مکنید که “من افتی بغیر علم فلیتبوّأ مقعده من النّار”، صاعقه عذاب چنان بر او نازل شد که دیگر  مراجع از بیم سرها در گلیم کشیدند وخائفانه در کنج خاموشی خزیدند. آنچه ولایتی ها با آن فقیه اهل بیت کردند ناصبی ها با علی واهل بیت نکردند.  این پیمانه کوچک تحمل که به نیم قطره مخالفت پر می شود با سیلاب بی امان نقد چه خواهد کرد؟
   البته در این میان فقیهی زیرک قد علم کرد وسر قدم کرد وجوهر در قلم کردو رساله یی در ولایت مطلقه شما فراهم کرد.مقام رهبری هم کرم کردو اورا به ریاست قوه قضاییه مفتخر ومکرّم کرد.
از سعیدی سیرجانی نمیگویم که او را از جان سیر کردید و به دست “سعید “شقی اسیر کردید و یک چند او را در غل و زنجیر کردید وعاقبت او را هم سرنوشت امیرکبیر کردید، و چون او بسی بسیار، از فروهر ها گرفته تا پوینده و سهرابی وتفضلی و زیدآبادی واحمدقابل و… ودریغ از یک جمله توضیح یا استغفار.
 چرا با ناقدان و مخالفان چنین می‌کنید؟ از مقید شدن قدرت مطلقه میترسید؟مگر آنان جز این می‌‌گویند که بازی‌ سیاست را به قاعده کنید و جامه ریاست را به اندازه ببرید؟ میترسید که دیگر نتوانید با اشاره انگشتی دفتر حیات کسی را ببندید؟ این همه که مردم را در خطابه‌ها به تقوا دعوت می‌کنید ، آیا می‌‌شود به انتقاد هم دعوت کنید؟  نقد، تقوای سیاست است و بی‌ انتقاد و مطالبه ، تقوا طبلی‌ تو خالی‌ است. مگر علی‌ با مردم خود نگفت :لا تکفٌو عن مشورة بعدل او مقولة بحق فانی فی نفسی لست بفوق آن نخطی”:

“از مشورت دادن و حق گفتن با من دریغ نکنید که من برتر از خطا نیست”.

   در این روزگار چه حاجت به انوری پروری است که چنین با شاعران شب نشینی می‌کنید؟ آیا حافظان زمانه هم راهی‌ به مجالس شما دارند؟ آیا اصلا حافظ صفتانی باقی‌ گذشته اید ؟ شاعران پر گوی دم سرد وفصاحت فروشان بی درد کم نبوده اند و نیستند. حافط را دلیری نقد فقیهان و صوفیان  و ریاکاران و تزویر گران و خرقه پوشان و زهد فروشان و محتسبان و اوقاف خواران و قارونان و گران جانان و عبوسان و شحنه شناسان ، یعنی نقد جامعه دینی زمان ، حافظ کرد نه حدیث سرو و گل و لاله و وصف چشم و ابرو وخال و گیسوی نازک بدنان و سیمین ذقنان.

 شما هم بگذارید تا جامعه ، حافظان دلیر و نقاد و تزویر ستیز خود را بپرورد حتی اگر در روی شما بایستند وبدرشتی بگویند :
                   گر جلوه می نمایی و گر طعنه می زنی                        ما نیستیم معتقد شیخ خود پسند
نگویید مجلس خبرگان و خبرگان مجلس هستند و  ” عرایض لازم را به استحضار می رسانند “.  آنان مفلسان منقادند نه مخلصان نقّاد:                              از دلق پوش صومعه نقد طلب مجو                     یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
دیانت را چرا بهانه خشونت کرده اید؟ گفته اید “اسلام تازیانه هم دارد” ولی آیا فقط تازیانه دارد؟ عسل فروشی چه عیب داشت که سرکه فروشی اسلامی دائر کرده اید؟ می دانم به حافظ ارادتی دارید. پس “ارادتی بنما تا سعادتی ببری.” جامعه حافظی بپا کنید: بی ریا و پر لبخند. هم کسوتان حلوا خوردۀ خود را بنگرید که کشوری را در ماتم وخرافه و ریا و گزافه غرق کرده اند، لبخند را از لب ها ، معرفت را از مغزها ودلیری را از دلها ربوده اند، جلوه می فروشند و عشوه می خرند، آب می دهند و گلاب می گیرند، درس غلامی و غمناکی به مردم می دهند و تخم تقلید و تزویر می پراکنند.
بنگاه بانگ ورنگ هم اینک خادم طنازی ها و گزافه پردازیها و شعبده بازی های آنان شده است: مدرسه ای برای نادانی و مصطبه ای برای ثنا خوانی و قهوه خانه ای برای نقّالی و سخنرانی و دغل سرائی برای آبرو سوزی و حیثیّت ستانی. صندوق صوت و صورت را بنگرید که سرای زاغ و زغن و خانۀ تزویر و دغل شده است و از آن جز بانگ تملّق ورنگ تزویر به چشم وگوش نمی رسد. نه صدائی از مدارا درآن هست نه سیمائی از مروّت، نه نقدی نه مطالبه ای، نه سؤالی نه محاسبه ای. درس غلامی می دهند و نقد دلیری می ستانند. آبرو ها می برند و دروغ ها می پراکنند. نیم خرده بر خشونت نمی گیرند ولی صد آفت در آزادی می بینند. از ریختن آبروئی چندان بیم ندارند که نمودن تار موئی.
                  تا بداند مؤمن و گبر و یهود                                 کاندراین صندوق جز لعنت نبود
خدا را بر رعیّت رحمت آورید و جای این نرم تنان گزافه‌گوی  را به سخت رویان بدهید که با شما درشتی کنند و با خلایق نرمی. با شما سردی کنند و با خلایق گرمی.
آن قدر ارتفاع بگیرید که تیغ تصرفتان جامۀ قوای سه گانه را چاک نکند اما آن قدر ارتفاع نگیرید که گوشتان فریاد مظلومان و صدای ناقدان را ادراک نکند. به شما زبانی توانا داده‌اند تا حق را بگویید ودستی نا توان یعنی که دراز دستی نکنید.
مجلس و دستگاه قضا را به خدمت نگیرید واز آنها رأی و حکم بر وفق مزاج خود طلب نکنید. دستگاه قضا باید پنجه در پنجه رهبری بیفکند و او را در سوء معاملاتش مؤاخذه کند. با این مجلس ذلیل وقضای زبون  کدام دادگری و کدام مردم سالاری ممکن است؟  و انتخابات  چه گرهی از کار ملت خواهد گشود؟ مثلث زر و زور و تزویر یعنی سه برادران لاریجانی را گماشته اید تاشما رااز شر قضا وقانون وحقوق بشر برهانند؟ خلایق رااز نحوست این تثلیث برهانید وبی خطر بر خط راست برانید. چهره قضا وقانون را به آب عزت از غبار ذلت بشویید واز اسب انتخابات فرودآیید وزمامش را بدست مردم بسپارید.


آقای خامنه ای
ولایت فقیه البته نه شرعاً اعتبار دارد نه عقلاً وکثیری از فقها وعقلا با آن مخالفند اما هرچه هست به معنای ولایت سیاسی ست نه ولایت معنوی ، ومفهومی جز ریاست و زعامت فقیه ندارد. امتحان کنید و همین را آشکارا بیان کنید “کافرم گر جوی زیان بینی”.     تا نا آشنایان، ” ولایت فقیه” را دیگر عین ولایت باطنی و قداست معنوی نشمارند. دکان این مغالطه را خودتان ببندید. ریاست و سیاست را رنگ قدسی و آسمانی نزنید. صادقانه و آمرانه به صدا و سیما بگوئید تا ازین پس از زعامت فقیه سخن بگوید نه از ولایت او. تا هیچ مؤمنی به هوس ذوب شدن سر در تنور ولایت نکند و در آرزوی شفا یافتن ، نیم خورده “ولیّ خدا” را نخورد و« بر زمینی که نشان کف پای توبود» بوسه نزند  و برای انتقاد کردن وجدان و ایمانش نلرزد.
 این مغالطۀ کلان را خود از اذهان پاک کنید تا آنچه را  به جبر تاریخ یا به سوء اختیار یا از بلندی بخت در دامن ایرانیان افتاده نیکوتر بشناسند.
سخنان شما اگر حجت باشد در عرصه سیاست ست  نه در عرصه معرفت ،ودیگرچه معنا دارد درباره همه چیز سخن راندن و فقیهان و فیلسوفان و عالمان و مدیران و اقتصاددانان و هنرمندان و دانشجویان و روحانیان و شاعران و فیلمسازان و… را مخاطب قرار دادن و بهمه درس دادن؟ “خویش را کامل ندیدن خود کمال دیگر است” مگر نه؟از همه شگفت تر حدیث علوم انسانی  ورهنمودهای ناروای شماست که عین نارسایی آگاهی و نا پارسایی اندیشه ست. تقوای سیاست که نقد است وتقوای اندیشه که سکوت است وتقوای عمل که مداراومروت است ازگفتاروکرداروپندار شما غایب است.در سیاست فراتر از نقد می نشینید ودر خطابه فزون تر از دانشتان سخن میگویید ودر عمل از حریفان ذلت وتسلیم میطلبید.
چه شب ها نشستم درین سیر،گم                             که دهشت گرفت آستینم که قم
       
 آقای خامنه ای
 با خود می اندیشیدم که تفاوت من با شما  در کجاست. هر دو ایرانی و مسلمانیم و در دعوی متابعت از پیامبر عزیز اسلام همداستانیم و خیانت به وطن و هلاک حرث ونسل را اعظم گناهان میدانیم. فراستِ چندان نمی خواست که ببینم اختلاف عمیق در آن جاست که من به قبح ذاتی استبداد معتقد و ملتزمم اما شما استبداد را اگر به خاطر دین و در خدمت نشرو بسط آن باشد ، می پسندید و می پرورید وبا دینداری قابل جمع میدانید. بلی نقطه افتراق همین جاست و همه رفتار حاکمانه شما بر آن گواست (سخن ازوسوسه ثروت وقدرت نمیگویم وانگیزه های شمارا به پرسش نمیکشم وبینش سید قطبی شما از دین را هم در شمار نمی آورم). بی جهت نیست  که گاه با یک سخنرانی جان و مال و آبروی کسی را به خطر می افکنید (ومن خوداز قربانیان این صلاح اندیشی مستبدانه ام و چون من بسی بسیار)، در انتخابات دخالت  وتقلب می کنید ، مجلس را در رایزنی های مهم  سر جای خود می نشانید، اجازۀ تظاهرات آزاد به هیچ گروهی و حزبی نمی دهید، بنام دفع تهاجم فرهنگی بروزنامه ها تهاجم می کنید، قوّۀ قضائیه را معلّق می گذارید و بی التفات به آن ، مخالفان را  مجازات  ودر حصروحبس می کنید، حتی با درویشان که “وفا کنند و ملامت کشند و خوش باشند” وفا نمی کنید ، به احدی اجازه نقد رهبری را نمی دهید، سپاهیان را به عرصه سیاست و اقتصاد می کشید، صدا و سیما را مهار میزنید،  فرهنگ و دانشگاه را امنیتی نظامی می کنید، حوزه های علمیه دینی و مساجد ومنابر را حکومتی می کنید، ناقدان را حتی اگر از مراجع باشند  فرو می کوبید، زور عریان را به خانه ها وخیابانها می برید و انصار حزب اله را برتر از قانون می نشانید و مصونیت قضائی می بخشید و…
آخر اگر روزی این آب وخاک به مخمصه یی و مهلکه یی بیفتد و بیگانگان دست طمع درآن دراز کنند از مجلسیان ذلیل ، از دانشگاهیان مظلوم، از نویسندگان شکسته دل  وشکسته قلم، از عالمان بسته دهان، از احزاب اخته و مرعوب ، از سیاست پیشگان بله قربان گو، از مدیران ناکارآمد، از صدا و سیمای دروغگو، از روحانیان خونین دل، از کارگران فقیر، از نوکیسه گان فاسد انتظار چه معجزه ای می توان داشت؟
میگویید سپاه پاسداران هست، بلی “هیچ شهی چون تو این سپاه ندارد.” ولی کشور پادگان نیست ، و همه کارش به قوای قهریه بر نمی آید. چه حسنی وهنری دارد تابع الگوی سوریه و لیبی شدن و کشور را به نیروهای نظامی و امنیتی و فراقانونی و… سپردن و در حصاری از عسکریان و لشکریان نشستن و به “نصربالرعب” دل خوش داشتن؟
باور کنید که استبداد ذاتا قبیح است وبا دینداری غیر قابل جمع ست و شرّش ازهر شرّدیگری فزون تر است .  این رذیلت رابا فضیلت  دفع کنید نه با رذیلت دیگر.” ادفع بالّتی هی احسن السیئة“.
به نقد تن دهید. ” بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد”.  استبداد را بکشید و خلقی را زنده کنید. نقد رهبری مقدمه آشتی ملی و  نشانه نیرومندی و فرو تنی است. آغاز ورود به عرصه مدنیّت و مدرنیّت ، و تمرین دلیری و حریّت و نفی غلام پروری و عبودیّت است. چیزی را که چندین برکت در آن است چرا از رعیّت دریغ میدارید؟
زیرکان اطلاع واطمینان دارند که همه زجرها و زنجیرها وتجاوزها و تطاول ها به علم و رضا و اذن و اشراف شما ولذا گناهش بگردن شماست  وبقول سعدی :
                  که گفت ار نه سلطان اشارت کند                          که را زهره باشدکه غارت کند؟
خبر خباثت ها وقساوتهای قصابان شما به تواتر رسیده است. آیا تاوان اینهمه جنایت را می توانید بپردازید؟ اگر همه خوبیهای  مملکت محصول رهبریهای داهیانه وپیامبر گونه شماست چرا زشتیهایش نباشد؟ قدرت مطلقه مسوولیت مطلقه می آورد.
مورٌخان آورده‌اند که آغا محمد خان قاجار هم موسیقی می نواخت هم زیارت عاشورایش ترک نمی‌شد هم به دستان نامبارک خود سر می برید وچشم در می آورد. چرا رفتار و کردار شما باید یاد آور احوال وی باشد؟  از فقه صفوی آموخته اید که   با ” باغیان ویاغیان»چنین قساوت مندانه عمل کنید؟ بد نیست آن فقه را کمی هم به اخلاق بیامیزید و جان و مال و آبروی آدمیان را حرمت بگذارید. زندانهای شما خبر از خدایی خونخوار می دهند که از قتل وتجاوز باکی ندارد و پرده ناموس بندگان را می درد. از چنین خدایی به خدای عادل رحیم پناه برید و بر این بی رحمی ها و جنایات نقطه پایان بگذارید.
                                         ***************************************
می بینم که وام از غزالی و سعدی می گیرم و نصیحة الملوک  دیگر می نویسم و  از سلطان تقاضای عدل ورحمت برای رعیت    می کنم و چه جای شگفتی است؟ نه نظام ما نظامی مردم سالار است نه مردم ما شهروندان حقّ مدار. بل همچنان سلطانی داریم ورعیتی . ” اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی”.
سعدی گفت : “دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و ثواب”. شما هم برای نام نیک این جهان و پاداش کلان آن جهان ، در این “نصیحةالملوک” به عین عنایت بنگرید. ابراهیم نبی از خدا نام نیک می خواست: ” و اجعل لی لسان صدقٍ فی الآخرین” شما هم که از نام نیک نمی گریزید. از صحبت دوستی برنجید که بد را حَسَن و خار را سمن و عیب را کمال و زشتی را جمال می نماید
                    کو دشمن شوخ چشم چالاک                                  تا عیب مرا به من نماید؟
 من دشمن چالاک شما نیستم اما ناقد بی باک شما هستم و در کار شما عیوب بسیار می بینم که اگر بنویسم مثنوی هفتاد بل هفتصد من کاغذ می شود. من در این مخاطبۀ پر مخاطره آبروی فقر و قناعت را می خرم و نام نیک و ثواب می طلبم. پروای حقیقت و مصلحت مرا به این خطر می خواند که بجای شربت شیرین مدح ،داروی  تلخ نقد را در کام شما بچشانم.
                     زان حدیث تلخ می گویم ترا                                تا ز تلخی ها فروشویم ترا
بر این رعیّت فرشته فطرت رحمت آورید که در چنگال دیو استبداد همچنان اسیرند، نه لبخند بر لب دارند نه ایمان در دل نه نان در سفره ، نه دانش در دفتر ، نه نشاط عیشی نه درمان دلی. محتسبان لبخندشان را ربوده اند و واعظان شحنه شناس ایمانشان را. مفسدان نانشان را بریده اند و جاهلان دفتر معرفتشان را دریده اند. نه رنگ دادگری را می بینند نه چهره آزادی را . گران از تکالیف و تهی ازحقوق.
رهبرانشان شب و روز ارجوزۀ عدالت می خوانند و بدنیا درس مهر و کرامت می دهند. اما خود زندان ها را از قساوت انباشته اند و جامعه را به عفونت دروغ و ریا آغشته اند. درس غلامی به مردم می آموزند و رشته بندگی بر آنان می آویزند و در ” رسم ناقدکشی و شیوه شهر آشوبی ” استادند. صد خرده بر دیگران می گیرند و اما خرده ای انتقاد بر خود را نمی پذیرند. خدا و دیانت را سپر بی کفایتی های خود نموده اند و خود راقوم برگزیده و ولی ٌ مقرب خدا وانموده اند. یحسبون کل صیحة علیهم. هر نصیحتی را صدای دشمن و هر ندای مخالفتی را نوای اهریمن می دانند.  کارشناسان مقدس تراشی اند ومهندسان خبره زنجیربافی.  قاتلان بی باک مروت و سارقان چالاک حریّت.
 بر این بندگان بندی رحمت  آورید که چون غلامان غمگین در اسارت ولایت شمایند  تا زنجیر غلامی وقفل غمناکی شان بشکند و برق دلیری و شادمانی در چشمان نمناکشان بشکفد.
“یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم” ، قومی جامه ونان و جان و جوانشان را دادند اما به آنان اجازه یک انتقاد و اعتراض ساده ندادند و جواب مطالباتشان را با داغ و درفش آبداده دادند؟
” با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل” جواب مراجع را هم با سنگ داد؟ و بهمه ناقدان اعلام جنگ داد؟
                     آن کو تو را به سنگدلی گشت رهنمون                     ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
 آقای خامنه ای
حرف جدّی من با شما این است که حرف خود را جدّی بگیرید. حالا که صحبت از نقد میکنید، نسیه اش نگذارید، آنرا نقد کنید “چونکه آنرا کاشتی آبش بده”. تا رعیّت به صداقت شما شهاد ت دهند و از برکاتش فایدت برند. از چه می ترسید؟ مبادا حشمت و جلالت شما بشکند؟ مگر دل است که شکستنش گناه باشد؟ تازه “از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک؟” درآن شکستن صد برکت هست: سلامت میهن، سعادت رعیّت ، پالایش فرهنگ ، نام نیک ، شکستن طلسم غلامی و دمیدن روح دلیری ، تعدیل انحرافات و تقویم اعوجاجات و تصحیح اشتباهات… از این بیشتر چه می خواهید؟
                 من و دل گرفدا شویم چه باک؟                                   غرض اندر میان سلامت اوست
از مولوی بیاموزید و چهره متبسّم اسلام باشید ، نگذارید نامتان در زمرۀ بانیان و حامیان قراءت فاشیستی ازاسلام رقم بخورد. “ذاک دعوای وها انت وتلک الایام”.
من از نوشتن این نامۀ مشفقانه تنها فتح باب نقد را امید می برم و بس وگرنه آنچه باید بر سبیل نقد گفته شود  چندان است “که گرصد نامه  بنویسم حکایت همچنان آید” .دیگران باید از راه برسند و از شما بپرسند دیوار وطن چرا خم شده است و جویبار فرهنگ چرا آلوده است و آسمان آزادی چرا ابری ست وچهرۀ دین چرا عبوس است وکمر عدالت چرا شکسته است وچشم هنر چرا گریان است و دل دانش چرا پریشان است و جان و آبرو چرا اینهمه ارزان است و داعیان شعار نه شرقی و نه غربی چرا در هوس پی افکندن یک “شوروی” دیگرند و هوای سیاست چرا مرگزاست و شکم اقتصاد چرا فربه از اختلاس وحرام است؟ کشتی انقلاب چرا کژ مژ می رود و ترکیۀ سکولار چرا از ایران دیندار بیش تر دل می برد؟
و چرا
                           جاهلان سرور شدستند و ز بیم                            عاقلان سرها کشیده درگلیم
می توانستم این نامه را نهانی روانه کنم تا ” به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد” بدست شما برسد اما رواتر دیدم که طبل زیر گلیم نکوبم و صفا را به خفا نپوشم بل بلاغ مبین کنم و بر سر مناره فغان برآورم و ” به پیش شحنه بگویم که صوفیان مستند” .
بقدر طاقت خشم خود را فرو می خورم و با دلواپسی عمیق از آینده کشور و بی کفایتی های ویرانگر وایران سوز، صبورانه سرکشی های قلم را مهار میکنم  و درست گویی را به درشت گویی نمی آمیزم و خطاب بی عتاب می کنم، وسخن بنرمی و آزرم می گویم تا دلی را به نصیحت گرم کنم وسلطانی را از سوء سیاست برهانم.
                            پست می گویم باندازۀ عقول                      عیب نبود، این بود کار رسول
                            نرم گو لیکن مگو غیر صواب                   وسوسه مفروش در لین الخطاب
رهبری حق شما باشد یا نباشد ،نقد رهبری بی شبهه حق مردم است وگوش کردن به نقد آنان تکلیف شما.آنهم در علن نه در خفا.
صد محفل و مجلس برای تائید ولایت فقیه بر پا می‌کنید یکی‌ هم برای نقد و آسیب شناسی‌‌اش بر پا کنید.صد مداح و ثنا خوان در روز نامه و صدا و سیما دارید ،یک  نقاد را هم تحمل کنید. نه فقط تحمل که تشویق کنید تا عیب شما را آشکارا بگویند. زیان نمیکنید.   خشونت نقد را بچشید ، خاصیت‌ها دارد. دانشگاه‌ها را بگذارید حقیقتاً دانش گاه  ودارالعلم باشند . راضی‌ مشوید که حرامیان و راهزنان دهان و استخوان دانشجویان را بشکنند و چشمشان را در آورند . دشنه را به مصاف دلیل نفرستید. بگذارید افکار شاخ یکدیگر را بشکنند. از زوال ایمان جوانان نهراسید. دشمن‌ترین دشمنان ایمان ، مستبدان اند نه نقادان . به مغرب زمین نگاه کنید . سه‌     قرن است گزنده‌ترین و کوبنده‌ترین مخالفت‌ها و دشمنی‌ها رابا دین کرده و میکنند ، اما دین داری معرفت اندیش همچنان بالنده و باقی‌مانده است. کلیسا‌ها چراغشان روشن است. کتاب‌های محققانه در تاریخ و فلسفه و علم و دین ، بهتر و بیشتر از کشور ما به بازار می آیند.عاقبت ماندنی‌ها می‌‌مانند و رفتنی‌ها چون کفی بر آب می‌‌روند.                                                                       .
دشمنان با انبیا بر می‌‌تنند                                                        پس ملایک رب سلٌم می‌‌زنند
کاین چراغی را که هست اونوردار                                           از دم و پف‌های دزدان دوردار
آنقدر جامعه را چون کودکی تر و خشک نکنید و پستانک ولایت به دهانش نگذارید .خدایی نکنید بل خدا را در میان آورید ! هر جا عدالت و خلاقیت و رحمت و حرّیت هست ، خدا هم هست. خدایی که ما میشناسیم و می‌‌پرستیم موصوف به این او صاف است. جامعه را لبریز از عدالت و رحمت و خلاقیت کنید ، خدایی می‌‌شود.به قشور و ظواهر دل شاد مکنید و حقیقت را به مجاز نفروشید .
” غرّه مشو که گربه عابد نماز کرد “.
 آقای خامنه‌ای                                                                                                                                
من و شما افسانه می‌‌شویم ، اما این نامه ها جاودان می‌‌ماند ، چون پنجره‌ای به روی آینده و چون آینهِ  یی برای آینده گان که چهره ریاست شما را می‌‌نماید و قصه زعامت شما را می‌‌خواند.
                 باری چو فسانه میشوی ای بخرد                                                  افسانه نیک‌ شو نه افسانه بد
به منزل نخستین قدم بگذارید و به منزله‌ نخستین قدم ، بگذارید این نامه را همگان بخوانند ، آن هم به فراغت نه به تشویش  ،  در روز نامه‌ها نه در شب نامه ها، در علن نه در خفا. با رعیت فتح باب گفتگو کنید و به آنان جواب علنی بدهید و  از“استبداد دینی تان “دفاع کنید .این  نامه را خود بر مردم بخوانید وگر نه مردم بر شما خواهند خواند که:” من نام لم ینم عنه “از کثرت این گونه نقد‌ها و نامه‌ها نترسید.اگر رشته عدالت محکم شود ، عده این نامه‌ها هم کم میشود. اگر هم نشد ، آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ کمترین حرمت به حقوق رعیت آن است که سخنش شنیده و سنجیده شود. این باب را گشاده نگاه دارید که صد گشایش در آن است.قدر این قلم‌های بی‌ طمع را بدانید و تا سیلی روزگار در نرسیده حلوای نقد رایگان را نوش جان کنید.
نه فخری است برای جمهوری اسلامی و نه نام نیکی‌ برای شما که ناصحان نا امن باشند . اما اگر باری به صاعقه غیرت یا به  ساءقه مصلحت ، کارگردانان دیوان قضا فرمان یافتند تا صاحبان این قلم‌ها را در بند کنند ، بسپارید تا جرم دیگری برای‌شان نتراشند و بر گناه ناکرده‌ شان نام گناه دیگر ننهند و برایشان جامه تنگ جاسوسی ندوزند و نامه ننگ ناموسی ننویسند.خویشاوندانشان را نیزآزار مکنیدوهمسران وفرزندانشان را به سیاهچال ها مبرید ودر سردخانه ها منشانید ودست تجاوز وتطاول در شرافتشان دراز مکنید . جوانمردی را به جوانمرگی میفکنید.آیا می پسندید با فرزندانتان چنین کنند؟
در پایان ، باز هم وامدار گفتمان مهربان سعدی هستم که رعیت وار باب نصیحت را با سلطان می‌‌گشود :
شهی که پاس رعیت نگاه می‌‌دارد                                   حلال باد خراجش که مزد چوپانی است
وگر، نه راعی خلق است زهر مارش باد                          که هر چه می‌‌خورد او جزیت مسلمانی ست

قل اطیعوالله واطیعوالرٌسول. فان تولٌوا فانما علیه ما حمٌل وعلیکم ما حمٌلتم.وان تطیعواه تهتدوا وما علی الرٌسول الاالبلاغ المبین.هذابلاغ للنٌاس ولینذروا به ولیعلموا انما هو اله واحد.ولیذٌکٌر اولواالالباب                                                                                             
.
اوّل دیماه۱۳۹۰          
عبدالکریم سروش

Wednesday, December 7, 2011

لازمه اتحاد احترام و التزام عملی به آزادی بیان است

اخیرا عده ای از اپوزوسیون از جمله رضا پهلوی  شعار اتحاد را سر لوحه کار خود قرار داده اند ولی این اتحاد الزاماتی دارد  و اساسی ترین آن لزوم پایبندی عملی  به آزادی بیان است. و فقط دادن یک شعار توخالی نمیتواند موثر باشد و بیشتر میتواند جنبه عوام فریبی داشته باشد . بد نیست کسانی که شعار توخالی میدهند ، هوش افراد اطراف خود را اینقدر دست کم نگیرند .و به آنها اینگونه توهین نکنند . در همین رابطه یک سخنرانی از ابوالحسن بنی صدر ، نخستین رئیس جمهور منتخب مردم ایران در 30 سال پیش در رابطه لزوم وجود آزادی بیان برای تحقق اتحاد  وجود دارد که مطالعه و شنیدن و یا دیدن آن خالی از لطف نیست


.


متن سخنرانی

اگر ما بخواهیم وحدت داشته باشیم، بایستی آزادی بیان هم داشته باشیم. نمیشه این را نداشته باشیم و آن را بدست بیاریم. نمی شه، محاله. محاله که شما بیائید زبان مرا ببرید و بعد بگید حالا بشینیم وحدت کنیم. این که نمی شود و حتی نمی شود و جنگ اینرا به ما آموخت، گرچه قبلآ می دانستیم اما حالا ملموس شد، حتی نمی شود آزادی بیان نداشت، و در جبهه با استواری جنگید. چرا؟ چون عراقی که میاد در جبهه می جنگد، اگر کم و زیاد حرف زد، اعدام است. می گذارنش پای دیوار و تیرباران. حرف و منطق در کارش نیست. مثل یک ماشین، مثل یک ابزار باید بره بجنگد. ما نمی توانیم، این امکان را نداریم، موافق هم نیستیم که بریم در آنجا، و بگیم شما، کور و کر بجنگید. ناچار باید قانع بشه بجنگه. شما حالا خیال نکنید در رادیو و تلویزیون حرف نزدم، آنجا اعتصاب کردم، در جبهه هم حرف نمی زنم، نخیر آنجا، هر روز مطابق معمول، می روم و برای سربازها، خلبانها، توپچی ها، تانکچی ها، اینها، حرف می زنم. برای اینکه مطلب باید حل بشه براش تا بایسته و مقاومت بکنه.
یک خانم در بین مردم: شما رئیس جمهور 120 ساله کشور ایراتید آقای بنی صدر
بنی صدر: بگذارند خانم این سال را بپایان ببریم، شکر خدا را میکنیم. ما در آنجا هم تا توضیح ندهیم، نمی توانیم بجنگیم و وقتی توضیح میدهیم، میبینیم نه، همین آدمی که تردید داشت، مقاومتش کم بود، چنان صلابتی پیدا کرد که دشمن با چند برابر قوه، حمله کرده، او را دفع کرده زده داغون کرده، رفته. پس در آنجا هم، ما محتاج این آزادی هستیم. باید ما مطمئن باشیم، اینست که من دیروز گفتم که آزادی صدمه به کار ما نمی زنه. خیلی به نفع ماست. برای اینکه آن سرباز، درجه دار، افسر، پاسدار، داوطلب، همه آنهائی که دست در کار جنگ هستند، تردید اگر بکنند که این کار درسته یا نه، زود دستشان شل میشه، این چیزی بدیهی است. باید دستشان شل نشه. محکم دستشان این اسلحه را بگیره و به دشمن هدف قرار بده. چون ما محتاج این آزادی هستیم برای صلابت پیدا کردن، ناگزیر ما در آنجا روی این خط نرفتیم که هر که نجنگید، چنینش میکنیم، هر که فلان کرد، گزارش می کنیم. البته من به آنها که از جنگ فرار بکنند، در این فرار، گفتم که شما اگر کردید، می زنم شما را، آن یک امر علیحده است بدلیلی که تو خوب مجبور نبودی بری آنجا، حالا که رفتی تو حق نداری یک لشکر ر ا به شکست بدی، آن یک چیزی علیحده است. غیر این مطلبی است که من میگم. در این مدت هم که از جنگ می گذرد، من هیچ یک نفری را تنبیه نکردم. برای اینکه خود من میدانم که در آدمی انگیزه اگر بوجود آمد، هیچ محتاج توصیه، سفارش و ترس نیست. خود او با تمام وجود می ره دنبال کار. محتاج این نیست که من برم بگم که آقا تو چرا آنجا نجنگیدی، چرا فلان چیز
را نساختی، خوب، اینها را که روز اول نبود که الآن در جبهه است. ه
این انگیزه بوجود آمدن بود که موجب شد اینها افتادند و ساختند و بردند به جبهه و جنگیدند. پس اگر ما، آزادی بیان باشد، او جرات کنه اشکالات کار خود را بگه، همانجور که در جنگ صفین بود،که طرف گفت بگو ببینم خدا به چه دلیل است، یک بحث اساسی بود آنجا، اگر رفع بیم و نگرانی، تردید در آدمی شد، با استواری می جنگد


Monday, December 5, 2011

به امام رضا پهلوی : اولین دانشجو را پدر تو کشت !

احیاناً این سه نفر را به خاطر می‌آوری ؟

اول : محض یادآوری عرض می‌کنم که شانزدهم آذر 1332 پدر جنابعالی دانشگاه تهران را که بدلیل تجدید روابط با لندن و همچنین ورود نیکسون به ایران اعتراض کرده بودند به گلوله بست و سه دانشجو کشته شدند . شما که زحمت کشیدی در پیامت به مناسبت 16 آذر اسامی تعدادی از دانشجوها را بعنوان "قهرمان ایران زمین" بردی ، لطف می‌کردی در کنارش نامهای مهدی شریعت رضوی ، احمد قندچی و مصطفی بزرگ‌نیا را هم می‌آوردی . پدر جنابعالی کشت اشکالی ندارد اینها زندان بکنند خیلی بد است ؟

دوم : محض یادآوری مضاعف هم عرض می‌کنم که این اسامی که بعنوان "قهرمان ایران زمین" بردی در زندانهائی هستند که همه را پدر تو ساخت . نمی‌گویم اگر پدر تو نمی‌ساخت اینها الآن زندان نداشتند ، یا ایران اصلاً احتیاج به زندان نداشت ، ولی مشخصاً زندان اوین را پدر سرکار ساخت . تمام شهرت اوین هم قسمتی از برکات دوران پر فر و مهر و گهر شاهنشاهی است . تو که اینقدر ماه دلبری می‌کنی لااقل یکی دو خط هم که شده دوران پدر مرحومت را نقد کن باور کن تمام پیروان امت بر حقت برایت غش و ضعف می‌کنند .

سوم : ما هیچ پدرکشتگی با جنابعالی نداریم ولی وقتی که خودت را جلو می‌اندازی حتماً یک چیزهائی را از تو سوال می‌کنیم . جنابعالی که جسارتاً در این جنبش آنچنان محلی از اعراب نداری ، ما با موسوی و کروبی هم که رهبران واقعی و اصلی جنبش بوده و هستند و خواهند بود هم همین کار را کردیم . یک قلم در مورد کشتار 67 صد میلیون سوال از موسوی پرسیده شد . در مورد حکم حکومتی حتی هنوز هم که کروبی حصر است از مشاورش سوال پرسیده می‌شود . لطف کن هیچ هم نگو که دوره‌ی پدرم بمن چه مربوط ؟ تو با اتکاء به همان پدر و همان دوره الآن امام رضا پهلوی هستی وگرنه حالا فرقت مثلاً با علی اکبر استاد اسدی این بود که او فقط یکبار به دروازه‌ی خودمان گل زد تو ... لا اله الا الله ! شما زحمت بکش همان نامه‌ی 2011HR8712 را برای نجات ملتهای ستم‌کشیده‌ی جهان پیگیری کن برای ما کفایت می‌کند !

زیاده عرضی نیست ...



Sunday, November 27, 2011

انتقاد علنی به راس قدرت ، بزرگترین مخمصه برای رژیم.



فلسفه همه رژیمهای استبدادی در طول تاریخ بر این محور بوده که با ایجاد ترسی کاذب در جامعه ، ملت را در زندانی که خود وی زندان بان وی است ، اسیر کنند . و این موثر ترین روش برای ادامه سرکوب مردم است . رژیم کنونی حاکم بر ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست و بقول آقای بنی صدر فلسفه آقای خامنه ای عبارتست از " النصر بالرعب" یعنی ایجاد ترس برای پیروزی است . معمولا در این گونه جوامع انسانها همیشه از این ترس دارند که چند نفر آنها را تعقیب میکنند و همیشه مواظب آنها هستند و در پی ضیط کردن صدای ایشان هستند و عده ای نیز با پخش شایعاتی این ترس را تشدید می کنند و بزرگترین لطف را در حق حاکمیت مستبد می کنند.در این بین عده ای افراد وطن پرستی هم هستند که که با انتقادهای صریح و تندشان پرده ترس را از جامعه میدرند و جامعه را به حرکت و جنبش وا میدارند . و این بزرگترین مخمصه برای رژیم است. و به جرات میتوان گفت فشاری که این روش به رژیم تحمیل میکند ، اگر بیشتر از تحریمها نباشد ، کمتر نیست . و افراد وطن پرستی که در داخل ایران اقدام به اینگونه حرکات میکند ، حق بزرگی به ملت ایران دارند.و این توهم و ترس کاذب را نابود می کنند .
تجربه شخصی بنده این بوده که هیچکدام از این ترسها ، واقعیت ندارد و توهمی بیش نیست .

Monday, October 24, 2011

بنی صدر: تا زنده هستم نمی گذارم که ایران به سرنوشت لیبی دچار شود



عصر جدید: جوانان داخل ایران از انجائی که در خطر هستند و جامعه نیز سکوت کرده تا زمانی که این سکوت دوباره شکسته شود و جامعه و مردم خود خواهان تغییر بشوند بهتر است از فعالیت های پر خطر مخصوصا فعالیتهای اینترنتی که شنیده میشود وزرات اطلاعات در این زمینه بسیار قوی عمل میکند دست برداشته و در حال حاضر به کسب اطلاعات و افزایش اگاهی پرداخته و خود را برای ایفای نقش در فردای ازادی ایران از گزند این جانییان محفوظ بدارند نظر شما در این زمینه چیست؟

بنی صدر: حق روا دمی دارد و این را نمیتوان به اینده موکول کرد. مثلا ما حق نفس کشیدن داریم، حق غذا خوردن داریم، آیا می پذیرید شما که فعلا نفس نکشید و در آینده نفس بکشید؟ نمی پذیرید چون اینده ای وجود ندارد. میپذیرید که غذا نخورید که در اینده بخورید؟ خب میمیرید. نمیپذیرید چون آینده وجود ندارد. حق رهبری، حق حاکمیت، از لحاط زندگی، چه زندگی شخصی چه زندگی در جامعه بسا مهمتر از حق نفس کشیدن است به لحاط اینکه ادمی وقتیکه نفس نمیکشد و میمیرد بهش میگن مرده متحرک. کسیکه حق حاکمیت خود را اعمال نمیکند و بکار نمیبرد برای اینکه در آینده بکار ببرد البته هرگز این حق را بکار نمیبرد بر این اینکه اینده ای وجود ندارد. اینده را انهائی که حاکمیت دارند و زور دارند و این حق حاکمیت را از او گرفتند، انها تعیین میکند. این یک پاسخی که بنابر حقی که ادمی دارد.

اما پاسخ دوم که بنا بر روش هر حقی خود روش خویش هم هست. شما اگر بخواهید آزاد زندگی بکنید، ازادی را باید روش بکنید. نه اینکه زور بگید و زور بشنوید و بگوئید ازاد زندگی میکنم. زور گفتن زور شنفتن روش ازاد زیستن نیست. روش زور مدار زیستن است. روش بنده زور بودن است. خب حالا شما میخواهید انسانی ازاد و مستقل باشید. خب باید این روش رو که بکار میبرید استقلال به رای باشه آنچه که دارید از دست ندهید. ازادی انتخاب باشد اون را هم نباید از دست بدهید. حالا اگر از دست دادید این خلا را زور پر میکند. اینده رو هم همین زور میسازد. شما فرصتها را میسوزانید یه وقت به خودتون می ایید می بینید که زمان گذشته است. جوانی شما هم از دست رفته و کاری هم نکردید. و حالا وقتی هم که میخواهید کاری بکنید دیگر نا توانید.

پاسخ سوم از لحاظ تجربه تاریخ اگر در خرداد شصت که آقای خمینی گفت ۳۵ میلیون بگویند بله من میگویم نه، مردم ایران بیرون امده بودند. که اقا شما در کنج عزلت و انزوای نجف بودید ما شما را به ایران اوردیم شما مگر نبودید که میگفتید ولایت با جمهور مردم است؟ شما مگر نبودید که می گفتیید میزان رای مردم است؟ شما مگر نبودیدکه میگفتید من دنباله رواین مردمم؟ حالا قدرت صفت فرعونی به شما داده و میگوئید ۳۵ میلیون بگوید بله من میگویم نه. اگر جمهور مردم امده بودند بیرون و این سخن را به اون شخص میگفتند این سی سال رو در استقلال و آزادی رشد کرده بودند. امروز یک کشور توانمند در جهان بودند. فرصت را از دست دادند. لابد به این امید که این فرصت در اینده به دست بیاید. حال فعلا که سی ساله گیر نیامده است. این هم از تجربه تاریخ. البته از این تجربه ها زیاد است. مثلا روز ۲۸ مرداد اگر مردم بیرون امده بودند این کودتا چی های مفلس موفق نمی شدند. و ایران حتما سرنوشت دیگری پیدا میکرد.

حالا از لحاظ زمان پاسخ چهارم. ما در چه زمانی هستیم؟ در زمانی هستیم که در منطقه ما مردم کشورهای مختلف در جنبش هستند. سرکوب هم شدیدتر از سرکوبی است که رژیم بعد از تقلب انتخاباتی در خرداد ۶۰ نشان داد. شما همین سوریه رو ببینید همین امروزکه داریم با هم حرف میزنیم ببینید چقدر کشته شدند. شش ماهه اون مردم در جنبشن به رغم سرکوب خونین با تانک و توپ و اسلحه دوربین دار و بی دوربین و همه جور در مقابل همه اینها ایستاده اند. دوران این گونه استبدادها سر اومده. ایدئولوژی قدرت، هر عنوانی بهش بدی مرده است. عنوان علمی بهش بدی مرده، عنوان دینی بهش بدی مرده، عنوان ناشونالیستی بهش بدی مرده و شما اگر این فرصت مرگ ایدئولوژیهای قدرت را نخواهید مغتنم بشمارید کی همچون فرصتی گیر شما میاد؟ در همچون موقعیتی که منطقه ما در جنبش است این فرصت را از دست بدهید اون اینده ای رو که فکر میکنید در اون اینده مردم به جنبش برخیزند اون کدوم آینده است؟

حالا از لحاظ نقش جوان در جامعه بشری. خب جوان کیست؟ تعریف جامعه شناسی جوان این است جوان اون بخشی از جامعه است که محل زندگی اجتماعی او در اینده ای است که خود او میسازد. شما اگر نخواهید اون نقش رو الان ایفا بکنید بعنوان جوان وجود ندارید. اینده همین حال است. شما همین وضعیت امروز دنیا را نگاه کیند دیشب در فرانسه میان نامزدهای حزب سوسیالیست و رادیکالهای چپ شش نامزد بحث بود. از جمله بر سر نیروگاههای اتمی. ۷۵ درصد برق فرانسه از همین نیروگاههای اتمی است. ۷۵درصد مردم فرانسه در نظر سنجی جدید گفتند که می خواهند این نیروگاهها برچیده شوند. حالا دیشب این نامزدها با هم مسابقه میدادند بر سر اینکه کی زودتر و بهتر این نیروگاهها رو بر می چیند. همه اونا اتفاق نظر داشتند که این برق اتمی یک انرژی گذشته است انرژی اینده نیست. باید به فکر اینده بود حالا ما در کشور خودمون یک رژیمی داریم که جشن گرفته است بعد از ۱۱ سال ـ حالا اون دوره شاه و المانها و نیروگاههائی که قرار بود المانها بسازند را پیش کش ـ با صرف هزینه های خیلی سنگین نیروگاه اتمی میخواد در بوشهر راه بندازه حالا یه قسمتیش به راه افتاده بقیه اش هم میخواهد در اینده بکار بندازه ثروت این کشور برباد رفته ایران در محاصر اقتصادیست در انزواست برای چیزی که قرن امروز میگوید به گذشته تعلق دارد و خطر ناک است و باید برچیده شود. حالا نیروگاه اتمی فرانسه کجاست نیروگاهی که روسیه برای ایران ساخته کجاست ؟ خب شما حالا نمیخواهید بفکر کشورتون باشید؟ این خورد و برد این حاکمیت بزرگ مافیا بر کشور خودتون رو نمیخواهید بر بیندازید؟ میخواهید در اینده بر بیندازید این کدام اینده است ؟حالا از لحاظ تدارک در این حال یک واقعیتی در این سئوالیکه شما خواندید وجود دارد هر کاری تدارک میخواهد این صحیح است. یک جنبش همگانی تدارک میخواد. باید تمام عواملش را جمع کرد و دست بکار شد. یکی از عوامل نیروی محرکه است که همین جوانها هستند. البته رجال سیاسی، اقتصاد دانها، جامعه شناسان، دانشگاهیان همه اینها آن نیروی محرکه سیاسی هستند که هرگاه نقش خود را خوب ایفا بکنند و وجدان همگانی رو غنی بسازند زمان جنبش نزدیک میشود، جنبش همگانی میشود. خب شما باید خود را به مثابه نیروی محرکه سیاسی آماده کنید. از اینترنت استفاده نکنید چون رژیم سانسور میکند لابد اینجا و اونجا هم حرف نزنید چون رژیم سانسور میکند. لابد در خانه هم مراقب باشید، چون وقتی در خانه حرف میزنید بعد ممکن است در بیرون هم حرف بزنید و این موجب میشود که قبل ازاینکه روز موعود برسد رژیم بیندازد. نه تنها دشمن نیست که سانسور میکند. بلکه شما هم هستید اون وقتی که این اینترنت نبود، فاکس هم نبود رادیو بازار بود یعنی ایرانیها از دهان به گوش اطلاعات را در سطح کشور پخش میکردند. زمانی بود که از تلفن میشد استفاده کرد خب رژیم سابق هم سانسور میکرد. زمانی رسید که از نوار میشد استفاده کرد از ان استفاده شد. اینکه امکانی رو ازش استفاده نکنی، چون دشمن شما را سانسور میکند. این روش مبارزه نیست، این روش کسیکه میخواهد به حق خود عمل بکند نیست. شما باید روشهائی پیدا بکنید که سانسور دشمن رو بی اثر بسازید مگر در این کشورهائی که جنبش شده اون دولتها این کارها را نمیکند، چرا میکند. ولی جنبش هم هست پس راه و روشی که شما باید بکار ببرید این نیست که تسلیم وضعیتی بشوید که رژیمش ایجاد میکند. بلکه خنثی کردن تمام تشخصات رژیم هست. برای اینکه بتوانید بعنوان نیروی محرکه عمل بکنید .فیس بوک نمونه بارزش. میدونید که تونسیها میگفتند ما از ایرانیها یاد گرفتیم. خب اونیکه به دیگران یاد دادید میخواهید از یاد ببرید؟ نه این سزاوار نیست. ما بعد از سی سال موفق شدیم به مقدار خیلی زیاد سانسور را از بین ببریم. حالا وقت این نیست که زمین بنشنیم و بگوئیم کاری نمیشود کرد. نه اتفاقا ما الان موفقیم. الان اطلاعات از درون کشور میاد. در دنیای خارج منتشر میشود ثانیا و اطلاعات از بیرون اندیشه به داخل میرود و داخل باید نقش دو گانه خود را در رساندن اطلاعات به خارج و در بردن اندیشه و اطلاعات از بیرون به داخل ایفا بکند تا زمان جنبش زود تر بشود.

حالا غیر از این نقش بعنوان محرک سیاسی، جوان امروز نقش دیگری هم دارد و این است زمان حق را نباید به تاخیر انداخت. باید در جا عمل کرد. باید تکلیف خود را با حق روشن کرد. در سئوال خود این رژیم رو اینطور توصیف کردید. پس این رژیم از دید شما جنایت کار است. خیانت کار است. فساد گستریست و جنایت میکند. شما با این روش روبرو هستید. پس اول مسئله که باید تکلیفش رو روشن بکنید این رابطه با این رژیم است. این را شما ازش غافل هستید. یه وقت دنبال این بودید که رژیم رو از درون اصلاح کنید. یه وقت خیلی به اندک قناعت کردید. همینکه دخترها یه کم موهای سرشون بیرون باشه و پسرها مثلا یغشون بازتر باشه و بتونند موی سرشون رو بلندتر بکنند یا پوششها و روشهای جوانی دیگر این را کافی دیدید. حق ور نصفه کاره نمیشه خواست. دیدید که این شد سرنوشت. حق رو تمام و کمال باید خواست. تمام حق این است که حاکمیت مال مردم است ولایت مال جمهور مردم است. این شعار خود را دقیق کنید. این مرده باد و زنده باد رو جانشین کنید با حق طلبی. زبان خشونت رو رها کنید. زبان حق رو بکار ببرید. اینکه ولایت فقیه ضد حق است قطعیست. اینکه حاکمیت انسان بر سرنوشت خود حق است قطعیست. خب اون را نمی خواهید پس این رو بخواهید. این را به فردا نگذارید همین فکر را شما در سراسر ایران گسترش بدهید یک وجدان عمومی همگانی بوجود بیاید، خب زمان جنبش نزدیک میشود این یکی. دو، زمان بعد ار رژیم. شما تحولی میخواهید که بعدش ایران ازاد باشه در صلح باشه نظام دمکراتیک باشه اینو میخواهید؟ خب این رو باید تدارک کرد. اینهم اقتضا دارد به اینکه تکلیف خودتون رو با این بدیل مشخص کنید. ادم زور پرست ولو دشمن این رژیم با اون نمیشود دمکراسی ایجاد کرد. این واضح است برای اینکه اون مثل همین رژیم میخواد بیاد و قدرت خودشو حاکم کند. باز شما باید بدوید و چند نسل دیگه هم بدوند تا از شر او خلاص بشوند. دور و بر کشورهای خودمون هم نگاه کنیم ببینم در جاهائیکه تغییر با این گروهها صورت گرفته چه سرنوشتی پیدا کرده، اون نیروی محرک سیاسی باید در خور یک ایران در صلح، برخوردار از استقلال، برخوردار از ازادی را بتواند اداره کند. اینهم تکلیفشو روشن کنید. تکلیف خودتونو رو روشن کنید. دائم دنبال این نباشیدکه آقا همه با هم جمع بشوند. اتحاد که بین ضدین نمی شود که برقرار کرد بین کسانکه درخدمت قدرت خارجی هستند وانهائیکه استقلال میخواند چه جوری میخواید برقرار کنید ؟

عصر جدید: از جناب آقای بنی صدر به عنوان یک شخصیت شناخته شده سیاسی در درون کشور و کشورهای بین المللی و شخصیتی که دارای پشتوانه غنی مبارزات سیاسی دوران معاصر است انتظار داشتم که ایشان بنیان یک مجمع دوران گذار شامل نمایندگان خطوط اصلی فعالیتهای سیاسی را ایجاد نمایند. در این مجمع دوران گذار از جمهوریخواهان و سلطنت خواهان و گروه های جنبش سبز و جنبش مجاهدین و گروه های چپ و سازمانهای اقوم ایرانی و جنبشهای حقوق بشرنمایندگانی حضور یابند به نحوی که اکثریت کوشندگان راه ازادی ایران را نمایندگی نمایند. چرا این مهم توسط ایشان پیگیری به نحو محسوس و دارای اولویت قرار نمی گیرد؟

بنی صدر : سئوال من از سئوال کننده محترم این است که چرا حرف متناقض میزنید. اگر آزادی هدف است با ضد آزادی چگونه میشود متحد شد؟ اینهایی که شما اسم بردید سابقه آزادیخواهی دارند؟ و اگر ندارند چرا میخواهید این تجربه ها تکرار شود؟ انقلاب مشروطه کافی نبود، جنبش ملی کردن نفت کافی نبود انقلاب ۵۷ کافی نبود؟ هنوز میخواهید همان تجربه را تکرار کنید؟ تا کی؟ ناشدنی است. چرا؟ به دلیل ساده. وقتی شما با اینهایی که اسم بردید جمع شدید، اینها الان مشروعیت ندارند زیرا بعضی از اینهایی که اسم بردید هم به ایران خیانت کردند هم ضد استقلالند و هم ضد آزادی. وقتی که کسانی که به استقلال و آزادی معتقدند با اینها جمع شوند به اینها مشروعیت میدهند. وقتی مشروعیت دادند آنها سوارند و اینها پیاده. آنها چرا سوارند؟ برای اینکه اینها پشتشان به قدرتهای خارجی وصل است. به همین سادگی. خب به وضعیت لیبی نگاه کنید. خیال میکنید اتفاقی است؟ هنوز استقرار نجسته نخست وزیر انگلیس و رئیس جمهور فرانسه از تریپولی دیدن میکنند. فردا میخواهید همین وضعیت را در ایران داشته باشید؟ خب من نمیخواهم. شما میخواهید بفرمائید بکنید. تا هستم هم نمیگذارم چنین فاجعه ای رخ بدهد.

من آدمی هستم که عمرم را در تجربه تشکیل جبهه گذرانده ام. در دوران مصدقی یک دانش آموز سالهای ۱۱ و ۱۲ دبیرستان بودم. بعد در دوران دانشجویی من هیچگاه فعالیت حزبی نداشتم فعالیت جبهوی داشتم. بعد آمدم خارج همچنان کوشیدم باز فعالیت جبهوی داشتم برای ایجاد جبهه کوشیدم. انقلاب شد برگشتیم به ایران، نخستین کاری که به آن پرداختم تشکیل جبهه بود و متاسفانه حزب جمهوری اسلامی و آقای خمینی مانع شدند. بعد شورای ملی مقاومت تشکیل دادم. به آن سرنوشت گرفتار شد که میبینید. حال میگویید همان تجربه را تکرار کنم؟ اگر گروه رجوی به بغداد نرفته بود و بخدمت صدام درنیامده بود و به اصول راهنمای آن میثاق وفا کرده بود. که استقلال و آزادی و عدم هزمونی بود، ما الان مسئله نداشتیم و آن بدیل وجود داشت. و بسا وضعیت خیلی زودتر در ایران تحول کرده بود. اما این شد نتیجه اش. تجربه برای این انجام گرفت که ناشناخته، شناخته شود. آن نیرویی که روز اول میگفت ما در خدمت استقلال و آزادی هستیم و هژمونی هم نمیطلبیم. هم هژمونی طلبید هم استقلال را زیر پا گذاشت و هم آزادی را. بر سر شورای ملی مقاومت اورد آنچه آورد. با اینحال بعد از آنهم مایوس نشدیم برای ایجاد جبهه ای از گرایشهایی که واقعا به استقلال و آزادی ایران اعتقاد دارند.تا امروز هم این کوشش ادامه دارد. موانع خود را هم دارد. یک موردش این است که آدمهایی هستند اصولا دمکرات، اما یک پایشان در درون رژیم است و یک پایشان خارج رژیم. تکلیفشان را معین نمیکنند. با همه اینها، کوشش برای ساختن چنین بدیلی ادامه دارد. اما از دید من ایران معطل تشکیل این جمع نیست. زیرا مردم ایران میدانند ما آدمهایی هستیم که به آن مردم امتحان داده ایم می شناسند میدانند که آنها هستند که انتخاب کردند میدانند که ما در دورانی که بودیم چه کردیم از آنروز تا بحال چه میکنیم. میدانند که گروههای سیاسی در طول این سی سال چه کرده اند و چه میکنند. آنچه که مانع اصلی است و باید برداشت ترسها هستند از آینده از بعد از رفتن رژیم. این را باید از میان برد. شفاف کردن رابطه با قدرتهای خارجی است یعنی استقلال از قدرتهای خارجی. این را باید جامعه ایران مسلم بداند که این خود اوست که سرنوشت خویش را در دست دارد. و خود اوست که تغییر را ایجاد میکند و خود اوست که آینده را در اختیار می گیرد. رابطه با رژیم حاکم را هم باید واضح کرد عوامل دیگر را هم مفصل در بحثها توضیح داده ام. آنها را هم باید فراهم اورد تا مردم ایران به جنبش همگانی برخیزند.

من در پایان این گفتگو یادی میکنم از اعدام شدگان سال ۶۰. بعضی از آنان همکاران نزدیک من بودند مثل نواب صفوی، مثل صدرالحفاظی، مثل مسعودی. بعضی از آنها به من پناه دادند و بسیاری از آنها به این جرم اعدام شدند که جانبدار منتخب خود بودند و بسیاری طرز فکرهای دیگر داشتند. یک صورت ۲۰۰۰ نفری وجود دارد از اعدام شدگان سال ۶۰. این اعدام شدگان غالبا فراموش میشوند خصوص از سوی کسانی که در آنزمان یا نقش داشتند و یا مسئول بودند و نباید سکوت میکردند و سکوت کردند. ما نسبت به آنها متعهدیم تا هستیم میبایستی بکوشیم و هیچ لحظه مبارزه را رها نکنیم.

من همان پاسخی را به شما جوانها دادم که مصدق به ما در زمانی که جوان بودیم داد. او در پاسخ به نامه دانشجویان نوشت، خوشبختم که شما دانشجویان مبارزه را تعطیل نکرده اید. جوان مبارزه را تعطیل نمیکند. امیدوارم شما به تعهد خودتان در قبال وطن و در قبال شهدای راه استقلال و آزادی عمل میکنید.تردید ندارم که ایران آزادی و استقلال را باز می یابد و ما در کشور مستقل و آزاد در خدمت شما و مردم ایران بکار و تلاش برخواهیم ساخت. شاد و پیروز باشید.

Tuesday, October 18, 2011

خيانت به اميد - نوشته ابوالحسن بنى صدر - قسمت اول

خيانت به اميد
 نوشته ابوالحسن بنى صدر

5 مهر ماه 1360

تاريخ انتشار 1360



مدخل‏

بسم الله الرحمن الرحيم‏
در روزهاى سخت تير و مرداد ماه 1360 كه هر لحظه انتظار ميرفت دستگير شوم و بقتل برسم، بر آن شدم در مقام وصيت به نسل جوان كشور و برسم سپاسگزارى از نقش تعيين كننده زن،پاره ئى موضوع‏هاى ضرور را درباره بازسازى رهبرى استبداد و ضرورت استقامت در برابر آن، خطاب به همسرم، بنويسم.
بر اين باور بودم كه زن هنرمند عرصه زندگانى اجتماعى است، او وقتى آزاد مى‏شود كه خلاقيت خويش را بتمامه در اين عرصه بدست آورد. عصر و زمان گواهى مى‏دهد كه با تمام وجود براى آنكه زن شخصيت و آزادى خويش را بدست آورد كوشيده‏ام و نقش همسر و نزديكان ديگرم در روزهاى تعيين كننده خرداد ماه شاهد درستى نظر و راستى راهى است كه پيموده‏ام. بر اين باور بودم و هستم كه تا وقتى زن آزاد نشود ونقش اجتماعى خويش را بعنوان عامل تحول و رشد بازنجوئيد، نه كشور ما و نه كشورهاى مانند ما روز آزادى و استقلال را نخواهند ديد و به آرزوى رشد نخواهند رسيد. باين دليل و در مقام احترام به زنان كشور كه در انقلاب ايران و در استقامتى كه امروز در برابر بازسازى استبداد مى‏كنند، اثر هنرى عظيمى را مى‏سازند كه ايران آزاد و مستقل و مترقى است، اين كتاب را بعنوان نامه‏اى به همسرم شروع كردم.
وقتى بخش اول به پايان رسيد، راه مهاجرت در پيش گرفتيم و در مهاجرت، بدو دليل در صدد شدم كه وصيت نامه را به كتابى تبديل كنم. كتابى درباره بازسازى استبداد وابسته در ايران. يكى اينكه كتابى از اين نوع در باره انقلاب وجود ندارد و شرح و تحليل تجربه انقلاب مى‏تواند در جهان بكار همه آنهايى بيايد كه مى‏خواهند آزاد گردند. دو ديگر اينكه ممكن است به استقامت نسل امروز كمك رساند و در انتخاب و تصحيح روشهاى مبارزه بكار آيد.
از اينرو بر آن شدم كه امرهاى واقع را در رابطه با يكديگر بزبان درآورم تا كه در اين تحليل، جريان بازسازى استبداد را شرح كنند. روش تاريخ گذارى را از دست ندادم چرا كه مى‏خواستم كتاب بخشى از فعاليت روزمره كسى باشد كه باين افتخار تاريخى نائل آمد كه در دوران سخت‏ترين بحران‏ها، از سوى نسلى كه به بزرگ‏ترين آزمايشهاى انقلابى برخاسته بود، بعنوان نخستين رئيس جمهورى كشور انتخاب گرديد. كه به افتخارى بزرگتر رسيد و آن اينكه در مقام وفادارى به ملت و انقلاب ملت و دفاع از آزادى و استقلال، در كنار نسلى قرار گرفت كه براى بركندن ريشه دوم استبداد چندهزار ساله به استقامتى وصف‏ناپذير برخاست.

به اين ترتيب كتاب كه در جريان مبارزه و روز بروز نوشته مى‏شد، براى نسل امروز و نسل‏هاى آينده بعنوان وسيله كار، بكار مى‏آمد. چرا كه نه تنها بر وقايعى تكيه مى‏كرد كه زير چشم همگان در حال جريان بودند، بلكه چگونگى جريان و سرانجام وقايع، مى‏توانستند محك درستى وصف‏ها و تحليل‏ها بگردند.
امروز كه اين سطور نوشته مى‏شوند، نزديك به يكسال از نوشتن آخرين سطور كتاب مى‏گذرد و جريان وقايع در داخل و خارج كشور در همان مسيرى ادامه يافته است كه كتاب از تحول وقايع بدست داده است. و اين امر، هم دليل صحت امرها و وقايعى است كه شرح شده‏اند و هم دليل درستى و استحكام بناى تحليل است. در حقيقت تحليل، آنهم از تحول اجتماعى به بنايى مى‏ماند كه اگر مصالح آن با دوام و واقعى نباشند، در برابر باد و باران يعنى حوايث دوام نمى‏آورد و فرو مى‏ريزد. اگر در وقايع نگارى بتوان امرها را كم و زياد كرد، در تحليل اين كار شدنى نيست، چرا كه بنا، امرهاى نادرست را بيرون مى‏زند. اميدوارم كه در بيان امرها و وقايع صادق بوده باشم و بهر رو بنايى كه از وصف و تحليل در دسترس مى‏گذارم، در استحكام خويش بايد بر صدق يا كذب امرها و وقايع و مواضع، گواهى پايدار باشد.
با وجود هجوم همه جانبه نيروهاى داخلى و خارجى ارتجاع و استبداد به نسل انقلابى امروز، با وجود روزهاى تلخ گشتارهاو اعدام‏ها، در تحليل جريان بازسازى استبداد، به اين پيش بينى علمى رسيده‏ام كه اين هجوم آخرين تلاش استبداد وابسته براى استقرار مجدد در ايران است و نسل امروز موفق مى‏شود آنرا در هم بشكند. علاوه بر تحليل روابط امرها و عوامل داخلى و خارجى كه مرا به اين خوشبينى رهبر شده است، تاريخ 80 سال اخير كشور ما كه همه تلاطم بوده است و در آن ملت ما بانجام سه انقلاب موفق گشته است، مويد اين خوشبينى است. در حقيقت كشور ما تنهاكشورى در جهان است كه 80 سال را در مبارزه مداوم گذرانده است و در سه نوبت يعنى در مشروطيت و نهضت ملى كردن نفت و سرنگونى نظام سلطنتى، به انقلاب برخاسته است. در جريان اين سه انقلاب، دو ريشه استبداد يعنى ريشه سياى و دينى را كنده است. و نزديك است كه به حاكميت و ولايت دو جريان وابسته بروسيه و غرب پايان ببخشد.
تجربه انقلابى كه نسل جوان و مسئول با استقامتى بى مانند به پيش مى‏برد، در صورت پيروزى يكى از شگرفى‏هاى سراسر تاريخ مى‏گردد: ملتى پيشاروى قواى سلطه گر داخلى و خارجى، برخاسته است. از درون و بيرون روز و شب بر سر او مى‏كوبند اما موفق نمى‏شوند اين سر را خم كنند. پيروزى اين نسل بر دو استبداد ديرين، در فاصله‏اى كوتاه، خود برهان قاطع بر ضرورت گذار به عصر جديدى در تاريخ بشرى است.بحرانى كه جهان امروز را در موج‏هاى خود فروگرفته است، بدون آنكه كشورهاى صنعتى حق رشد را براى كشورهاى زير سلطه برسميت بشناسند و به اين رشد كمك كنند، حل نشدنى نيست. امروز اين نظر در غرب پيدا شده است كه براى رفع بحران اقتصادى بايد بازار فرآورده‏هاى صنعتى را در "جنوب" يعنى كشورهاى زير سلطه توسعه داد. اما اين جنوب با وجود نزديك به 50 ميليارد دلار قرض چگونه بتواند بيشتر بخرد؟ نه، بحران با توسعه بازار حل نمى‏شود. بحران عمومى يعنى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و فرهنگى است و جز با رشد شتاب گير چند ميليارد انسان مستضعف، حل شدنى نيست.

بسيارند كسانى كه نسل امروز را مى‏ترسانند، اما آنها فراتر از نوك بينى خود را نمى‏بينند، چشم انداز عصر جديدى را كه انقلاب و استقامت ملت ما مى‏گشايد نمى‏بينند. اگر استقامت ملت ما به نتيجه بيانجامد كه مى‏انجامد، نسل هنرمند امروز يكى از زيباترين اثرهاى جاودانى را ساخته است، اثرى كه در جريان روزمره حيات همه انسانيت بازتابى پايدار مى‏يابد، بدينقرار استقامت امروز ملت ما كارى بغايت بزرگ و تعيين كننده است. بر اين نسل است كه با همه توان بكوشد و پيروز شود و پيروز مى‏شود.
باز اگر با اطمينان تمام از پيروزى نسل جوان امروز سخن مى‏گويم، نه تنها بدليل نتايجى است كه تحليل بدست داده است، بلكه بخاطر جريان تقابل و تضاد دولت و ملت در تاريخ ايران است. سبب اين تضاد تاريخى، ولايت استبدادى بر مردم بوده است. در حقيقت در جريان تاريخ، تمامى جنبش‏هاى انقلابى، جانبدار مردم سالارى بوده و حكومت هايى كه اينجا و آنجا تشكيل داده‏اند، از اين خصلت، برخوردار بوده‏اند. سه انقلاب پى در پى هشتادسال اخير نيز، تا وقتى كار بر ولايت مردم قرار نگرفت، برپا نشدند در انقلاب مشروطيت، روحانيتى كه در انقلاب شركت جست ولايت را از آن جمهور مردم شمرد، مصدق "نخست وزير شاه و مجلس نبود، نخست وزير مردم بود" و خمينى تاكيد مى‏كرد كه ولايت با جمهور مردم است.
بدينقرار تضاد دولت با ملت، از نظر ملت راه حلى جز انتقال كامل حاكميت به ملت، نمى‏جست. ملت ما اينبار در حل اين تضاد تا حذف رژيم سلطنتى پيش رفت و انتخاب اولين رئيس جمهورى در اوضاع و احوال بحرانى و تهديدهاى داخلى و خارجى، بمعناى اظهار حاكميت از سوى ملت و بمعناى اراده ملت به اعمال حق حاكميت بود. بنابراين، گذشته از آنك انتخاب رئيس جمهورى، اظهار شخصيت ملى است، در مودر ايران نخستين نشانه مشخص انتقال حاكميت بملت بود. اين كتاب گزارش مى‏كند كه با چه صداقتى مى‏كوشيدم ميان وظيفه خويش كه پاسدارى از حاكميت ملت بود و پرهيز از اختلاف با خمينى جمع كنم و تا مى‏توانستم كوشيدم كه او از "خط امام" يعنى بيان عمومى انقلاب بيرون نرود. ملت ما نه تنها شاهد اين كوشش بود، بلكه از سوى خمينى تجاوزى آشكار بحق خود و توهينى تحمل نكردنى به شخصيت خويش مى‏ديد. در حقيقت كودتا برضد رئيس جمهورى منتخب مردم، توهين آشكار به شخصيت ملت است و ملت اين توهين را تحمل نمى‏كند. چنانكه پيش از اين تحمل نكرد. سرنوشت محمدعليشاه و رضاشاه و محمدرضاشاه نمايندگان استبداد سلطنتى و سرنوشت شيخ فضل الله و كاشانى و خمينى بعنوان نمايندگان استبداد دينى، جا براى ترديد نمى‏گذارد كه ملت ما توهين و تحقير را تحمل نمى‏كند و تجاوز به حق، آنهم حق حاكميت خويش را بسختى كيفر بدهد.
بعلت انكار حق ملت بر حاكميت و بعلت توهين به شخصيت ملت و بعلت بستن فضاى انديشه و عمل نسل جوان كشور، رژيم خمينى سرنوشتى جز سقوط ندارد. بر من بود كه بعنوان منتخب مردم، بر حق مردم بهر قيمت پاى بفشرم و چنان كنم كه مبارزه نسل امروز براى استقرار حاكميت مردم به تأخير نيفتد. در اين مقام بر من بود كه پس از توصيف و تحليل عوامل سياسى واقتصادى و اجتماعى و فرهنگى بازسازى استبداد، با صداقت و صراحت اشتباه هايى كه كرده بودم را شرح كنم. اين اشتباه‏ها، اشتباه هايى هستند كه در جريان مبارزه با بازسازى استبداد به آنها پى برديم و در صدد تصحيح آنها برآمديم. نتايج اميد بخش فعاليت‏ها و تصحيح اشتباه‏ها، نيز از علل خوشبينى من به تحول مطلوب در ايران است.
حتى اگر هم دليلى براى خوشبينى وجود نمى‏داشت، نسل مسئول امروز نمى‏بايد گوش به تبليغات عمال سلطه گران و عمله استبداد مى داد. اين تجربه آنقدر بزرگ و تعيين كننده است كه نسل امروز اگر هم در افق اجتماعى جز ياس نبود، بايد آنرا به اميد بدل مى‏ساخت. پيش از اين تجربه چگونه ممكن بود استبداد دينى را شناخت؟ استبدادى كه در ژرفاى ضمير ما لانه كرده و قرنها چهره واقعى خويش را پوشانده بود؟ يونان زدگى كه بنام اسلام، اسلام واقعى رامحو كرده بود و اينك بنام ولايت فقيه چهره كريه خود را نشان مى‏دهد، چسان قابل شناسايى بود؟ سپاس خدا را كه منتخب آن ملت همراه نسل استقامت، در جهتى عمل كرد كه در فرصتى كوتاه، ملت تأخير قرون را در تجربه و شناخت استبداد دينى جبران كرد. بر او هر چه رود، خطى كه طى كرده است، او را در مسير تلاشها و پيروزيهاى نسل امروز و نسل‏هاى آينده قرار مى‏دهد. پيروزى اين نسل كه اميدى در حد ايمان به آن دادر، پوزش اشتباه‏ها و نيز جبران سختى‏ها و خطرهايى است كه بجان پذيرفته است

ابوالحسن بنى صدر


بخش اول

 درباره سه اسلحه انقلاب

 همسرم:
      در اين بخش سؤالهايى را برايت شرح مى‏دهم كه در روزهاى بعد از بيستم خرداد برايم طرح مى‏شدند. چه بايد كرد؟ ترديدها و تصميم‏ها از پى يكديگر مى‏آمدند. انقلاب سه اسلحه داشت: بيان، خودجوشى و رهبرى. اسلحه‏ها، اسلحه‏هاى صلح بزرگ بودند كه جامعه را از تضاد به توحيد، و از غم به شادى، از نااميدى به اميد، از تقليد به ابتكار، از اسارت به آزادى، از واماندگى به رشد مى‏بردند.
      اينك اين اسلحه‏ها را از ما مى‏گرفتند. چه بايد مى‏كرديم؟
 به آدمهايى مى‏مانديم كه بر بامى نه راه پس مى‏يابند و نه راه پيش. در برابر آقاى خمينى بايد ايستاد يا نبايد ايستاد؟ تا كجا بايد ايستاد؟ اين برخوردها اگر پاى ابر قدرتها و ايادى آنها را به ميان آورد چه بايد كرد؟
      و چرا آقاى خمينى به اين راه رفت؟ در طرز فكر او چه مايه هايى براى انحراف وجود دارند؟ كار ما در مبارزه بزرگ زمان با ايدئولوژيهاى استبداد، از كارهاى بزرگ زمان ما نيست؟ اگر بدنبال اسطوره استبداد سياسى كه شكست، اين نسل اسطوره استبداد دينى را نيز بكشند، ما نخستين انقلابى نيستيم كه استبداد بعد از انقلاب را هنوز شكل قطعى نگرفته، از پيش پا برمى داريم؟ بر عهده نسل ما نيست كه نسل بت شكن بگردد؟ نبايد عصر نو را آغاز كنيم، عصر رهايى از اسطوره‏هاى قدرت؟
     
      در اين بخش اين پرسش‏ها را در ميان می‏گذارم و مى‏كوشم پاسخ‏ها را از تجربه انقلاب بجويم.








  فصل اول

  از ترديد تا تصميم‏

      در اين فصل از پيوندى كه بريد حرف مى‏زنم: از تصميمى كه ديگر شد، و استقامتى كه بصورت ديگر ادامه يافت و بايد ادامه بيابد. صحنه‏هاى واپسين را شرح مى‏كنم و مى‏كوشم چگونگى تغيير كردن تصميم و قطعى شدن تصميم تازه را شرح كنم.
      شرح مى‏كنم چگونه آنچه را حقيقت مى‏پنداشتم، مجاز گرديد. از فكر راهنماى آقاى خمينى و تغييرش حرف مى‏زنم. تغييرى كه باور كرده بودم و حقيقت پيدا نكرد!
      از بيان انقلاب و خود جوشى مردم و اثر تغيير فكر آقاى خمينى و ملاتاريا حرف مى‏زنم. اين پرسش را در ميان مى‏گذارم كه چرا آقاى خمينى ندانست با سانسور، بيان انقلاب را از ميان مى‏برد، خودجوشى پر اميد مردم را از ميان مى‏برد و خود را بعنوان رهبر نفى مى‏كند؟
      مى‏كوشم از وراى واپسين ديدارم با او و صحنه آخرين كودتاى خزنده شرح كنم كه او چسان از مردم جدا مى‏شد تا برآنها حاكم مستبد گردد.
      با اينهمه نه او و نه من نمى‏خواستيم يكديگر را از دست بدهيم. او مى‏خواست مرا به تسليم وادارد و رئيس جمهورى سر به زيرى نگاهدارد و من مى‏كوشيدم او را به ميان انقلاب بازكشانم و سه اسلحه انقلاب را از نو بسازم. كارآمدتر، تا اين هنگام هيچيك موفق نشده بوديم.
      عمل جراحى ضرورت پيدا كرده بود. اين عمل جراحى بسيار دردناك بود. به هيچ رو نمى‏خواستيم به آن تن دهم اما او كار را آسان كرد. بار ديگر پاى آمريكا را بميان كشيد. هنوز امريكا تعيين كننده اصلى تحول سياسى در ايران بود. رهبر انقلاب، اينك اسطوره استبداد مذهبى مى‏شد. اسطوره‏اى كه مى‏شكست.



 تاريخ‏22 تيرماه 1360


 1- تصميمى كه ديگر شد!

 عذرا، همسر شجاع،
      اينروزها بسيار بياد تو هستم. بياد نورى هستم كه در تاريكى ذهنم درخشيد. اين نور چگونه نورى بود؟ در داستانها بسيار خوانده‏ام كه در لحظه‏هاى نااميدى، ناگهان اميدى چون نور مى‏زند. اما اين نور ذهنى است. روشنايى كوتاهى است كه راهى را نشان مى‏دهد و تو واقعيتى هست، انسانى هستى كه در يك زمان تعيين كننده، نقشى تعيين كننده ايفا كرده‏اى. براستى معلوم كردى كه زن هنر آفريدگار و هنرمند دوران ساز است.
      آنروز كه از كرمانشاه باز مى‏گشتم در اين فكر بودم كه باز بايد دلدارى بدهم. مساله از دست دادن رياست جمهورى و زندان و محكوميت را در ذهن خود حل كرده بودم. اما راه حلى براى زن و فرزندان و خواهران و برادران و كسان و دوستان پيدا نكرده بودم. من بايد آنها را دلدارى مى‏دادم يا آنها مرا؟ و بعنوان دلدارى چه بايد مى‏گفتم؟ و سختى هايى را كه تنها بدليل نسبت با رئيس جمهورى بايد تحمل مى‏كردند، چگونه تسلى مى‏دادم؟ خود چاره‏اى جز انتخابى كه عقيده مرا بر آن مى‏داشت، نداشتم. اما شما و كسان و ياران چرا بايد تاوان مرا بدهيد؟...
      درمن، روحيه سياوش بود. قربانى شدن را مى‏پذيرفتم. يعنى بهتر است بگويم پذيرفته بودم. بخانه كه آمدم، بجايى آمدم كه هم محل سكونت ما بود و هم محل كار رئيس جمهورى و تو زندانش مى‏خواندى، چرا كه اغلب مجبور بودى در يك اطاق نيمه تاريك محبوس باشى، همانجا كه امام جمعه دروغ زن مركز جمهورى اسلامى، كاخ پر از تزئينات خواند. قيافه تو پر از تصميم بود، پر از پرخاشگرى بود. قيافه مادر دليرى بود كه مى‏خواهند فرزندش را از دستش بيرون آورند و او استقامت مى‏كند. قيافه مقاومت كننده پراميدى بود كه ناممكن را ممكن مى‏شمارد، قيافه زن بود. قيافه هنرمندى كه در حال ايجاد هنر بزرگى است: ناممكن بزرگى را داشتى ممكن بزرگى مى‏ساختى.
      تو خود مى‏دانستى كه ناممكن را ممكن مى‏كنى؟ جواب تو به اين سئوال هرچه باشد، با قيافه‏اى كه از تو ديدم و با سخنانى كه از تو و دوستان شنيدم، تصميم عوض شد. تصميم گرفتم رستم بگردم و نگذارم بدستم بند بگذارند. اين تغيير تصميم سبب شد كه در آئينه قيافه تو، خطوط آينده را ببينم. در اين قيافه جز زيبايى و بزرگى و شجاعت و اميد، نمى‏خواندم.

      پيش از آنكه زبان بگشايى و از انتظار مردم حرف بزنى كه مى‏خواهند رئيس جمهورى منتخبشان استقامت كند، قيافه تو حرفها را زده بود. در آن بهت و ترديد و ابهام نيز نبود. ظاهر باطنى بود كه در آن مشكل حل شده است و راه حل پيدا شده است. نه ابهام، نه ترديد، نه اضطراب نسبت به عواقب آن وجود ندارد. اين قيافه، ذهن تاريك مرا روشن مى‏ساخت. قيافه‏اى بود كه در سخت‏ترين لحظه‏ها، مرا نه تنها دلدارى مى‏داد بلكه تصميم را تغيير مى‏داد، قيافه تو، سخنان تو و دوستانم كارى را كه بايدكردند، تصميم به استقامت گرفتم و اينك نيز سرشار از اميدم.
      آنچه در قيافه تو مى‏خواندم، حالتى گذرا نبود. تصميم ايران جوان بود كه در همه چهره‏ها علائم خويش را نقش مى‏كرد. رفتار شجاعانه كه از آنروز بدينسون از خود نشان ميدهى گواه برآنست كه نسل امروز نمى‏خواهد آن انقلاب زيبا و اصيل را اينسان آسان از دست بدهد و از نو به استبداد زير سلطه گردن نهد. از اينرو روزى كه شنيدم دستگير و زندانى شده‏اى ناراحت نشدم. زيرا كه باورم اينست كه با وجود آن تصميم، با وجود آن اصرار كه در تو و زنان امروز ايران پديد آمده است، حادثه فرصتهايى هستند براى بروز روح آزادگى و دليرى و هوش و تدبير و استقامت تحقير شده زن!
      بدينقرار نه تنها بعنوان همسر به تو مفتخرم و بعنوان رئيس جمهورى از تو سپاسگزارم بلكه بلحاظ اثرى كه از اين استقامت برجا مى‏ماند، كار تو يك اثر تاريخى ماندنى است. اما ارزش انسان در اين نيست كه تاريخ از او ياد كند، در نوع تاثير او در جريان تاريخ بسوى رشد و آزادى است. از ديدگاه من، ارزش انسان در راه گشايى به سوى خدا، به توحيد، به رهايى از هرگونه حاكميت زور است. اينست آن جريانى كه اگر آدمى در آن قرار گرفت و در پيمودن راه استقامت كرد، سختى‏ها همه خواستنى و لذت بخش مى‏شوند.
      فكرش را بكن! با تمام توان مى‏كوشيدم اين روحانى پير، معنويتى بى لك و پاك از هر آلودگى بماند. با چه تلاشى و با چه اخلاصى و با چه سماجتى مى‏كوشيدم بر دامن او گرد نيز ننشيند. و او چگونه كوشيد قيافه پاك مرا با خشونت و بى رحمى لجن آلود سازد. نمى‏دانم تاريخ اين صحنه‏ها را چگونه تصوير خواهد كرد:
 سياوش نمى‏خواست به هوس زن پدر خويش تسليم گردد. حاضر نشد همبستر او گردد و از سوى او متهم شد. پدر او، كيكاوس شاه نابخرد از فرزند بيگناه خواست از ميان آتش بگذرد و پاكدامنى خود را ثابت كند. سياوش چنين كرد. بيگناهى او ثابت شد. اما بى مهرى پدر ادامه يافت. سياوش راهى توران شد و سروكارش با افراسياب افتاد. كه شاهى القاءپذير و كينه توز و دشمن ايران بود. او را برضد سياوش برانگيختند و دستور داد سر سياوش را بر تشت طلائى بريدند... در قضاوت، كار تاريخ آسان است. چه در رابطه با كاووس  و چه در رابطه با افراسياب، حق را به او مى‏دهد.
      حسين (ع) آزاده‏ترين آزادگان، رو در روى يزيد ايستاد. مردم آن زمان و تاريخ دچار سردرگمى نمى‏شدند. يزيد ستم و حسين عدل بودند. ميان مصدق و شاه، باز داورى بسيار آسان بود. همه حق را به مصدق دادند. تاريخ نيز چنين كرد. اماميان بنى صدر و خمينى تشخيص حق آسان نيست. اگر فرض كنيم با كارهايى كه بدستور او انجام مى‏گيرند و قرائن حكايت مى‏كنند كه ادامه مى‏يابند و گسترش مى‏پذيرند، با اعدام‏هاى نوجوانان پسر و دختر، با كشتارها، با صحنه‏هاى تلويزيونى كه در شخصيت كشى، روشهاى رژيم شاه را كهنه كرده‏اند، با فقر و فلج اقتصادى، با جنگ و بدتر از همه توهين بملت و رأى او و ويران كردن معنويت انقلاب او، تشخيص آسان مى‏شود، تصديق نمى‏كنى كه تاريخ مرا مظلوم‏تر خواهد يافت؟
      قضاوت تاريخ هر چه باشد، در اين لحظات نسبت به سرنوشت خويش احساس تلخ ندارم. دلم شاد است. پر از شادى است چرا كه از عقيده جدا نشدم و بخاطر دفاع از استقلال و آزادى و اسلام، اسلام رشد، اسلام محبت، اسلام آزادى، اسلام دفاع از حق محرومان، اسلام اميد، اسلام ضد زور، اسلام ضد اسلام ارسطو زده كه بر استبداد فقيه بنا گرفت و همه خشونت و جنايت از آب درآمد. بخاطر اين اسلام، اين آزادى همه جانبه، با تمام توان كوشيده‏ام و همه خطرها را پذيرفته‏ام.


 همسر خوش انديش‏
      مى‏دانم وقتى اين سطور را مى‏خوانى، سرزنش را آغاز مى‏كنى و مى‏گويى! از همان ديدار اول با خمينى كه بازگشتم بتو نگفتم از اين قيافه معنويتى مشهود نيست؟ نگفتم هر چه هست خشونت است. مى‏كوشد قيافه‏اى معنوى بخود بگيرد اما با ناشيگرى، كمى دقت به آدمى امكان مى‏دهد بفهمد خشونتى است كه زور مى‏زند خود را بپوشاند اما گوش نكردى تا آمد آنچه بر سر تو و همه مردم آمد!
 وقتى به شرح اشتباه‏هاى خود رسيدم به اين امر كه ما خود را درباره آقاى خمينى سانسور مى‏كرديم باز مى‏گردم. در اينجا تصديق مى‏كنم كه راست مى‏گويى، تو اين حرفهاها را زدى و هر بار هم كه او قولى را زير پا مى‏گذاشت، مى‏گفتى، نگفتم اين آدم اهل رياست و فريب مى‏دهد؟ و راست است كه در پاسخ تو و ديگرانى كه جانب تو را مى‏گرفتند، مى‏كوشيدم و مجنون وار تا كه لكه‏ها را از قيافه او پاك كنم. اما در درونم طوفان بود. به كسى مى‏ماندم كه اوراق حيات او را پيشارويش ورق به ورق بباد بدهند.
      اين درد بزرگ و بزرگترمى شد. آنوقت بزرگتر مى‏شد كه مى‏ديدم او درد مرا نمى‏فهمد. پندارى جز قدرت‏طلبى واقعيتى وجود ندارد و او در اختلاف با گروه قدرت طلب تنها از نظر ميزان قدرتى كه در دست "روحانيت" بايد باشد، نظر مى‏كرد. گاه اميد و گاه بيم مى‏داد كه رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را از دست نخواهى داد اگر.... و يا از دست خواهى داد اگر... " فكر قدرت و عناوين معرف آن، چنان ذهن او و كسان او را تسخير كرده بود كه تلاشهايم براى آنكه درد كشور را بفهمد و بداند كه كشور و انقلاب دارند قربانى قدرت‏طلبى ملاتاريا مى‏شوند، بى حاصل ماند.
      در اين فكر بودم و هستم كه اين جهان گرفتار بدترين خشونت‏ها، پست‏ترين خشونت‏ها است. هرچه حاكم است، ماديت خشن است، اين جهان بايد بر محور معنويتى نو و خالص، از خشونت ويرانگر رها گردد. اين معنويت كه انقلاب ما به ارمغان آورده است، بايد در قيافه‏اى معنوى، قيافه مردى روحانى و در روشهاى او خود را بگونه‏اى پايدار نشان بدهد. تاريخ در مسيرى نو بيفتد، در مسير رهايى انسان از ماديت كور و خشن بيفتد. مى‏كوشيدم او را به اين افق بكشانم. به بزرگى‏هاى بى پايان بكشانم. او مظهر همه ارزشهاى والائى بگردد كه انسانهاى همه دورانها با كوشش هايشان ايجاد كردند و با ايثارهايشان از آنها پاسدارى كرده‏اند، و او با لجاجت از روى نهادن به اين افق‏ها خوددارى مى‏كرد. به لجه‏ها مى‏رفت و مى‏خواست همه را با خود غرق كند. براه اين درماندگى همه جانبه و اين ماديت پست و قساوت بى مانند مى‏رفت و با چه شتابى!
      مى‏خواست مرا وسيله همين قصابى‏ها بكند كه اينك شخص خودش سرپرستى مى‏كند، اين روزها كه ماشين اعدام دختران 12 ساله و نوجوانان 12 تا 16 ساله با سرعت بگردش درآمده است، بر من بسيار سخت مى‏گذرند. به اين زودى، دژخيم‏ها از نهان گاه‏ها بيرون آمده‏اند و پيشاروى ملتى كه انقلاب كرده است، اسلام و آزادى و معنويت و اميد را "ذبح شرعى" مى‏كنند!!
      گمان نمى‏كنى كه بهاى جان در ازاء قصاب نشدن آقاى خمينى، بهاى كمى بود كه آماده بودم بپردازم؟ گمان نمى‏كنى كشته شدن و نديدن، بهتر از ماندن و ديدن اين سقوط بود؟ پاسخ تو معلوم است. گفتى بايد از وهم بدر آمد و استقامت كرد. راست است، بهتر بود كه جامعه ما و نه يك شخص، آئينه معنويت انقلاب خويش مى‏گشتند.



      2- مجاز و حقيقت:

      ايران ميهن كهنسال ما، سرزمين جنبش‏ها و انقلابهاست. در دوران اسلامى نيز همه گونه جنبش و انقلاب بخود ديده است. اين جنبش‏ها شعارها و علامتهاى گوناگون مى‏داشتند و هر يك مدتى حكومت خويش را برقرار ساخته و از ميان رفته‏اند و آنچه از ميراثشان ماندنى بوده است، در جريان تاريخ از نسلى به نسلى منتقل شده است، در اين كشور، سپيدجامگان، سبزجامگان، سرخ جامگان سياه جامگان و... انقلاب بپا داشته‏اند و در بوته آزمايشى بى سابقه در تاريخ ايران است. در دوران اسلامى، روحانيت هيچگاه بحكومت نرسيده است و جاى شگفتى دارد كه چگونه مردم ما اين رنگش را امتحان نكرده بودند.
      و ميدانى كه در نظر ما، هر دوازده امام معصومند. يعنى عملشان عين عقيده شان است. نايب اين امام، نزديكترين انسانها به اين الگو است. عالم‏ترين عالمان، پرهيزكارترين پرهيزكاران و عادل‏ترين عادلان و... است.
 او نيز همانند امام، فكر و عملش يكى است. به عقيده‏اى كه اظهار مى‏كند، عمل مى‏كند. همانند على عقيده را قربانى حكومت كردن نمى‏كند. سازش‏ناپذير است. وارد اين بحث نمى‏شوم كه در سرزمين انقلاب خيزما، تلخى ديرپاى انحرافها، چه اندازه در آراستن اين شرائط براى رهبرى مؤثر بوده‏اند. اينرا مى‏گويم كه انقلاب ايران به رهبرى بااين ويژه گيها نياز داشت و دارد. تو مى‏دانى كه از بسيارى فريبكاريها، مردم ما، مردمى سخت دير باورند. بسيار دير اعتماد پيدا مى‏كنند. نمى‏بينى كه مراجع تقليد همه سنى بين 70 تا 80 سال و بيشتر دارند؟ سنى كه بقول خودشان در آن وسوسه قدرت سخت بر آدمى چيره مى‏شود  بسيار مشكل است از امتحان سالم بدر آمدن و خبيث نشدن! يكى از روحانيان بسيار شوخ طبع، روزى با پدرم صحبت مى‏داشت. مى‏گفت از كار مردم در عجبم، تا ماها كرو كور و خميده نشويم، بمرجعيت قبولمان نمى‏كنند. وقتى هم از زور پيرى دولا و كر و كور مى‏شويم ديگر كارى از ما ساخته نمى‏شود. و پدرم پاسخ مى‏داد: مردم از خير كار ما گذشته‏اند، به همين قانعند كه نتوانيم كارى بكنيم. اين مردم بيش از همه چيز احتياج دارند كه اعتماد بكنند. مقامى باشد، كسى باشد بتوانند به او اعتماد بكنند. گير نياورده‏اند، به كر و كور و خميده روى آورده‏اند. مى‏گويند اينها عمر را بسر آورده‏اند. اگر كارى نكرده‏اند، فساد هم نكرده‏اند.
      وقتى آقاى خمينى، در برابر شاه ايستاد، مثل اين بود كه دنيا را به ما داده باشند، او هنوز مرجعى كه مقبوليت عامه داشته باشد، نشده بود. قاطعيتش سخت ما را پسند افتاده بود اما فكرش نه. اينها را در جاى خود شرح خواهم داد. بهر رو از لحاظ ما مساله اصلى ريشه كن كردن استبداد زير سلطه پهلوى‏ها بود. قلم‏ها و زبانها بكار افتادند. روشنفكران و همه آنها با هر طرز فكر، طى 20 سال كوشش نه تنها او را به عنوان مرجع عام به سلسله مراتب روحانى تحميل كردند، بلكه به او شخصيتى جهانى بخشيدند. وقتى به فرانسه آمد دنيا او را مى‏شناخت.
      به شرحى كه خواهى خواند، به پيشنهاد من، درباره حكومت اسلامى درس گفت. اين درس را در كتابى تحت عنوان حكومت اسلامى چاپ كردند. تو خود در ترجمه اين كتاب به فرانسه شركت كردى. وقتى به حرفهاى نپذيرفتنى و يا خشونت هايى كه وعده مى‏داد، مى‏رسيدى از پاريس تلفن مى‏كردى كه اين حرفها را هم ترجمه كنم؟ مردم دنيا چه خواهند گفت؟ نكند بخواهد اين حرفها را اجرا كند؟ و من پاسخ مى‏دادم: اين حرفهاى يازده سال پيش است، از اين حرفها دست برداشت، نادرستيشان را پذيرفت در پاريس حرفهاى ديگر زد. از اتفاق خوب است مردم دنيا مى‏بينند كه او اينك بنيانگذار يك جمهورى است كه در آن ولايت با جمهور مردم است.
      بدينقرار، تفكر سياسى او از يونان قديم مى‏آمد: اكثريت قريب باتفاق مردم مثل گوسفند هستند و اقليتى با استعداد براى ولايت گله انسانها خلق شده‏اند و بايد آنها را اداره كنند. دو نوع حكومت بيشتر متصور نيست: حكومت عدل مذهبى و حكومت ستم غير مذهبى و هر دو استبدادى هستند. يكى استبداد صالح است و ديگرى استبداد ظالم. گذرا بگويم وقتى مى‏شنيدند كه ماركسيستها هم حكومت را استبدادى مى‏دانند و به استبداد بورژوازى و استبداد پرولتاريا قائلند، اين نتيجه را مى‏گرفتند كه حكومت دمكراسى واقعيت ندارد و آزاديهايى كه داده انده همان بى بند و باريها هستند كه وجودشان مخالف آزادى واقعى است. بياد بياور كه طى اين دو سال و نيم، هربار كه از ضرورت آزاديها حرف زده‏ام، پاسخ ملاتاريا اين بوده است كه اينها مى‏خواهند جامعه ما بى بند وبار بشود، وقتى به فرهنگ انقلاب و فرهنگ ضد انقلاب رسيدم به اين مطالب باز مى‏گردم.
      همانطور كه ميدانى تلاش براى تغيير اين طرز فكر را از سال 1350 شروع كردم. و وقتى در پاريس آقاى خمينى نظر خويش را درباره ولايت فقيه تغيير داد و ولايت را از آن جمهور مردم شناخت. سخت شاد بوديم. آقاى دكتر ح.م اول كس بود كه متوجه اين تغيير موضع شد و تبريك گفت. با توجه بوصفى كه از مرجع كردم، بديهى بود كه بخاطر ما خطور نكند كه آقاى خمينى اين حرفها را محض مصلحت و پيشبرد مقاصد خويش مى‏زند و وقتى بحكومت برسد، كارى را مى‏كند كه كرد. ما خود او رابهترين تضمين‏ها براى به اجرا درآوردن بيان انقلاب مى‏شمريم. مگر نمى‏گوييم اگر پس از مرگ پيامبر على‏ها از پى هم حكومت مى‏كردند، دنيا همه عدل مى‏شد و مى‏ماند؟

      روزهاى پاريس را بياد بياور. چه آنها كه در خارج مقيم بودند و چه آنها كه از ايران مى‏آمدند و از همه گروه‏ها و گرايش‏ها بودند، يك حرف مشترك يك اميد مشترك داشتند: باوجود آقاى خمينى، اميد قطعى مى‏رود كه بيان انقلاب به اجرا درآيد. اما اين باور مجاز از آب درآمد، حقيقت ديگر بود. چه تلاشى مى‏كردم كه حكومت مرجع تقليد، غير از حقيقت تلخى بشود كه شد.

      3 - بيان و خودجوشى:

      بگذار جريان را از آخرين صحنه شروع كنم. هنوز تا اين زمان نه از وهم بيرون آمده بودم و نه اميد باخته بودم. پس از آنهم تا پايان روزها، دلم پر از خيال است كه راهى پيدا شود و خمينى، خمينى پاريس بگردد.
      دكتر بهزادنيا بدفتر رياست جمهورى تلفن كرده بود كه: امام امروز صحبت كرده است. رئيس جمهورى را تائيد نموده است. خبر را راست نيافتم. بنظرم نرسيد آخرين ضربه‏ها را به آزاديها بدون نظر او وارد كنند و او اينك به تائيد رئيس جمهورى برخاسته باشد كه به تحديد آزاديها هر روز حمله مى‏برد. ساعت دو بعد از ظهر راديو سخنان او را كه ناسزا و تهديد بود، منتشر ساخت. تو بدرون اطاق آمدى و گفتى: جانزنى‏ها، هر چه مى‏شود بشود، بايست. در همدان و در خانه برادر تو بوديم، دوشنبه 18 خرداد بود.
      در واقع كار ديگرى نيز نمى‏توانستم بكنم. آنروز كه به قم رفتم تا با او درباره رياست جمهورى صحبت كنم، به او گفتم، خطرها كه ايران را تهديد مى‏كنند، بسيارند و گمانم اين است كه دلى چون دريا مى‏خواهد تا آدمى از خطرها نترسد و خويشتن را در ميان آتش و خون افكند، در ميان بحرانهايى بيفكند كه از آتش سوزان ترند، بكوشد و بجان، باشد كه كشور را برهاند. با توجه بوضعى كه درآنيم، با توجه به اينكه شما كسى نيستيد كه به قانون اساسى مقيد بمانيد، بهتر است اجراى قانون اساسى را به تاخير بياندازيد و بجايش شوراى انقلاب را با قبول نمايندگان گرايش‏هاى اسلامى در آن، تقويت كنيد. آنروز كه بحرانهاى بزرگ را از سر گذرانديم، به اجراى قانون اساسى مى‏پردازيم. مى‏دانم كه در صورت انجام انتخابات رياست جمهورى انتخاب مى‏شوم، اما در مصلحت كشور از شما باصرار مى‏خواهم انتخابات را انجام ندهيد. و اگر بهيچرو نمى‏پذيريد، آماده فدا شدن هستم. به او گفتم هر كس اندكى واقع بين باشد مى‏داند كه در اين اوضاع، براى كسى كه مى‏داند وضع تا كجا خطرناك است، نامزد رياست جمهورى شدن، ايثار است و براى كسى كه نمى‏داند، جنون جاه‏طلبى است. اميدوارم كه در ارزيابى خطرها و بحرآنها اشتباه كرده باشم. اما در چشم انداز سياسى ايران جز جنگ و محاصره اقتصادى، انزواى سياسى، بحرانهاى سخت سياسى و اقتصادى نمى‏بينم. اينها را مى‏بينم و سخت نگران سرنوشت كشورم، با توجه به پيش بينى اى كه مى‏كنم. قبول خطر مى‏كنم و نه قبول مقام.
      پرسيد: مى‏خواهيد بمردم بگوئيد ايران را محاصره اقتصادى و فقر و جنگ و چه و چه تهديد مى‏كند و به اين علت شما خود را نامزد رياست جمهورى مى‏كنيد؟ اين حرفها مردم را متوحش و مأيوس مى‏كنند. به او گفتم: اما من آينده را اينطور مى‏بينم، گفت: اينطور نمى‏شود. من پيش بينى‏هاى خود را با مردم در ميان گذاشتم و تحت چهار عنوان برنامه خود را شرح كردم: معنويت، استقلال و تماميت ارضى ايران، امنيت و اقتصاد. به اين گفتگو در جاى خود باز مى‏گردم.
      امروز بر سر كشور ما همه آن بلاها آمده‏اند و همه را از راه تحريك آقاى خمينى و برانگيختن وى به عكس العمل‏ها بوجود آورده‏اند. و امروز مرحله بركنارى رئيس جمهورى را نيز بدست او به انجام مى‏برند و باز بدست او كشور را در بحرانهاى تازه‏اى فرو مى‏برند و خدا مى‏داند كه اين بحران‏ها كشور را به چه روزى خواهند انداخت.
      روز پيش از ايراد سخنان ناسزا و تهديد آقاى خمينى، روزنامه‏ها را تعطيل كرده بودند. يكى دو هفته پيش از آن خود او با عصبانيت گفته بود كه اين روزنامه‏ها را خواهد بست. بنابراين روشن بود كه اينكار را با موافقت او كرده‏اند. تو مى‏دانى كه بهنگام مطالعه تاريخ انقلاب‏ها، خود مرا با امرى روبرو مى‏يافتم كه هربار واقع شده است. و از درون انقلاب، واقعيت پيشين با شكلى نو، سربرآورده است. پندارى ساخت‏هاى پيشين تحمل تمركز و انباشت قدرت را نمى‏آورده‏اند و انقلاب براى آن روى مى‏داده است تا ساخت‏هاى جامعه را با تمركز و انباشت بيشتر قدرت مناسب گرداند. همواره يك سئوال در نظرم طرح مى‏شد: چه بايد كرد كه انقلاب به ضد انقلاب با اشكال جديد بدل نگردد؟ مى‏كوشيدم ضعف‏ها و خطاها را بيابم و راهى براى بيرون رفتن از بن بست همه انقلاب‏ها پيدا كنم. در جريان انقلاب و پيش از آن در اين باره بسيار نوشته‏ام. مبارزه با سانسورها را يكى از مؤثرترين كارها براى جلوگيرى از بازسازى استبداد يافته‏ام و تجربه دوران انقلاب مرا در اين نظر راسخ‏تر مى‏ساخت.
      آدمهاى حقيرى هستند كه در آئينه كوچك ذهن خود، تصويرى را كه مى‏خواهند از آدمى مى‏سازند. آنها را بحال و كار خودشان مى‏گذارم. با تو و نسل امروز از يك تجربه بسيار بزرگ حرف مى‏زنم. مى‏گويم ما بكار پيروزگرداندن يك تجربه بوديم. اين تجربه را بشناسيد و كارهاى هر كس را در رابطه با آن ارزيابى كنيد و بنوبه خود بكوشيد اشتباه‏ها را تكرار نكنيد تا بلكه موفق بگشودن اين گره كور تاريخ بگرديم.

      بهررو، درگير جنگ بوديم: جنگ اقتصادى كه امريكا برضد ايران: براه انداخته بود و تجاوز عراق و جنگ با طرز فكر استبدادى. برما اين جنگ‏هاى طاقت شكن تحميل شده بودند. از درو ديوار بلا مى‏باريد. مى‏دانستم كه انقلابهاى ديگر را هم بدينسان به ضد انقلاب بدل ساخته‏اند. هربار بدين عنوان كه خطر خارجى مقدم است، دست آوردهاى انقلاب را در قلمرو داخلى، بباد داده‏اند: آزاديها را از ميان برده ا ند. بر سر طبقه‏هاى محروم جامعه كوبيده‏اند و تغييرها را در ساخت‏هاى جامعه غير ممكن ساخته‏اند. اينست كه تا مى‏توانستم در برابر تمايل به استبداد به بهانه "خطر امريكا" مقاومت مى‏كردم. بيشتر از اين به جنگ ايدئولوژيك، به مبارزه با ايدئولوژى استبداد تقدم مى‏دادم.
      چند نوبت در مصاحبه‏ها با خبرنگاران داخلى و خارجى گفته‏ام كه اين نخستين بار در تاريخ است كه كشورى در دو جنگ اقتصادى و نظامى است، اما مسئول جنگ نه تنها تقاضاى حالت فوق العاده و برقرارى سانسور را نمى‏كند، بلكه با اصرار تمام از آزادى‏ها، بخصوص آزادى مطبوعات دفاع مى‏كند. اين رفتار، كارى تاريخى است كه بروزگاران مى‏ماند. اما بخاطر برجا گذاشتن اثر ماندنى نبود كه چنين مى‏كردم بلكه بخاطر اثر بزرگتر يعنى خود انقلاب بود. مى‏كوشيدم انقلاب، انقلاب بماند و نسل جوان امروز با همان شتابى كه رژيم شاه را سرنگون ساخت، رشد كند و الگوى تازه‏اى از جامعه آزاد به بشر و آيندگان عرضه كند.
      در اين باره‏ها با آقاى خمينى و اعضاى شوراى انقلاب بسيار بحث و گفتگو كرده‏ام اين گفتگوها را هربار مناسبت اقتضا كند مى‏آورم. در اينجا مناسب آنست كه گفتگوهايمان را درباره بيان و ضرورت آزادى آن بياورم.
      نظر او كه هيچگاه نيز تغيير نداد، اين بود كه زبانها و قلم‏ها تحريك مى‏كنند و ضررشان بيشتر از نفعشان است. به همان طرز فكر كه داشت بازگشته بود. مى‏پنداشت تنها موافق‏هاى صد در صد حق دارند بگويند و بنويسند تا جامعه از راه اسلام منحرف نشود. درباره سانسور كاملا دو نظر متضاد مى‏داشتيم. او معتقد بود كه به مخالف  نبايد مجال حرف و نوشتن داد و نبايد گذاشت حرف و عملى انجام بگيرد كه با اسلام سازگار نباشد. با اسلام او البته. و مى‏دانى كه او نمى‏تواند مرا تكذيب كند چرا اين نظر خود را بعمل درآورده است.
     مى‏كوشيدم برايش استدلال كنم كه انقلاب ما، آزمايشگاهى است كه در آن اسلحه‏هاى گوناگون آزموده شده‏اند. بركشور ما رژيمى حكومت مى‏كرد كه قدرتهاى جهانى را نيز پشت سر داشت اين رژيم به همه اسلحه‏ها مجهز بود. ما با قدرت جهانى حاكم در ميهن خود روبروبوديم و بااسلحه بيان او را از پاى درآورديم. ابزار ما در اين انقلاب، بيان بود و خودجوشى. بيان ميليون‏ها و ميليون‏ها انسان را بحركت درآورد و اين امواج عظيم رژيم شاه را در كام خود فرو بردند. سانسور ما را از بيان و در نتيجه از خودجوشى مردم، از سازماندهى خودجوش مردم محروم مى‏كند. به شما دروغ مى‏گويند. شما را به اشتباه مى‏اندازند. تحريك‏ها هرچه مضر باشند، هزار يك ضرر محروميت از اين دو اسلحه را ندارند.
      به او گفتم وقتى دامنه سانسور گسترش مى‏يابد، معنايى جز اين نمى‏دهد كه از درستى بيان خود ديگر مطمئن نيستيم و بيان مخالفان را درست مى‏دانيم و مى‏ترسيم با همان اسلحه‏اى كه رژيم شاه را از پاى درآورده‏ايم، خود ما را از پاى درآورند. اين اقرار به نادرستى و نارسائى بيان، ما را از پاى درمى آورد. سانسور اسلحه‏اى است كه بجاى دشمن خود ما را نابود مى‏كند. سانسور مخالف قول قرآن است كه با صراحت مى‏گويد:

      بشارت باد آن بندگان مرا كه قول‏ها را مى‏شنوند و از بهترينش پيروى مى‏كنند. و نيز خلاف قول خود شما درباره آزادى مطبوعات است. مگر بارها بر ضرورت اين آزادى تاكيد نكرده‏ايد و مگر نگفتيد كه در جمهورى اسلامى بنا بر بحث آزاد است؟


      پاسخ او اين بود كه منظور از "قول‏ها" قول‏هاى مسلمانهاى تمام عيار است. هر قولى را با هر قولى نبايد مقايسه كرد. بحث در اين باره كه قرآن، بيان بود و بعنوان بهترين بيانها، پيروز شد، انقلاب اسلامى ما، همان پيروزى است كه درست در آغاز پانزدهمين قرن بدست مى‏آيد بى فايده بود، او همچنان از "تحريكات قلم ها" عصبانى بود...
      امروز كه بيان انقلاب را كه او پيش از پيروزى انقلاب اظهار كرد، با بيان استبداد دينى كه او از ماه‏هاى سوم، چهارم بعد از پيروزى اظهارش را شروع كرد، با يكديگر مقايسه مى‏كنم، از خود مى‏پرسم اينهمه نگرانى او از زبان و قلم به اين دليل نيست كه او خود نيز اين مقايسه را مى‏كند و بخود مى‏گويد، من حرفهائى را "از راه مصلحت" زدم. مردمى برخاستند و رژيمى را سرنگون كردند. اما من باين حرفها اعتقاد نداشتم. مردم نادانند و باور مى‏كنند. چرا ديگران نتوانند همين كار را با من بكنند. بخصوص اين بنى صدر كه ناطق و نويسنده است؟ بعد از خواندن  كارنامه يكى از روزها به فرزندش گفته بود: نويسنده است!

      اما اگر مى‏دانست كه مردم نادان نيستند، و بيان را بدون توجه بگوينده‏اش، ارزيابى مى‏كنند و اگر بيان انقلاب را پاسخ مشكل هايشان نيابند نمى‏پذيرند، فاجعه رخ نمى‏داد. چطور شد كه او نظر خود را تغيير داد و در واپسين ماههاى حيات رژيم شاه بيانى كرد كه با آنچه تا آن زمان گفته بود متضاد بود؟ اين بيان به شرحى كه خواهى خواند، با بيانى كه در جريان بازسازى استبداد كرده است و مى‏كند نيز متضاد است. اينهم از شگفتى‏هاى دنيا نيست كه مردى روحانى در هشتادمين سال زندگانى، ظرف چندماه حرفهائى را بزند كه پيش از آن ضد آنها را گفته بود و پس از آن نيز ضد آنها را گفت؟! اگر او اينها را مى‏دانست و بخود مى‏قبولاند، فاجعه رخ نمى‏داد و انقلاب ما نخستين انقلاب پيروز مى‏شد.
      سبب ترديدم اين واقعيت است. او در نظرم به كسى مى‏ماند كه تا ماه‏هاى آخر انقلاب، با انديشه استبداد دينى خويشتن خويش را گم كرده بود. در اين ماهها بنى صدر شده و با پيروزى انقلاب و استقرار در جماران، همسايگى نياوران، شاه شد. چرا نتوانيم او را از نو بخود آوريم؟ از راه خودخواهى است يا بخاطر كنود نشدن و تا بآخر ايستادن و كوشيدن است كه هنوز نيز مى‏خواهيم او از راه رفته بازگردد و خمينى ماه‏هاى آخر رژيم شاه بگردد. انقلاب اثرى بزرگ و زيباست: امواج شاد مردمى كه با اين انقلاب اعتماد بخويش را باز مى‏يافتند و خودجوش، موج موج بحركت مى‏آمدند. محرومانى كه شادى و اميد مى‏يافتند همه بشارتى از تولد انسانى ديگر مى‏دادند. چه زيبايى بى مانندى


 4- واپسين ديدار و آخرين صحنه:
       پس از آنكه در جلسه مصاحبه مطبوعاتى تقاضاى مراجعه بآراء عمومى را كردم، آقاى خمينى لازم ديد سخن بگويد و بمن حمله كند. بعد از اين حمله ما به شيراز رفتيم. در فرودگاه تهران، سرهنگ فكورى گفت با وجود سخنان ديروز امام، سفر مى‏كنيد؟ گفتم مى‏ترسيد در پايگاه هوائى شيراز بر سرمان بريزند؟ خواهيد ديد كه سخنان او اثر معكوس كرده است. در فرودگاه، افراد نيروى هوائى از شدت هيجان مى‏گريستند و فرياد مى‏كشيدند. در مرودشت و اردوگاه پناهندگان و سپس در شيراز، شدت احساسات بهت آور بود. مردم فرياد مى‏زند، بنى صدر مقاومت با هركه، با هركس... بعد از اين سفر، به زاهدان و دو شهر ديگر بلوچستان رفتيم. روز 15 خرداد بود. آقاى اريك رولو نويسنده روزنامه لوموند با ما بود. مردم وقتى فهميدند ما در شهر آنها هستيم كه آماده رفتن به فرودگاه و پرواز بسوى تهران بوديم. پندارى از همه جا آدم مى‏جوشد و سيل راه مى‏افتد. موج‏هاى خودجوش جمعيت و بيان غرش مانندش، به نويسنده لوموند، فهماند انقلاب ما چگونه انقلابى بوده است. وقتى در هواپيما نشستيم گفت: " پله بيسيت" بود. مردم به اتفاق آراء شما را مى‏خواهند. همانجا به او گفتم، آقاى خمينى مرا از سخنرانى باز داشت و اينك مردم خود سخن مى‏گويند. اين احساسات شورانگيز را كه مى‏بينى، علاقه به يك شخص نيست. علاقه به يك بيان است، بيان انقلاب، اظهار نفرت از نابالغ شمرده شدن است. آقاى خمينى رفتار خود را عوض كرده است و حالا ديگر مردم را نابالغ مى‏شمرد. مردم ما با مردم گذشته فرق مى‏كنند، حالا مى‏گويند حمايت مى‏كنيم چون آگاهيم و در گذشته پيروى مى‏كردند چون مى‏پنداشتند ناآگاهند.

      در زاهدان بود كه اطلاع يافتيم در مراسم 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود، جمعيت بسيار كمى شركت كرده‏اند و
فرزند آقاى خمينى ناگزير شده است پيام خود را هرچه ديرتر بخواند تا بلكه جمعيتى جمع شود.
      وقتى به تهران باز گشتيم، همانطور كه مى‏دانى دوستان جمع شدند و درباره سخنرانى آقاى خمينى و اثر آن در مردم و مقايسه 15 خردادى كه ملاتاريا ترتيب داده بود با حركتهاى خودجوش در شيراز و مرودشت و شهرهاى بلوچستان بحث شد و بحث به دو نظر انجاميد:

 - يك نظر بر اين بود كه آقاى خمينى با توجه به عكس العمل مردم رام شده است بلكه بتوان او را از ملاتاريا جدا كرد و با او موانعى را كه ايجاد كرده‏اند از سر راه برداشت. بهتر است ملاقاتى با او بكنم.
 - و نظر ديگر مى‏گفت كه آقاى خمينى با توجه بكاهش محبوبيتش در جامعه، ناگزير پيش از آنكه دير شود، عمل خواهد كرد. حالا ديگر خودش بميدان آمده و رفراندوم صورت عمل بخود گرفته است. مردم جانب شما را گرفته‏اند. او تسليم نظر مردم نمى‏شود، بلكه مى‏كوشد با سرعت كار شما را تمام كند...

      بهررو نتيجه بحث اين شد كه با شكست 15 خرداد و با توجه باينكه اولين بار است كه آقاى خمينى سخنانى چنان تند بر ضد رئيس جمهورى ايراد مى‏كند و بجاى اينكه موج‏هاى مردم برخيزند و كار رئيس جمهورى رابسازد، موج‏هاى مردم بحمايت از او بر مى‏خيزند، موضع رئيس جمهورى، موضع متفوق است، بلكه ملاقات سبب شود كه او در عين حال كه اطمينان خاطر از حسن نيت شما پيدا مى‏كند، از غيظ بيفتد و بگذارد بكارها سروصورتى بدهيد.

      يك روز پيش از رفتن به همدان به نزد او رفتم. با خوشروئى مرا پذيرفت. گفتم كه به جبهه غرب مى‏روم و پس از بازديد از آنجا براى اجراى سه طرح نظامى به خوزسنان خواهم رفت. كامل كردن پيروزى در جبهه الله اكبر و پاك كردن سه راهى آبادان و طرح دزفول گفت: انشاالله پيروز باشيد.
 هيچ نشانى از قصدى كه در روزهاى بعد به اجرا گذاشت، بروز نداد. قيافه خندان بود و هيچ نمى‏گفت كه او قصد نابود كردن مرا دارد. از اطاق كه بيرون مى‏آمدم، فرزندش مرا همراهى كرد. در ايوان به او گفتم به پدرت حقيقت را بگو. به او و مردم و دين خيانت است اگر حقيقت را به او نگوئى. به او بگو مردم ناراضى هستند و به اين جهت به اجتماع 15 خرداد نيامدند. گفت بله نيامده بودند. حالا شما بيا و با اينها همكارى كن! گفتم فايده ندارد هر چه توانستم تلاش كردم آنها براه آزادى و استقلال بيايند، اما مثل اينكه نمى‏توانند از استبداد و سلطه امريكا دل بكنند. از اين حرف او نيز به اين فكر نيفتادم كه صحنه واپسين را در همين روزها شروع مى‏كنند.
      همدان، جوان و شاد، فرياد مى‏زد و شادى مى‏كرد. ساعت‏ها طول كشيدند تا بخانه برادر تو رسيديم، اما خبر ساعت دو بعدازظهر راديو تهران، خنده‏ها را برلب‏ها خشكاند: روزنامه‏هاى انقلاب اسلامى و ميزان بدستور دادستان انقلاب تهران توقيف شدند. يكشنبه 17 خرداد بود.
      بدينقرار بازمانده آزاديها نيز حذف مى‏شد. تا اين زمان تمامى تلاشم اين بود كه حداقل آزادى حفظ گردد تا جنگ با عراق بپايان برسد. شتاب بسيار در كار جنگ مى‏كرديم. با وجود اينكه همه گونه كارشكنى در كارمان مى‏كردند، برآوردمان اين بود كه با اجراى طرحهاى نظامى، ظرف سه ماه، توان رزمى ارتش عراق را بدانحد كاهش مى‏توانيم داد كه تجاوز پايان بپذيرد و خطرى متوجه تماميت ارضى كشور باقى نماند. پس از آن كاردفاع از آزاديها آسان مى‏گردد. اميدوار بوديم كه با دفاع از آزاديها از اسلام رشد، اسلام محبت و معنويت، از اسلام توحيد، در برابر اسلام واپس گرائى، اسلام كينه و ماديت، اسلام تضاد و توجيه گر زور دفاع مى‏كنيم. اميدوار بوديم با پيروزى اين اسلام، بلكه در سرزمين ما محرومان لبخند اميد بر لب بياورند.
      اما با اين حمله به اندك مانده آزاديها، ديگر اداره جنگ معنى خود را از دست مى‏داد. هدف ما از جنگ، شكست ارتش عرب نبود، دفاع از آزادى و استقلال بود. ما آنرا مبارزه عمومى خلقهاى حوزه فرهنگى بزرگى تلقى مى‏كرديم كه از اقيانوس كبير تا اقيانوس اطلس دامن گسترده است. مبارزه با رژيمهاى استبدادى كه عامل سلطه قدرتهاى خارجى هستند. اين جنگ براى ما به دو دليل سخت رنج آور بود. ميدانى كه يكبار از شدت ناراحتى‏هاى اين جنگ، بيمار شدم. اين جنگ سخت نفرت آور بود به اين دليل كه جنگ بود و نفرت آورتر بود، به اين دليل كه با برادر عرب بود. همانقدر كه براى انقلاب اسلامى كوشيده بودم، براى ايجاد حوزه بزرگ فرهنگ اسلامى نيز كوشيده بودم. نظر مرا در باره ضرورت احياى جامعه كشورهاى مسلمان، بلكه جامعه گسترده كشورهاى حوزه فرهنگ، هند و ايرانى و عرب و افريقايى كه مشتركات خود را در فرهنگ اسلامى مى‏جويند، ميدانى. ميدانى كه بسيار كوشيده‏ام تا با احساسات ضد عرب كه رژيم پهلوى طى بيشتر از نيم قرن بر مى‏انگيخت مبارزه كنيم. وقتى انقلاب روى نمود، بنظر ما اينطور مى‏رسيد كه موانع همكاريهاى گسترده برداشته شده‏اند. انقلاب مثل موج تا همه جا خواهد دويد و جامعه نيرومندى پديد خواهد آمد. جامعه‏اى كه مى‏تواند در برابر ابرقدرتها، از حق خويش دفاع كند. ايران همه موج دوستى با عرب بود. مى‏گويم با عرب بود، براى اينكه ما و آنها در برابر قدرتهاى حاكم بر اين جهان، مبارزه و سرنوشت مشتركى داشتيم.
      اما بازى را از جائى شروع كردند كه انتظارش را نداشتيم. رژيم آقاى صدام حسين بسيار زود دشمنى با انقلاب ايران را شروع كرد. گروه هايى كه عمليات خرابكارى انجام مى‏دادند و اسلحه هائى كه پخش مى‏شدند و دست آخر جنگى كه به دولت برادر، بعنوان جنگى "نژادى" تحميل كردند. نام اين جنگ را قادسيه صدام گذاشتند، پندارى يك دستگاه تبليغاتى از روى قرار و قاعده در كار است تا بدترين كينه‏ها را القاء كند و جهان عرب را به محاصره ملتهائى درآورد كه به قوم عرب كينه مى‏ورزند. مى‏دانى كه يكى از كارهاى مهم ما اين بود كه اثرات اين جنگ و تبليغات رژيم صدام را پاك كنيم و نگذاريم در ملت ما كينه توزيها برانگيخته گردند. هدف خود را از ياد نبرده بوديم و هنوز مى‏كوشيم و نسل امروز بايد همچنان بكوشد، تا حوزه گسترده فرهنگى ما، يكى گردد و در برابر ابرقدرتها به استقامت برخيزد و از موجوديت ما در استقلال دفاع كند. در جاى خود از اثرات اين جنگ در بازسازى استبداد بحث خواهم كرد.
      بدينقرار ماندن در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا در نظرم بى معنى مى‏نمود. با وجود اين، انقلاب ما اسلحه سومى نيز داشت و آن رهبرى بود. بهر قيمت مى‏خواستيم از فرو رفتن آقاى خمينى در مرداب استبداد جلوگيرى كنيم. مى‏خواستيم مانع از آن گرديم كه رشته‏هاى همكارى ميان روشنفكران و روحانيان بكلى بريده گردند و بحرانهاى داخلى تازه‏اى بر بحرانهاى موجود اضافه گردند.

      هرچند او در سخن خويش، جائى براى جبران نگذاشته بود. زبان استبداد را پيدا كرده بود. گفته بود اگر 35 ميليون نفر بگويد بله، من مى‏گويم نه. مرا سخت تهديد كرده بود، هر كس را كه جرأت مخالفت كند به سختى تهديد كرده بود و... با وجود اين براى آنكه كنود نگرديم آخرين تلاش را نيز بكار برديم. در همدان نامه‏اى بالحنى قاطع به او نوشتم. برادرش آقاى پسنديده از قم به تهران آمد و با او صحبت كرد. در كرمانشاه، آقاى رضا پسنديده فرزند آقاى پسنديده، نتيجه گفتگوى دو برادر را بصورت پيام تهديدآميز آقاى خمينى با تلفن خواند. مضمون پيام اين بود:

            "من همواره كوشيده‏ام شما را در مقام رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا كه خود من به شما تفويض كرده‏ام، حفظ كنم. اما خود شما مانع اين كار مى‏شويد. حالا هم مى‏خواهم شما را حفظ كنم، بشرط اينكه اطرافيان خود را دور كنيد. اين روزنامه شما را بباد داد. گروه‏هاى فاسد را طرد كنيد. شما بايد دولت را قبول كنيد، شورايعالى قضائى را قبول كنيد. مجلس و شوراى نگهبان را قبول كنيد." 


 همانطوريكه مى‏دانى پاسخ من صريح و قاطع بود:

 "شما نمى‏خواهيد قانون اساسى اجرا گردد. در مسائل اساسى كشور طرز عمل شما چنان است كه كشور را با خطر نابودى مواجه كرده است. شما يك "رئيس جمهورى ضعيف، يك دولت ناتوان، يك مجلس مطيع، يك دستگاه قضائى وسيله تهديد و نابودى مخالفان، مى‏خواهيد. بخلاف گفته شما اين "حزب جمهورى است كه دين و ملت و شما را بباد مى‏دهد و شما رهبرى ملتى را به رياست حزب مشتى قدرت طلب فاسد فروخته‏ايد. بسيار كوشيدم و "هنوز نيز مى‏كوشم رهبرى اين انقلاب صدمه نبيند اما شما خودكشى تدرجى كرديد. بيان انقلاب را از بين برديد. با برقرارى سانسور كامل، حضور مردم "را در صحنه سياسى كشور غير ممكن ساختيد و اينك مى‏خواهيد نيمه جان آن را نيز بستانيد. هنوز وقت باقى است، بايد:

  "1- مجلسى جاى اين مجلس را بگيرد كه انتخاباتش براستى آزاد باشد و مردم در انتخاباتش شركت كرده باشند و مجلس خود را نه مطيع و تحت "الحمايه شما بلكه زبان مردم و ترجمان خواستهاى مردم بداند، مجلس قوى اينست.
  "2- دستگاه قضائى نيز بايد قوى باشد. يعنى مستقل باشد رئيس ديوان كشور و دادستان كل برخلاف قانون اساسى نصب شده‏اند و سه تن اعضاى "شورايعالى قضائى نيز برخلاف همين قانون اساسى در آن عضويت پيدا كرده‏اند. بايد شورايعالى قضائى بروفق قانون تشكيل گردد.
  "3- نيمى از شوراى نگهبان را - كه بعد از اين وقايع و بخصوص چگونگى نظارتش بر انتخابات ميان دوره‏اى معلوم شد چه وزن و اعتبارى دارد - دو "مقام غير قانونى برگزيده‏اند و بنابراين آلت دست آقاى بهشتى و گروه او هستند و اين شورى نيز بايد موافق قانون از نو تشكيل شود.
  "4- دولت آقاى رجائى، هم فاقد صلاحيت است. هم از جانب شما تحميل شده است و هم مورد تائيد مجلس غيرقانونى است. هم در گروگانگيرى به "كشور خيانت كرده و تسليم "شيطان بزرگ" شده است و بايد برود.
  "5- رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا، مقام هائى بودند براى دفاع از منزلت مردمى كه قرنها و قرنها از هرگونه منزلتى محروم بوده‏اند. قانون "هيچگاه در اين كشور به اجرا درنيامده است. گمان مى‏رفت با قبول رياست جمهورى بتوانم در برابر خطرهاى بى شمار، مردم را با اجراى قانون در "صحنه نگاهدارم و مردم خود از استقلال خويش دفاع كنند. خود با كار و تلاش بر بحرانهاى اقتصادى و غير آن غلبه كنند. آزاد باشند. مطمئن باشند. "اميد داشته باشند و خودجوش به تلاشى بزرگ بر خلاف قانون مطبوعات، روزنامه‏ها را توقيف كرده است و ديگر از آزادى اثرى نمانده است. اينك كه "بدنبال تسليم خفت بار در مساله گروگانگيرى، بودجه‏اى باب طبع سلطه گران امريكائى به مجلس مى‏برند. با انگليس و امريكا قراردادهائى امضاء "مى‏كنند كه جز مسابقه براى جلب نظر مساعد "شيطان بزرگ و كوچك" عنوانى بدان نمى‏توان داد، رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا ديگر به چه كار "من مى‏آيد؟ از ابتدا گفته‏ام اين مقام را براى حداكثر تلاش بخاطر نجات كشور و انقلاب مى‏پذيرم و هنوز نيز بايد تكرار كنم كه مرا بدان‏ها دلبستگى نيست."
    اين متن را براى آقاى رضا پسنديده خواندند. او گفت متن بسيار تند است. عين همين حرفها را بزنم؟ گفتم بزنيد. با گفتگو او نيز بر اين باور شد كه بايد بهمين صراحت و قاطعيت حرفها را زد چرا كه ديگر چيزى باقى نمانده است تا از آن دفاع كنيم.
     
      فرداى آن شب، در اواسط روز تلفن كرد. گفت آقا بسيار عصبانى شد، از حرف شما سخت بخشم آمد. گفت: من ديگر نامه او را نمى‏خوانم.

      بايد آماده مى‏شديم. در كودتاى خزنده، مرحله عزل بكارگردانى آقاى خمينى در ساعات آينده بروى صحنه مى‏آمد. آخرين صحنه‏اى بود كه او مى‏كوشيد مرا رئيس جمهورى متناسب با استبداد فقيه بگرداند و نگهدارد و ما مى‏كوشيديم او را خمينى پاريس بگردانيم.

      ترديدها، از اين ميل شديد مايه مى‏گرفتند و مايه مى‏گيرند. روش اولى كه برگزيدم، روش سياوش بود. چه خوب شد كه آنرا تغيير دادم.

      روز بعد از رد و بدل شدن اين پيغام‏ها، به بازديد جبهه‏ها رفتيم. در مراجعت استاندار ايلام گفت براى شهداى جنگ مراسمى برپاكرده‏ايم اگر موافقت مى‏كنيد، در آن شركت كنيد. پذيرفتم و رفتيم. تازه بمزار شهدا رسيده بوديم و خانواده‏هاى آنها بگرد ما حلقه مى‏شدند كه مينى بوسى توقف كرد و عده‏اى حدود 20 تن را پياده كرد هر يك شعارى بگردن آويخته بودند با اين مضمون: "مرگ بر مخالف ولايت فقيه" از شلوارهاى بعضى پيدا بود كه عضو سپاه پاسداران هستند.
 بقيه را هم استاندار مى‏شناخت و مى‏گفت چماقداران حزب جمهورى هستند. اين عده از آنجا به ايلام مى‏روند. مردم ايلام به تصور اينكه از شهرشان ديدن مى‏كنم، به استقبال بيرون مى‏آيند. با اين عده روبرو مى‏شوند و آنها را به سختى مى‏زنند. وقتى اين خبر در كرمانشاه به ما رسيد، يكى از افسران گفت، بايد منتظر ضربه‏اى از سوى آقاى خمينى باشيد. او ديگر محال است تحمل كند.
    دو روز پيش آنطور به شما حمله سخت كرده است و امروز در ايلام انبوه مردم بدون اينكه مطمئن باشند شما به آنجا مى‏رويد، به استقبال بيرون مى‏آيند و طرفداران آقاى خمينى را نيز كتك مى‏زنند! براى آقاى خمينى چه باقى ماند؟ بد كردند او را در مقابل ملت قرار دادند...

      چند ساعت بعد، بعد از ساعت يازده شب 20 خرداد 1360 راديو تهران اين جمله را با امضاى آقاى خمينى خواند:

      "آقاى ابوالحسن بنى صدر از فرماندهى كل نيروهاى مسلح بركنار شد."
    
      صحنه‏هاى جنگ در ذهنم، شكل گرفتند. روزهاى سخت را بياد آوردم. همه و خود او بيشتر از همه ترسيده بودند. در آن سختى‏ها، قبول مسئوليت كردم. به عشق ميهن و براى نجات ملت و انقلابش تلاشى طاقت شكن بكار بردم. كابوس شكست چنان مهيب بود كه كسى قدم پيش نمى‏گذاشت. دشمنان گروه ما، همه دوست و غمخوار شده بودند، پى در پى مى‏آمدند كه برگذشته‏ها صلوات. ما با تمام قوا پشت سر شما ايستاده‏ايم...

      در آن روزهاى سخت، امام جمعه مركز حكومت آقاى خمينى مى‏گفت و مى‏نوشت كه ديگر اميدى به نجات اهواز نيست. استاندارش تلگراف مى‏فرستاد كه اهواز از دست مى‏رود و با از دست رفتن اهواز، خوزستان از دست مى‏رود و بااز دست رفتن خوزستان نيمى از مردم از گرسنگى مى‏ميرند. تكليف شرعى را در گفتن اين "واقعيت" به مردم مى‏دانست!

      روزهاى تاريكى از پى مى‏آمدند. اميد به متوقف كردن دشمن نيز نبود. از نو شيطان‏هاى مسلمان نماكه روزهاى اول برگذشته صلوات فرستاده بودند و دم از حمايت مى‏زدند، اينك زمينه چينى مى‏كردند تا وزنه بزرگ شكست را با تمام قوت بر فرق رئيس جمهورى بكوبند. اين جنگ چه آزمايشگاهى بود. چه خوب "سره را از ناسره" باز شناساند.

 تاريخ 24 تيرماه 1360

      چه روزهاى تلخى برما مى‏گذشتند، آنروزها كه پيشارويم، برادرانم بر خاك و خون مى‏غلطيدند. بدنها كه مى‏سوختند و ذغال مى‏شدند. خرمشهرى كه قربانى دخالت‏هاى ملاتاريا در جنگ شد. هر آخوند بازيگرى جمعى را برداشته و به آنجا برده بود تا قهرمان جنگ بشود. فرماندهى را غير ممكن ساختند تا فاجعه رخ داد. يازده دسته را به آنجا برده بودند. شهر و ارتشيان و سپاهيان و افراد اين گروه‏ها را قربانى كردند. بگمان اينكه قهرمانان جنگ مى‏گردند. هوا را كه پس ديدند رها كردند و رفتند...

      ديدن اين منظره‏ها را در ذهن خويش نيمه تمام گذاردم و سرتيپ فلاحى و سرتيپ ظهيرنژاد را احضار كردم. درباره اين كار آقاى خمينى با آنها صحبت كردم. به آنها گفتم رياست جمهورى و فرماندهى كل قوا را براى هدفى پذيرفتم. هدف استقلال ميهن و آزادى مردم بود. هدف ايجاد الگوى تازه‏اى بود. بهررو نه من و نه شما و نه افسران و درجه داران و سربازان، حق نداريم هدف را قربانى كنيم. شما بايد مشغول كار خود باشيد، بكوشيد طرحهاى نظامى را به اجرا بگذاريد و وطن خويش را حفظ كنيد. شما بايد مرا بخاطر ميهن بخواهيد و ميهن را بخاطر رئيس جمهورى نخواهيد. اهل هنر مى‏دانند كه مساله اول حفظ اثر است...

      ساعت شش صبح روز 21 خرداد به فرودگاه كرمانشاه آمده و راهى تهران شديم.